زمان کنونی: ۰۸ دى ۱۴۰۳, ۰۱:۲۲ ب.ظ مهمان گرامی به انجمن مانشت خوش آمدید. برای استفاده از تمامی امکانات انجمن می‌توانید عضو شوید.
گزینه‌های شما (ورودثبت نام)

هرچه می خواهد دل تنگت بگو...

ارسال: #۳۰۹۹۱
۲۷ تیر ۱۳۹۵, ۱۰:۰۴ ب.ظ
هرچه می خواهد دل تنگت بگو...
(۲۷ تیر ۱۳۹۵ ۰۹:۵۵ ب.ظ)NP-Cσмρℓєтє نوشته شده توسط:  در هیچ شرایطی لبخند رو فراموش نکنید Big GrinBig Grin
خییلی باحاله زهراااااااااااا : ))))... مغزش رو خیلی دوست دارم Rolleyes

멈추지 말고

My Dream is to fly
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال: #۳۰۹۹۲
۲۷ تیر ۱۳۹۵, ۱۰:۱۱ ب.ظ
هرچه می خواهد دل تنگت بگو...
بازی Pokémon GO ایده اش خیلی خوبه. به نظرم صرف نظر از این بازی، میشه با واقعیت افزوده ایده های خیلی جالبتری هم پیاده کرد. نمیدونم تو ایران ساپورت میشه یا نه ولی هر کی دنبال یه ایده ی خوب هست به نظرم این بازی رو از دست نده. البته مثل اینکه اندروید ۴/۴ به بالاتر میخواد که خوشبختانه ما نداریم Smile
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال: #۳۰۹۹۳
۲۷ تیر ۱۳۹۵, ۱۰:۳۱ ب.ظ (آخرین ویرایش در این ارسال: ۲۷ تیر ۱۳۹۵ ۱۰:۳۱ ب.ظ، توسط Aurora.)
هرچه می خواهد دل تنگت بگو...
(۲۷ تیر ۱۳۹۵ ۰۹:۳۳ ب.ظ)fa_shinobi نوشته شده توسط:  خوبه شما حداقل یه صحبتی میکنید باهاشون. راستش من دوست دارم نزدیک بشم بهشون یا حتی یه خرید ولی واقعیتش حتی نزدیک شدن بهشون هم ناراحتم میکنه
نقل قول:
صحبت می کنم ولی چه فایده. می ترسم باهاشون صحبت کنم. یه بچه ای بود که روی یک پل هوایی چیزی می فروخت. همون جا هم دراز می کشید. همیشه دوست داشتم باهاش حرف بزنم ببینم چرا تو اون وضع هست. ولی همیشه ترسیدم و هیچ وقت باهاش حرف نزدم. راستش از حرف زدن با این بچه ها می ترسم. ازشون می ترسم. چی بگم دیگه. ولی حالا چند باری که حرف زدم فهمیدم بچه های خوب و با معرفتی هستند. اون بچه که میگم تو یادم مونده روی پل هوایی بود تو سیدخندان همیشه رو پل بود می دیدمش. هیچ وقت جرئت نکردم برم سمتش. برای همین یادم مونده.
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: sss , fa_shinobi
ارسال: #۳۰۹۹۴
۲۷ تیر ۱۳۹۵, ۱۰:۵۳ ب.ظ (آخرین ویرایش در این ارسال: ۲۷ تیر ۱۳۹۵ ۱۰:۵۸ ب.ظ، توسط so@.)
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو...
(۲۷ تیر ۱۳۹۵ ۱۰:۳۱ ب.ظ)Aurora نوشته شده توسط:  صحبت می کنم ولی چه فایده. می ترسم باهاشون صحبت کنم. یه بچه ای بود که روی یک پل هوایی چیزی می فروخت. همون جا هم دراز می کشید. همیشه دوست داشتم باهاش حرف بزنم ببینم چرا تو اون وضع هست. ولی همیشه ترسیدم و هیچ وقت باهاش حرف نزدم. راستش از حرف زدن با این بچه ها می ترسم. ازشون می ترسم. چی بگم دیگه. ولی حالا چند باری که حرف زدم فهمیدم بچه های خوب و با معرفتی هستند. اون بچه که میگم تو یادم مونده روی پل هوایی بود تو سیدخندان همیشه رو پل بود می دیدمش. هیچ وقت جرئت نکردم برم سمتش. برای همین یادم مونده.

