(۰۳ تیر ۱۳۹۱ ۱۲:۵۴ ق.ظ)parva نوشته شده توسط:
دست های کوچکش
به زور به شیشه های ماشین شاسی بلند حاجی می رسد
التماس می کند : آقا… آقا “دعا ” می خری؟
و حاجی بی اعتنا تسبیح دانه درشتش را می گرداند
و برای فرج آقا “دعا ” می کند….
۴ سال تو خوابگاه،با خیلی ها بودم...
با خیلی ها درد دل میکردیم
یادش بخیر،هروقت دلمون میگرفت یا از کارا و رفتارهای یه عده(تو هر منش و لباس و جایگاهی) غصه دار میشدیم و درددل میکردیم،
همیشه آخرین جمله مون قبل خداحافظی این بود:
از خدا بخوایم اگر یه روزی به اون جایگاه و موقعیت رسیدیم،حرفا و دغدغه های الانمون یادمون نره...
--------------------------------
امیدوارم خدا کمک کنه و یک روزی بیاد که بنیاد خیریه مانشت رو در کنار همدیگه تشکیل بدیم.