امروز وقتی تایم کاریم تموم شده بود و میخواستم برگردم خونه، بارون گرفت. یه نم نم قشنگ و ملایم. با خودم گفتم یه روز بارونی هست، بوی خاک بارون خورده هست، هوای خوب هست، و من هستم که قادرم زیر بارون قدم بزنم. چقدر خوب.
پس دیگه چه اهمیتی داره اگه برخی روزها اونقدر خسته کار و زندگی میشیم که شب از فرط خستگی خوابمون نبره. چه اهمیتی داره اگه گاهی احساس تنهایی و دلتنگی می کنیم. اگه گاهی .....
یاد این شعر سهراب افتادم
اسمان مال من است
پنجره فکر هوا عشق زمین مال من است.
چه اهمیت دارد
گاه اگر می رویند
قارچ های غربت؟
شاید روز بارونی بعدی سرحال تر از امروز باشم شاید هم گرفته تر باشم و نیاز باشه یه چیزایی رو به خودم یادآوری کنم. برا همین گوشه تقویمم نوشتم:
یک پیاده روی نیم ساعته زیر بارون به یادم آورد که هنوز چیزایی برای لذت بردن توی این دنیا هست. خدایا شکرت. همین