داشتم پیامتو میخوندم یاد اتفاقی که دوروز پیش داخل مترو افتاد که یکی ازاین بچه های کار افتاده بود به پای یه خانمه و داشت پاشو می بوسید که ازش دستمال کاغذی بخره ،خیلی اعصابم برای پسر بچه خرد شد ،اینا واقعا گناه دارن .
شغل خواهرم طوری که با دخترای بی سرپرست و بدسرپرست شب قدر دوتا از دخترا از خوابگاه به بهونه احیا فرار میکنن و داخل شرایطی قرار میگیرن که وقتی خواهرم رفت برگردونشون کلی از ترس میلرزیدن تا چندروز تو شوک بودن.
چندروز پیش هم دوباره تو شهرمون یه نوزاد سرراه گذاشتن و خواهرم نوزاد رو برده بود به شیرخوارگاه تحویل داده بود.Sad
این کلیپو دیدم واقعا فهمیدم که چقدر بی تفاوتیم نسبت به اطرافمون و چرا !!!


مهمان عزیز شما قادر به مشاهده پیوندهای انجمن مانشت نمی‌باشید. جهت مشاهده پیوندها ثبت نام کنید.


گاهی وقتا فکر میکنم بعد از ارشد برم مددکار اجتماعی بشم Smile

پناه می آورم به تو...
بعد از هرباران،بعد از هر زخم ،قبل از هراتفاق ،بعد از هر حادثه
و بگو جز تو چه کسی می تواند مرهم باشد بردلم ...
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: sss , Aurora , blackhalo1989 , fa_shinobi
ارسال: #۳۰۹۹۵
۲۷ تیر ۱۳۹۵, ۱۱:۰۲ ب.ظ
هرچه می خواهد دل تنگت بگو...
(۲۷ تیر ۱۳۹۵ ۱۰:۵۳ ب.ظ)F@gh@ نوشته شده توسط:  این کلیپو دیدم واقعا فهمیدم که چقدر بی تفاوتیم نسبت به اطرافمون و چرا !!!
اره بی تفاوت هستیم یکش خود من که دارم میگم از این بچه ها می ترسم. چرا می ترسم از اینکه یک رفتار غیر عادی داشته باشند. این بده.
افاق شبیه خودمی. یه مدت بعد ارشد این فکرو می کردم. مددکار اجتماعی دانشگاه علامه (: یه مدت بهش فکر کردم. ولی کنکور دادن سخته دیگه (: راهی نیست برای مددکار شدن بجز درس خوندن؟ این حس بی تفاوتی از کجا میاد از خودخواهی من؟
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال: #۳۰۹۹۶
۲۷ تیر ۱۳۹۵, ۱۱:۱۱ ب.ظ
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو...
(۲۷ تیر ۱۳۹۵ ۱۱:۰۲ ب.ظ)Aurora نوشته شده توسط:  اره بی تفاوت هستیم یکش خود من که دارم میگم از این بچه ها می ترسم. چرا می ترسم از اینکه یک رفتار غیر عادی داشته باشند. این بده.
افاق شبیه خودمی. یه مدت بعد ارشد این فکرو می کردم. مددکار اجتماعی دانشگاه علامه (: یه مدت بهش فکر کردم. ولی کنکور دادن سخته دیگه (: راهی نیست برای مددکار شدن بجز درس خوندن؟ این حس بی تفاوتی از کجا میاد از خودخواهی من؟
آیا حتما باید ممدکار بود و در یه قالب رسمی کار کرد؟ یا هر کدوم از ما میتونیم به فراخور اوضاعمون کاری کنیم؟


