من هروقت از خدا می خواستم من رو در شرایطی خاص امتحان نکنه و خودم اعتراف به نقاط ضعفم می کردم ، دقیقا بعدش شدید ترین حالت همون شرایط برای من پیش میومد !!! و من فقط در اون حال در هوا دست و پا می زدم

سالها از این حالت در ابهام بودم که چرا خدا که نقطه ضعف من رو میدونه و من خودم اعتراف می کنم که از پسش برنمیام ، به حرف من گوش نمیکنه
سالها گذشت و گذشت تا بالاخره یه روز فهمیدم هیچ وقت با کناری گیری کردن از شرایط و پیش نیامدنش نمیشه در مقابل مشکلات قدرتمند شد . خدا می خواست من با اون شرایط دست و پنجه نرم کنم تا آبدیده بشم و به چیزهای بیشتری برسم .
علاوه بر این از اون موقع به بعد همیشه در مشکلات به جای اینکه از خدا بخوام مشکلم رو حل کنه ازش می خوام بهم کمک کنه زودتر اون چیزی رو که باید در رویارویی با اون مشکل بفهمم به من نشون بده و کمکم کنه بفهمم برنامه اش برای من چیه

و تا نفهمیدم این فرصت رو از من نگیره