زمان کنونی: ۰۳ دى ۱۴۰۳, ۱۰:۳۷ ق.ظ مهمان گرامی به انجمن مانشت خوش آمدید. برای استفاده از تمامی امکانات انجمن می‌توانید عضو شوید.
گزینه‌های شما (ورودثبت نام)

خرما...

ارسال:
۳۰ فروردین ۱۳۹۵, ۱۲:۱۷ ق.ظ (آخرین ویرایش در این ارسال: ۳۰ فروردین ۱۳۹۵ ۰۸:۴۷ ب.ظ، توسط x86.)
خرما...
[این داستان برای یک و نیم سال پیشه که قبلا تو وبلاگم نوشته بودم، امیدوارم که خوشتون بیاد]

چند وقت پیش، حدود سه چهار ماه پیش پسر خالم بهم زنگ زد و گفت ببین یکی از آشناهای دوستم واسه پایان نامه اش چند تا سوال داره شماره تو بدم بهش؟؟ گفتم باشه بده. چند دقیقه بعد یه خانمی زنگ زد و خلاصه گفت که در باره ی یه موضوعی که به پایگاه داده ربط داره (پایگاه داده ی فازی) داره کار می کنه و مثل اینکه پروپوزالشو برده پیش استادشو، استادش گفته این دقیق نیست و باید هدفش مشخص باشه و مراحل انجام کار و ... باید کامل باشه. گفتم والا من خودم پروپوزالمو ننوشتم و موضوعی هم که کار می کنم چیز دیگه ای هست ولی باز هر کمکی از دستم بر بیاد در خدمت هستم. گفت که چند روز بعد پروپوزالمو میفرستم شما نگاه کنید و نظر بدید.

بعد از چند روز پروپوزالشو فرستاد که یکی قبل از من توش کامنت نوشته بود. منم خوندمو و بهش گفتم که تمامی این کامنت ها به جا هستن. مثلا گفته بود که قراره این کارو انجام بدیم ولی چرا شو نگفته بود، یا گفته بود که قراره کار فلانی رو ادامه بدیم ولی اینکه کار فلانی اصلا چی هست رو نگفته بود. این بنده خدا خونه و دانشگاه هشون توی بوشهر هست ولی استاد راهنماش توی تهران (دانشگاه ادیسون جنوب، یا ادیسون شمال ) تدریس می کنه و اون هم به استادش دسترسی نداشت و بهم گفته بود که چند بار اومده تهران برای کار پروپوزالش.

خلاصه بهم گفته بود که میتونم از پایان نامه ها و اساتید دانشگاه شما هم کمک بگیرم، منم گفتم که آره شما هر وقت اومدی پایان نامه ها رو میگیریم و میدم بهتون، با اساتید هم اگه خواستید هماهنگ می کنم تا باهاشون صحبت کنید. آقا یه دو سه هفته گذشت و دوباره این خانم زنگ زدن و گفتن که من قراره روز چهارشنبه بیام تهران میتونید با استادتون هماهنگ کنید که باهاش مشورت کنم؟ منم گفتم باشه سعی خودم رو می کنم ولی اگه نشد با یکی از دانشجویان دکتری که تو این زمینه کار می کنه هماهنگ میکنم با ایشون صحبت کنید. چون میدونستم که دکتر رهگذر رو نمیشه پیدا کرد، یعنی هماهنگ شدن باهاش خیلی سخته، با یکی از دانشجوهای دکتری دکتر رهگذر که روی پایگاه داده ها کار میکنه و قبلا همدیگرو میشناختیم هماهنگ کردم و در مورد موضوع این خانم هم یه صحبتی کردیم و گفت که باشه. من احتمالا چهارشنبه نباشم ولی صبح روز چهارشنبه باهام برای ساعت ۴ بعد از ظهر هماهنگ کن. از قضا یک روز که برای نماز ظهر به مسجد رفته بودم دکتر رهگذر رو هم اونجا دیدم (جزء معدود استاد هایی هست که مسجد میاد) و بعد از نماز بهشون گفتم که اینطور، یکی از آشناهامون در مورد پایگاه داده ی فازی سوال داشت اگه فرصت داشتید یه ۱۰ دقیقه ای وقتتون رو میگیریم. اونم با روی باز و تواضع گفت اگر بلد باشیم حتما.