مهمان عزیز شما قادر به مشاهده پیوندهای انجمن مانشت نمی‌باشید. جهت مشاهده پیوندها ثبت نام کنید.
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: mahyamk
ارسال: #۳۰۹۹۷
۲۷ تیر ۱۳۹۵, ۱۱:۱۸ ب.ظ (آخرین ویرایش در این ارسال: ۲۷ تیر ۱۳۹۵ ۱۱:۲۰ ب.ظ، توسط Aurora.)
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو...
(۲۷ تیر ۱۳۹۵ ۱۱:۱۱ ب.ظ)blackhalo1989 نوشته شده توسط:  
(27 تیر ۱۳۹۵ ۱۱:۰۲ ب.ظ)Aurora نوشته شده توسط:  اره بی تفاوت هستیم یکش خود من که دارم میگم از این بچه ها می ترسم. چرا می ترسم از اینکه یک رفتار غیر عادی داشته باشند. این بده.
افاق شبیه خودمی. یه مدت بعد ارشد این فکرو می کردم. مددکار اجتماعی دانشگاه علامه (: یه مدت بهش فکر کردم. ولی کنکور دادن سخته دیگه (: راهی نیست برای مددکار شدن بجز درس خوندن؟ این حس بی تفاوتی از کجا میاد از خودخواهی من؟
آیا حتما باید ممدکار بود و در یه قالب رسمی کار کرد؟ یا هر کدوم از ما میتونیم به فراخور اوضاعمون کاری کنیم؟نه

نه خوب خودتون جواب بدید. چطور میشه؟
رسمی منظورم نبود یک شغل رسمی در جایی. غیر کمک مالی منظورم هست.
یوقتی اولویت ما تو زندگی چیز دیگه است. نمی دونم چرا بی تفاوت میشیم. به خودم منظورم هست.
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال: #۳۰۹۹۸
۲۷ تیر ۱۳۹۵, ۱۱:۱۸ ب.ظ (آخرین ویرایش در این ارسال: ۲۷ تیر ۱۳۹۵ ۱۱:۲۲ ب.ظ، توسط zarisa.)
هرچه می خواهد دل تنگت بگو...
کودکان کار یه عالم خاصی دارن. اصلا شبیه به بچه های دیگه نیست دنیاشون.
اصلا اکثرشون با دنیای بچه ها بیگانه هستن. بارها شده که دیدمشون خیلی بی تفاوت به بچه های همسنشون نگاه میکنن. مثل اینکه اصلا درکشون نمیکنن.
اکثر آدم بزرگا وقتی از نظر مالی مستقل میشن توجه کردید انگار بزرگتر و بالغ تر هم میشن.
همین حال و هوا برای بچه های کوچیک هم رخ میده.
من که یه مدت میرفتم تو پارک الکی خوراکی می خریدم می نشستم اونجا که بهشون بدم. خیلی غرور دارن ها...از اینکه پول اضافی برای خریدی که ازشون انجام میدین بدید. بهشون بر میخوره. خیلی مودب هستن.
اما وقتی سنشون یه کم بالاتر میره مثلا ۱۲-۱۳ سال از دست ادما امثال خودم رو میگم فرار میکنن. یه کم ناهنجار میشن.
اون وقتی که تو خوابگاه بودم یه پسر بچه ی حدود ۱۳ -۱۴ ساله میومد شبای سرد زمستون زیر پلاستیک و مقوا و خاشاک درختا تو کوچه ی خوابگاه می خوابید.من هم فکر میکردم خیر سرم دارم کار خیر میکنم میخواستم برم چند تا لباس گرم بهش بدم. هنوز نزدیکش نشده بودم فرار کرد. دیگه هیچ وقت هم اونجا نیومد. سالها از اون موقع میگذره ولی من هنوز نگرانشم. میگم نکنه یه جای ناامن رفته باشه. بلایی سرش اومده باشه. عذاب وجدان دارم. خیلی....
کمک به این بچه ها از حالت کمک های جزیی و صدقه مانند امثال خودم رو میگم گذشته. باید یه فکر اساسی بشه که طبق معمول نمیشه...
بعضی وقتا فکر میکنم این کمک های موقت و لذت های تازه ای که بهشون میدیم اسیب هم بهشون وارد میکنه. مثل این میمونه که داری بهش میگی ببین این چیزای خوشمزه و خوب هم وجود داره و بعد محرومش میکنیم.
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: Riemann
ارسال: #۳۰۹۹۹
۲۷ تیر ۱۳۹۵, ۱۱:۲۰ ب.ظ (آخرین ویرایش در این ارسال: ۲۷ تیر ۱۳۹۵ ۱۱:۲۰ ب.ظ، توسط Skyrim.)
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو...
خیلی وقت نیست تو مانشت فعالیت میکنم.
بارها شده یه چی نوشتم ولی بعدش بیخیال شدم پاک کردم. با خودم گفتم چه کاریه خب.
به نظرم یه سری حرفها عقاید و نظرات هست مال خوده آدمه. لزومی نداره اونها رو به دیگران پیشنهاد بده یا اثبات کنه.
اما یکی دوبار هم از دستم در رفته دیگه. یه حرفی زدم، بعد با خودم گفتم این چه حرفی بود زدی آخه.
تو جواب دادن هم همیشه سعی کردم جانب احترام رو نگه دارم و حرف غیر محترمانه ای نزنم.
هیچ وقت اینجا رو با بقیه فضاهای مجازی یکسان ندونستم.
اما نمیدونم چرا بعضی وقتها یه دیالوگها و بگو مگوهایی میبینم که حرف خاصی نمیشه در موردشون زد.

