سلام. یه شعر از مولانا که ربطی به محرم نداره ولی به اسم این تاپیک خیلی مربوط میشه.
داستان موسی و شبان
دید موسی یک شبانی را به راه کاو همی گفت: ای خدا و ای الاه
تو کجایی تا شوم من چاکرت چارقت دوزم کنم شانه سرت
ای خدای من فدایت جان من جمله فرزندان و خان و مان من
جامه ات شویم شپشهایت کشم شیر پیشت آورم ای محتشم
ور تو را بیماریی آید به پیش من تو را غمخوار باشم همچو خویش
دستکت بوسم بمالم پایکت وقت خواب آیم بروبم جایکت
گر بدانم خانه ات را من دوام روغن و شیرت بیارم صبح و شام
هم پنیر و نانهای روغنین خمرهها چغراتهای نازنین
سازم و آرم به پیشت صبح و شام از من آوردن ز تو خوردن تمام
ای فدای تو همه بزهای من ای به یادت هی هی و هی های من
زین نمط بیهوده می گفت: آن شبان گفت موسی: با کیستت ای فلان
گفت: با آن کس که ما را آفرید این زمین و چرخ از او آمد پدید
گفت موسی: های بس مدبر شدی خود مسلمان ناشده کافر شدی
این چه ژاژ است، این چه کفر است و فشار پنبه ای اندر دهان خود فشار
گند کفر تو جهان را گنده کرد کفر تو دیبای دین را ژنده کرد
چارق و پاتابه مر تو راست آفتابی را چنینها کی رواست؟
گر نبندی زین سخن تو خلق را آتشی آید بسوزد خلق را
با که می گویی تو این با عم و خال جسم و حاجت در صفات ذوالجلال
شیر او نوشد که، در نشو و نماست چارق او پوشد که، او محتاج پاست
گفت: ای موسی دهانم دوختی وز پشیمانی، تو جانم سوختی
جامه را بدرید و آهی کرد تفت سر نهاد اندر بیابان و برفت
وحی آمد سوی موسی از خدا بنده ما را چرا کردی جدا؟
تو برای وصل کردن آمدی نی برای فصل کردن آمدی!
تا توانی پا منه اندر فراق ابغض الاشیاء عندی الطلاق
هر کسی را سیرتی بنهاده ایم هر کسی را اصطلاحی داده ایم
در حق او مدح و در حق تو ذم در حق او شهد و در حق تو سم
در حق او نور و در حق تو نار در حق او ورد و در حق تو خار
در حق او نیک و در حق تو بد در حق او خوب و در حق تو رد
ما بری از پاک و ناپاکی همه از گرانجانی و چالاکی همه
من نکردم خلق تا سودی کنم بلکه تا بر بندگان جودی کنم
هندیان را اصطلاح هند مدح سندیان را اصطلاح سند مدح
من نگردم پاک از تسبیحشان پاک هم ایشان شوند و در فشان
ما برون را ننگریم و قال را ما درون را بنگریم و حال را
ناظر قلبیم اگر خاشع بود گر چه لفظ و گفت ناخاضع بود
چند از این الفاظ و اضمار و مجاز سوز خواهم سوز با آن سوز و ساز
آتشی از عشق در جان برفروز سر به سر فکر و عبارت را بسوز
موسیا آداب دانان دیگرند سوخته جان و روانان دیگرند
عاشقان را هر نفس سوزیدنی است بر ده ویران خراج و عشر نیست
گر خطا گوید ورا خاطی مگو گر شود پر خون شهید آن را مشو
خون شهیدان را ز آب اولیتر است این خطا از صد صواب اولیتر است
تو ز سرمستان قلاووزی مجو جامه چاکان را چه فرمایی رفو
ملت عشق از همه دینها جداست عاشقان را مذهب و ملت خداست
بعد از آن در سر موسی حق نهفت رازهایی کان نمی آید به گفت
بر دل موسی سخنها ریختند دیدن و گفتن به هم آمیختند
چند بیخود گشت و چند آمد به خود چند پرید از ازل سوی ابد
بعد از این گر شرح گویم ابلهی است زانکه شرح آن ورای آگهی است
چون که موسی این عتاب از حق شنید در بیابان در پی چوپان دوید
بر نشان پای آن سرگشته راند گرد از پره بیابان برفشاند
گام پای مردم شوریده خود هم ز گام دیگران پیدا بود
یک قدم چون رخ ز بالا تا نشیب یک قدم چون پیل رفته بر اریب
گاه چون موجی برافرازان علم گاه چون ماهی روانه بر شکم
گه حیران ایستاده گه دوان گاه غلطان همچو گوی از صولجان
عاقبت دریافت او را و بدید گفت: مژده ده که دستوری رسید
"هیچ آدابی و ترتیبی مجو هر چه می خواهد دل تنگت بگو "
کفر تو دین است و دینت نور جان ایمنی وز تو جهانی در امان
ای معاف یفعل ا... ما یشاء بی محابا رو زبان را برگشا
گفت: ای موسی، از آن بگذشتهام من کنون در خون دل آغشته ام
تازیانه بر زدم اسبم بگشت گنبدی کرد و ز گردون برگذشت
محرم ناسوت مالاهوت باد آفرین بر دست و بر بازوت باد