به طور عجیبی رفتم تو جو عید.
________________
دلم خرید عید میخواد، اما باز هم نمیرم.
من از همون موقعی که به هوای بزرگ شدنم،خریدهام به خودم محول شد و دیگه نتونستم با پدرم برم خرید عید، دیگه نرفتم خرید عید... برای من خرید عید فقط با بابام معنی داره... چیزی که هیچوقت به زبون نیاوردم و هیچوقت هم کسی نفهمید...
________________
دلم لک زده واسه روز آخر سال، که طبق روال این چند سال دم عصر پاشم تنهائی برم سینما، قبل از شروع فیلم بشینم به حال و احوال بقیهٔ مردم تو اون لحظه فکر کنم، به آدمهای دور و اطرافم که بعضیاشون دو نفری و لبخند به لب و بعضیاشونم تنهائی و غرق در فکر، شب آخر سال، تو اوج همهمه و شلوغی شهر، خلوت سینما و دیدن یک فیلم رو ترجیح دادند، فکر کنم.
بعد، با صدای اعلام شروع سانس فیلم، از افکارم پرت بشم به دنیای واقعی، برم یک ظرف چیپس با یک نوشابه بخرم، فیلم ببینم، بعد از تموم شدن فیلم، هندزفریمو بذارم تو گوشم، آهنگ موردعلاقهمو بشنوم و در حال فکر کردن به فیلم از سینما خارج بشم و برگردم به همون ازدحام و شلوغی و بدوبدوهای آدمها برای بستن پرونده کارهاشون تو این سال و رفتن به خونه و استقبال از بهار و سال نو...
قدمزنان تو انقلاب راه برم، سر راهم برم کتابفروشی چند تا کتاب شعر و رمان برای خوندن تو عید بگیرم، یه کتاب آموزش برنامهنویسی در n روز هم بگیرم تا در طول عید یک کار مفید کرده باشم (که البته تا الآن هنوز قسمت نشده این کار مفید رو به سرانجام برسونم
)...
تو شلوغی شب عید قدمزنان به سمت خونه برم... از این شلوغی دچار یک کلافگی شیرین بشم... سر راه برم شیرینیفروشی و تمام شیرینیهای مخصوص عید رو از نظر بگذرونم و تو ذهنم آنالیزشون کنم و شیرینی شب عید رو بگیرم...
باز برگردم به ولیعصر شلوغ و قدمزنان برگردم خونه...
_______________
این الگوریتمیه که الآن چندین ساله داره دقیقاً همینطوری شب آخر سال برای من اجرا میشه... طوری که دیگه قدم به قدمشو حفظم... از تکرار خوشم نمیاد اما این تنها تکرار دوستداشتنی زندگیم بوده...
_________________
شب آخر سال رو دوست دارم...
همه برای رفتن به خونه و بودن پیش خانوادهشون عجله دارند... همه دنبال داشتن حال خوش با خانوادهشون هستند... همه دنبال نو شدن زندگی هستند...
_________________
یهو یاد کلاه قرمزی و جای خالی دنیا فنیزاده افتادم... دلم گرفت... یعنی کلاه قرمزی چی میشه؟