کلا زیاد شوخی میکنم. اگر کسی از شوخی هام ناراحت شده معذرت میخام. به خصوص تو اون تاپیک مورد نظر Smile
اگرم حرفی به صورت جدی زدم و باعث دلخوری شده عمدی در کار نبوده، باز هم عذر تقصیر.

حیف فضای مانشت که غیر دوستانه باشه و صد البته غیرمحترمانه ... دعوا که نداریم باهم. SmileSmile

سرشارم از خیال ولی این کفاف نیست
در شعرِ من حقیقت یک ماجرا کم است ...
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: ts2927
ارسال: #۳۱۰۰۰
۲۷ تیر ۱۳۹۵, ۱۱:۲۵ ب.ظ (آخرین ویرایش در این ارسال: ۲۷ تیر ۱۳۹۵ ۱۱:۲۹ ب.ظ، توسط fa_shinobi.)
هرچه می خواهد دل تنگت بگو...
(۲۷ تیر ۱۳۹۵ ۱۰:۵۳ ب.ظ)F@gh@ نوشته شده توسط:  
مهمان عزیز شما قادر به مشاهده پیوندهای انجمن مانشت نمی‌باشید. جهت مشاهده پیوندها ثبت نام کنید.
کلیپ خیلی خوبی بود. مخصوصا این جمله که "تصور کنید میلیون ها کودکی که هر روز پس زده میشن چه حسی دارن"
واقعا یه مورد برای خودمون پیش بیاد هیچوقت از یادمون نمیره. البته خوب خیلی مسائل دیگه هست که درگیر با این قضیه است و بعضی وقتها واقعا مردم میخوان که بهتر رفتار کنن ولی به دلایلی نمیشه. بعضیا هم سواستفاده میکنن. کلا این چیزا نیاز به یه همکاری دست جمعی و مدیریت منظم داره

