(۰۱ شهریور ۱۳۹۵ ۰۴:۱۱ ب.ظ)crevice نوشته شده توسط: فقط و فقط وفقط زندگی کنین. همین (:
شاید یک دلیلش پدر و مادرهای ما بودند که خودشون در سختی زندگی کردند، زمان جنگ و انقلاب و ... یک طوری با ما برخورد کردند که ما این سختی ها رو نکشیم و یک جوری ما رو بزرگ کردند که به جایی برسیم که همه چیز محکم و خوب باشه تا مثل خودشون نشیم. موفقیت رو یک طوری تو ذهن ما قرار دادند. یه چیز دیگه هم هست. گاهی فکر می کنم تبلیغات هم تاثیر داشته. از این چیزهایی که الان مد شده. نمی دونم چقدر وجودشون درست یا ضروری هست. تبلیغات برای شادی، شما هم می توانید، قله های موفقیت، مثل همین جمله هایی که همیشه تو شبکه های اجتماعی رد و بدل میشه. گاهی فکر می کنم این کلاسایی که برگزار میشه، این همایش ها، برنامه ها، کتابهای این شکلی، بیشتر آدم رو گم می کنند. موفقیت رو یک چیز می دونند فقط.
یک چیزی در مورد خودم بگم همیشه با این مسئله مشکل داشتم. موفقیت و به جامعه خدمت کردن و این مسائل. امروز داشتم به یک فایلی گوش میدادم در مورد این می گفت که ما ممکنه خواسته های پدر و مادر، اطرافیان یا هر چیز دیگه رو دنبال کنیم. صدای که می شنویم، صدای اون ها باشه نه چیزی که ما می خواهیم. یا یکسری عقده ها ما رو به سمتی سوق بدهند. نمی خوام بگم این ها نیستند. هستند. درستم هستند بعضی هاشون. یک چیزی هم از یک فردی می گفت که الان دکتری کامپیوتر داره ولی راضی نیست. اون چیزی که نبوده که می خواسته. ولی گاهی به بعضی چیزا فکر می کنم مثلا به یک فرد زحمت کشی که سال ها داره زحمت می کشه و کار می کنه. یعنی این اون چیزی هست که می خواسته؟ یا اصلا تا به حال به چنین چیزی فکر نکرده.
این چند وقته این مسئله خیلی برام پیچیده تر شده. یک واقعیتی که وجود داره چند وقتی هست شروع به خوندن زندگی نامه ی یکسری آدم ها کردم. وقتی می خونم خوب می بینم چقدر سختی کشیدن برای کشورمون. آخر کتاب که می رسم واقعا ذهنم دیگه کار نمی کنه. همین باعث شده بشینم به خودم فکر کنم، حالا که زمان جنگ نیست من از کشورم دفاع کنم، حالا چکار کنم. این مسئله یک دغدغه ی بزرگ شده و تمام حجم فکرم رو گرفته. همه اش فکر می کنم باید کاری بزرگ کنم. حس و حالم عجیب شده. نه می دونم حالم خوبه نه می دونم حالم بده. این کتابا رو که می خونم واقعا یک جاهاییش دیگه در حال خودم نیستم.
امروز نشستم از خدا گلایه کردم. بعدش پشیمون. یاد یک چیزی افتادم از دست خودم ناراحت شدم. یعنی خدا می بخشه؟ اگر بنده ی خدا نبخشه چی؟ نمی دونم چرا بعد از گلایه ام این عذاب وجدان بدجوری اومد سراغم.
آخرش الان داشتم کلیپی رو نگاه می کردم از یک سایت که می گفت ما زمانی موفقیم که به چیزی که خدا ما را برای آن آفریده برسیم.
زندگی خوب این نیست که همه چی رو به راه باشد و انسان تبدیل بشود به یک ماده ی گندیده و حرکتی توش نباشه.
حتی کلیپ هم نگاه می کنیم که به قصد این نباشه که این چیزا رو توش بشنوم، این چیزها هم توش گفته میشه!
فکر کنم گوش هام برای شنیدن این حرفا تیز شده.
حرفای دلم بازم زیاد شد. ببخشید به بهانه ی حرفای شما، حرفایی زدم.