یکبار چندسال پیش_اولین یلدای بعد از ازدواج خواهرم_ طبق رسمی که ما داریم خانواده ما خونه خواهرم دعوت بود. من اون روز تا دیروقت دانشگاه بودم و موقع برگشت به خاطر خستگی دیگه اومدم خونه خودمون و نرفتم مهمونی. وقتی رسیدم خونه بدون هیچ انگیزه خاصی نشستم پای لپتاپ و شروع کردم به انجام تمرینام و شبیهسازی.
نصفهشب، وقتی خانوادهام برگشتند و مادرم غذا و خوراکیهایی که خواهرم برام فرستاده بود رو بهم داد تازه متوجه شدم من چندساعته با وجود خستگی و گرسنگی نشستم پای کار و متوجه گذر زمان نشدم.
__________________________________
اون شب متوجه شدم لذتی که از انجام کارم با وجود خستگی بردم رو هرگز از حضور در مهمونی با وجود خستگی نمیبردم.
نه اینکه از مهمونی و دورهمی خوشم نیاد. نه! اما، از یلدای اون سال به بعد، ناخودآگاه شبهای یلدا دلم میخواد بشینم پای درس و کارم.
__________________________________
یلداتون مبارک دوستای عزیزم.
اُمیدوارم همهتون جایی باشید که باعث ماکزیمم خوشحالیتون بشه.