(۲۷ تیر ۱۳۹۵ ۱۱:۱۱ ب.ظ)blackhalo1989 نوشته شده توسط:  یا هر کدوم از ما میتونیم به فراخور اوضاعمون کاری کنیم؟
من به شخصه خیلی دوست دارم که یه بچه رو بیارم و بزرگ کنم. به خون و ... اعتقاد ندارم راستش. ولی دوتا مشکل هست. اینکه طرف مقابل هم قبول کنه و اینکه بتونی طوری تربیتش کنی که وقتی با این حقیقت روبرو بشه بتونه قبولش کنه.
امیدوارم روزی برسه که این مشکلات به حداقل برسه

ماشالا بچه ها فعالن. این پستو که شروع کردم به نوشتن سه تا جدید اومده بود:-)

اگه با دیکشنری سرو کار داری یه سر به اینجا بزن:

مهمان عزیز شما قادر به مشاهده پیوندهای انجمن مانشت نمی‌باشید. جهت مشاهده پیوندها ثبت نام کنید.
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: blackhalo1989 , mahyamk , Aurora , diligent
ارسال: #۳۱۰۰۱
۲۸ تیر ۱۳۹۵, ۱۲:۰۱ ق.ظ
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو...
(۲۷ تیر ۱۳۹۵ ۱۱:۱۸ ب.ظ)Aurora نوشته شده توسط:  نه خوب خودتون جواب بدید. چطور میشه؟
رسمی منظورم نبود یک شغل رسمی در جایی. غیر کمک مالی منظورم هست.
یوقتی اولویت ما تو زندگی چیز دیگه است. نمی دونم چرا بی تفاوت میشیم. به خودم منظورم هست.
نمیدونم. اما چیزی که فکر می کنم اینه که از دست نهاد های دولتی کاری ساخته نیست. NGO ها بیشتر میتونن کمک کنن.


مهمان عزیز شما قادر به مشاهده پیوندهای انجمن مانشت نمی‌باشید. جهت مشاهده پیوندها ثبت نام کنید.
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: NP-Cσмρℓєтє , Aurora
ارسال: #۳۱۰۰۲
۲۸ تیر ۱۳۹۵, ۱۲:۱۳ ق.ظ
هرچه می خواهد دل تنگت بگو...
این مثالایی که اینجا زده شده همش از بچه ها بود, ولی در کنار این صحنه ها که خیلی آدم رو اذیت میکنه, دست فروشی پیرزن های ناتوان و یا خانوم های باردار هم منو اذیت میکنه,خیلی هم اذیت میکنه....
چند ماه پیش، از مترو پیاده شدم و توی ایستگاه نشستم, باید منتظر کسی میشدم, با پیاده شدن من و مسافرای دیگه یه پیرزن دست فروشی هم پیاده شد, نشستم روی صندلی ها که این خانوم مسن به من نزدیک شد با یه حالت نگران و مضطرب, دوتا نایلون بزرگ وسیله دستش بود پیشم نشست و گفت اینا رو قایم کن, الان مامورا میان میگیرن ؛ چون حدودای پاییز یه مصوبه ای تصویب شده بود که با هر دستفروشی توی مترو برخورد بشه ؛ و مامورا خیلی بگیر و ببند و ببر داشتن! این بنده خدا میترسید بیان وسایلش ببرن, زیر صندلی که من نشسته بودم و خودش کنارم نشست مثلا قایم کرده بود و هی اینور و اونور رو نگاه میکرد, بعد دیدم تو اون اضطراب کیفی که روی دوشش بود رو با عجله باز کرد یه تیکه نون که واقعا نمیشه اسمش رو گذاشت خشک, خشک نبود ولی انگار مثلا واسه دیروز هم نبود! این نون رو با یه تیکه کلم که اونم هول هولکی از کیفش دراورد خورد..... یه لحظه واقعاً منقلب شدم, چطور میشه نونی که اگه یه نوشیدنی مثه آب یا چای همراش نباشه رو قابل خوردن نیست؛ با کلم که خودش سفت و خشکه خورد...
همونطوری میخورد یه آقایی اومد سمتمون نظافتچی بود این بنده خدا انقدر ترسید منو هول داد به سمت جلو و خودش پشتم قایم شده بود بعد دید خب اینطوری نمیشه داشت پامیشد بره که دید نظافتچی رفت, دوباره نشست و شروع کرد به خوردن اون لقمه, گفتم مگه میگیرن؟ گفت آره بدبختم کردن, همونطور که لقمه شو میخورد میگفت یبار گرفتنم همه ی وسایلمو ازم گرفتن بهم ندادن, بدبخت شدم کلی ضرر کردم... پاهاش درد میکرد و میگفت پول داروهاشو نمیتونه دربیاره مجبوره کار کنه , کار میکرد دارو میگرفت میخورد که بیاد دوباره سر کار...قطار بعدی اومد ازم خداحافظی کرد, یه نایلونشو برداشت اون یکیو با پا هول داد برد دم خط که سوار شه....
یعنی به حدی این وضعیت ناراحت کننده بود که اشکم درومد!

