(۱۶ دى ۱۳۹۵ ۰۶:۵۵ ب.ظ)@s@kur نوشته شده توسط: خیلی سعی کردم جلوی بقیه گریه نکنم و خودمو آروم نشون بدم..
الان تنهام و از نگرانی دارم میمیرم.
حتی همین ترافیک پنج شنبه هم اذیت میکنه الان..
باید زود برسه بیمارستان
نمیدونم چیکار کنم الان از نگرانی..
تو رو خدا دعا کنید..
دعا کنید حالش خوب بشه
دعا کنید جدی نباشه مشکل
بابام دنیای منه...
دنیای بزرگ من..
چه جالب
منم بابام تو همون روز بیمارستان بستری بود !
چهارشنبه بعد از ظهر دراز کشیده بودم داشتم فیسبوکمو چک می کردم یهو گوشیم زنگ زد و بهم گفتن سریع دفترچه بابات رو بردار بیا بیمارستان !
هول کردم ! گفتم کم کمش از ساختمون افتاده بردنش اتاق عمل !
اصن نفهمیدم چجوری خودمو رسوندم بیمارستان ! دیدم تو اورژانش چند نفر ریختن سرش دارن سرشو بخیه می کنن !
چون سرگیجه و حالت تهوع داشت بستریش کردن ! بعد کلی عکس برداری ظهر فرداش دکتر اجازه ترخیص داد و گفت خدا رو شکر مشکل جدی نداره !
خلاصه اونجوری که بابای من با کله روی پله های بتنی -با اون آجر های نوک تیز -ساختمون در حال ساخت افتاده بود , منطقیش این بود که باید از بین میرفت ! ولی خب خدار رحم کرد ! واقعاً عمر دست خداست .
اما یه شب تو بیمارستان بودن به آدم حالی می کنه که سلامتی چه نعمت بزرگیه .
خدا انشالله پدر شما رو هم صحت و تندرستی عطا کنه .