این اتفاق در مورد یه خانوم باردار هم دیدم, حتی بعد وضع حملش هم دیدمش تو مترو؛ بچه بغل اومده بود دستفروشی...
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: so@ , Saman , diligent , sabafarhadi , sss , Aurora , Avril89
ارسال: #۳۱۰۰۳
۲۸ تیر ۱۳۹۵, ۱۲:۱۹ ق.ظ
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو...
(۲۸ تیر ۱۳۹۵ ۱۲:۱۳ ق.ظ)NP-Cσмρℓєтє نوشته شده توسط:  این مثالایی که اینجا زده شده همش از بچه ها بود, ولی در کنار این صحنه ها که خیلی آدم رو اذیت میکنه, دست فروشی پیرزن های ناتوان و یا خانوم های باردار هم منو اذیت میکنه,خیلی هم اذیت میکنه....
چند ماه پیش، از مترو پیاده شدم و توی ایستگاه نشستم, باید منتظر کسی میشدم, با پیاده شدن من و مسافرای دیگه یه پیرزن دست فروشی هم پیاده شد, نشستم روی صندلی ها که این خانوم مسن به من نزدیک شد با یه حالت نگران و مضطرب, دوتا نایلون بزرگ وسیله دستش بود پیشم نشست و گفت اینا رو قایم کن, الان مامورا میان میگیرن ؛ چون حدودای پاییز یه مصوبه ای تصویب شده بود که با هر دستفروشی توی مترو برخورد بشه ؛ و مامورا خیلی بگیر و ببند و ببر داشتن! این بنده خدا میترسید بیان وسایلش ببرن, زیر صندلی که من نشسته بودم و خودش کنارم نشست مثلا قایم کرده بود و هی اینور و اونور رو نگاه میکرد, بعد دیدم تو اون اضطراب کیفی که روی دوشش بود رو با عجله باز کرد یه تیکه نون که واقعا نمیشه اسمش رو گذاشت خشک, خشک نبود ولی انگار مثلا واسه دیروز هم نبود! این نون رو با یه تیکه کلم که اونم هول هولکی از کیفش دراورد خورد..... یه لحظه واقعاً منقلب شدم, چطور میشه نونی که اگه یه نوشیدنی مثه آب یا چای همراش نباشه رو قابل خوردن نیست؛ با کلم که خودش سفت و خشکه خورد...
همونطوری میخورد یه آقایی اومد سمتمون نظافتچی بود این بنده خدا انقدر ترسید منو هول داد به سمت جلو و خودش پشتم قایم شده بود بعد دید خب اینطوری نمیشه داشت پامیشد بره که دید نظافتچی رفت, دوباره نشست و شروع کرد به خوردن اون لقمه, گفتم مگه میگیرن؟ گفت آره بدبختم کردن, همونطور که لقمه شو میخورد میگفت یبار گرفتنم همه ی وسایلمو ازم گرفتن بهم ندادن, بدبخت شدم کلی ضرر کردم... پاهاش درد میکرد و میگفت پول داروهاشو نمیتونه دربیاره مجبوره کار کنه , کار میکرد دارو میگرفت میخورد که بیاد دوباره سر کار...قطار بعدی اومد ازم خداحافظی کرد, یه نایلونشو برداشت اون یکیو با پا هول داد برد دم خط که سوار شه....
یعنی به حدی این وضعیت ناراحت کننده بود که اشکم درومد!

این اتفاق در مورد یه خانوم باردار هم دیدم, حتی بعد وضع حملش هم دیدمش تو مترو؛ بچه بغل اومده بود دستفروشی...
حل اینجور مشکلات واقعا سخته. یعنی رسیدن به یه راه حل پایدار (نه موقتی) و مقیاس پذیر (یعنی فقط راجع به یه نفر جواب نده). از یه طرف آدم عمیقا ناراحت میشه. از یه طرف نمیدونه چیکار کنه که کمک درست حسابی باشه و عزت نفس طرف هم از بین نره. از یه طرف بعضی وقت ها حتی مطمین نیست طرف واقعا نیازمنده.


مهمان عزیز شما قادر به مشاهده پیوندهای انجمن مانشت نمی‌باشید. جهت مشاهده پیوندها ثبت نام کنید.
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: NP-Cσмρℓєтє , sss , Aurora
ارسال: #۳۱۰۰۴
۲۸ تیر ۱۳۹۵, ۱۲:۳۵ ق.ظ
هرچه می خواهد دل تنگت بگو...
به نظر من همه چی از آموزش شروع میشه. اگر بشه شرایط تحصیل یک کودک کارو فراهم کرد بزرگترین خدمت رو در حق اون فرد میکنید. موسسات زیادی هستند که در زمینه کودکان کار فعالیت میکنند و معمولا نیاز شدیدی به معلم دارند چون این بچه ها خیلی هاشون واقعا ضعیف (نگه داشته شده) هستند و نیازمند یکی هستند که دستشونو بگیره و بالا بکشونتشون. اکثرا کودکان کار و مخصوصا کودکان مهاجر (افغانی) هستند.
اینا واقعا بعضی هاشون تیز و زرنگ هستند ولی چون کسی بالا سرشون نبوده و خودشونم هم کار میکنن شرایط خوبی ندارن و نیازمند دستی هستند که کمکشون کنه.

آدرسش:

مهمان عزیز شما قادر به مشاهده پیوندهای انجمن مانشت نمی‌باشید. جهت مشاهده پیوندها ثبت نام کنید.
سمت میدان بهارستان

شدیدا از هر نوع کمکی چه در حوزه نیازهاشون چه پیشنهادات شما استقبال میکنن و برخوردی که من باهاشون داشتم آدم های پایه ای بودند.
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: blackhalo1989 , RangiRangi , ts2927 , sss , so@ , Aurora , diligent , Avril89
ارسال: #۳۱۰۰۵
۲۸ تیر ۱۳۹۵, ۰۲:۵۹ ق.ظ (آخرین ویرایش در این ارسال: ۲۸ تیر ۱۳۹۵ ۰۳:۰۲ ق.ظ، توسط RangiRangi.)
هرچه می خواهد دل تنگت بگو...
گاهی آنقدر بدم می آید
که حس می کنم باید رفت
باید از این جماعت پُرگو گریخت
واقعا می گویم
گاهی دلم می خواهد بگریزم از اینجا
حتی از اسمم، از اشاره، از حروف،
از این جهانِ بی جهت که میا، که مگو، که مپرس!
گاهی دلم می خواهد بگذارم بروم بی هر چه آشنا،
گوشه ی دوری گمنام
حوالی جایی بی اسم،
بعد بی هیچ گذشته ای
به یاد نیارم از کجا آمده، کیستم، اینجا چه می کنم.
کات شده از شعر سیدعلی صالحی

پ.ن: صالحی تو شعراش که شبیه شعر نیست و خودش اصرار داره شعره، انقدر خوب و به جا وصف میکنه همه چیو که وقتی کتابش رو میگیرم دستم بی هدف و از رو سرخوشی ورق نزنمش یا رو لینک های شعری سایتش الکی کلیک نکنم. برا همینه که شعرهاش رو با وجود اینکه شبیه شعر هم نیست بی نهایت دوست دارم. Heart
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: crevice , khayyam , diligent


موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
  اگر بیش از سه سال از عضویت شما در مانشت میگذرد:بگویید کجایید و چه میکنید؟ Fardad-A ۸۳ ۶۰,۹۱۵ ۲۴ مرداد ۱۴۰۲ ۱۲:۵۰ ق.ظ
آخرین ارسال: clint
  ازدواج دور از جوانان، جوانان دور از ازدواج (هرچه می خواهد دل تنگت بگو...) morweb ۲,۶۹۵ ۷۶۶,۲۴۶ ۲۱ مرداد ۱۴۰۲ ۰۷:۴۴ ب.ظ
آخرین ارسال: gogooli
  انخاب مسیر آینده ؟ آینده دکترا چه خواهد شد ؟ shivap ۱۰ ۱۱,۵۱۸ ۰۲ آذر ۱۳۹۸ ۱۲:۳۶ ق.ظ
آخرین ارسال: WILL
  سلام،امروز حال ات چطوره؟ حس امروزت را بگو. فرید ۹۰۷ ۲۷۳,۲۴۴ ۲۰ مهر ۱۳۹۴ ۰۳:۲۳ ب.ظ
آخرین ارسال: Bache Mosbat
  اگر داده ها در هر بار به طور مساوی تقسیم شود حداکثر عمق درختی log n خواهد شد؟ post98 ۱ ۳,۴۶۸ ۱۸ بهمن ۱۳۹۳ ۰۹:۲۴ ب.ظ
آخرین ارسال: ahrmb
  اینترنت در آینده ناپدید خواهد شد hnarghani ۰ ۳,۵۶۹ ۰۷ بهمن ۱۳۹۳ ۰۱:۰۴ ب.ظ
آخرین ارسال: hnarghani
  اختلالی که زندگی شما را نابود خواهد کردشک و بدبینی ناشی از اختلال شخصیت پارانویید( morweb ۰ ۳,۵۸۳ ۲۴ تیر ۱۳۹۳ ۰۵:۳۴ ق.ظ
آخرین ارسال: morweb
  تعداد سوالات دروس تخصصی کامپیوتر تغییر خواهد کرد؟؟؟ Denize ۱۸ ۱۹,۷۱۹ ۱۷ آبان ۱۳۹۲ ۱۲:۰۳ ب.ظ
آخرین ارسال: shovaliehsiah
Question لطفا تجربیات خود را در مورد نوشتن سمینار و پایان نامه بگویید Potential ۲۴ ۲۲,۸۷۰ ۲۸ مرداد ۱۳۹۲ ۱۱:۴۲ ب.ظ
آخرین ارسال: انرژی مثبت
  یک موضوع جدّی که اگه دقت نکنیم، مایه‌ی سرافکندگی ما در قیامت خواهد بود silver_0255 ۸ ۸,۳۴۸ ۲۸ خرداد ۱۳۹۲ ۱۰:۳۰ ق.ظ
آخرین ارسال: silver_0255

پرش به انجمن:

Can I see some ID?

به خاطر سپاری رمز Cancel

Feeling left out?


نگران نباش، فقط روی این لینک برای ثبت نام کلیک کن. رمزت رو فراموش کردی؟ اینجا به یادت میاریم! close

رمزت رو فراموش کردی؟

Feeling left out?


نگران نباش، فقط روی این لینک برای ثبت نام کلیک کن. close