آقا سه شنبه پسر خالم بهم زنگ زد که حاجی دمت گرم این داره از بوشهر میاد ۱۹ ساعت راهه، الانم حرکت کردن، کارشو راه بنداز و آبرو داری کن. منم گفتم باشه هر کاری که بتونم انجام می دم. ولی ساعت ۷-۸ غروب بود که خانمه زنگ زد و گفت که ما برگشتیم. گفتم چی؟ گفت که به استادم زنگ زدم گفت که من فردا تهران نیستم و هفته ی بعد میام. اینا هم وسط راه از اتوبوس پیاده شده بودنو رفته بودن خونشون. منم دیگه قرارمو با اون دانشجوی دکترا به هم زدمو با کلی شرمندگی.

آقا گذشت و گذشت تا اینکه یه روز صبح ساعت ۱۰-۱۱ تو دانشگاه بودم که دوباره خانمه زنگ زد و گفت که من الان تهرانم و اینجا هم به اینترنت دسترسی ندارم، شما کجا هستید؟ گفتم منم دانشگاه هستم، اینجا هم تقریبا اینترنت داریم میتونید بیایید اینجا. گفت که باشه. ساعت ۱۲ بود که رفتم جلوی در دانشکده فنی و دیدم که این خانم به همراه پدر ۵۰-۶۰ سالشون جلوی در وایسادن و دو سه تا چمدون کنارشون هست. بعد از سلام و احوال پرسی یکی از کیف ها رو برداشتمو گفتم بریم، این سمته، که پدرش اجازه نداد و گفت که خودمون میاریم. بعد رفتیم تو سایت دانشکده فنی نشستیم و این خانم شروع کرد به کار کردن و پدرشون هم در لابی دانشکده نشستن. خلاصه ۳ ساعت، ۴ ساعت، گذشت و تو این حین من نرم افزار ویراستیار رو نصب کردمو یکی از هم آزمایشگاهی های که دانشجوی سال آخر دکتری هست رو بردم پیش ایشون و خلاصه کار ویرایش پروپوزال تموم شد.

بعدش رفتیم آزمایشگاه که پروپوزال رو پرینت کنیم و اونجا هم کلی طول کشید، چون دو تا پروپوزال بود و برگه هاشون هم جدا جدا بودن و شماره صفحه هم نداشتن. خلاصه با هر مصیبیتی که بود پرینت کردیمو، ایشون رفتن. فرداش که رفته بودن پیش استادشون باز هم مثل اینکه نبود ولی یکی از مسئولینشون بود و بعضی از جاهای پروپوزال رو امضا کرده بود. ولی استادشونو میگفت تا دم در خونه اش هم رفتم ولی گفته بود که صورت جلسه ندارمو باید آماده کنم و این بنده خدا هم به کارش نرسیده بود.

همون روز غروب ساعت ۵-۶ دوباره با پدر محترمشون اومدن دانشکده فنی. بهش گفته بودم که اگه میخواد میتونه مدارکشو بده من ببرم و امضاشو بگیرمو براش بفرستم و اون اینجا معطل نشه. مدارکو آوورد داد و گفت که بعضی جاهاش مشکل داره، داشت توضیح می داد که گفتم بی خیال، رفتید خونه یه ایمیل بزنید و جاهایی که قراره اصلاح بشه رو بگید. چون استادش گفته بود که هفته ی بعد هست. بهر حال تا هفته ی بعد با هر مصیبتی که بود صفحات رو ویرایش کردیم و آماده شدن که ببرم پیش استادش تا امضا کنه.

گفتن که فلان روز فلان ساعت تو لابی فلان بیمارستان (!!!!!!!!) استادمون نشسته و میتونید برید پیشش. خلاصه من هم بلند شدم رفتم همونجا و بعد از اینکه رسیدم با استادش تماس گرفتم، گفت که یه لحظه گوشی، این یه لحظه گوشی حدود ۷ دقیقه به طول انجامید و تو این مدت من داشتم صحبت های این استاد با یه دانشجویی رو گوش میدادم. بعدش گفت که من تو لابی هستم میتونید بیایید. رفتم تو لابی، دیدم که ۷-۸ تا دانشجو تو صف انتظار هستن که با یه آقایی که روی صندلی نشسته بود و داشت با دانشجو ها صحبت می کرد، صحبت کنن. رفتم جلو گفتم که این پروپوزال فلانی هست آووردم امضا کنید. گفت که ای وای من یادم رفت صورت جلسه رو بیارم، یه لحظه خواست پروپوزال ها رو پیش خودش نگه داره ولی داد به من گفت شما فردا همین موقع بیا و روی دستش با خودکار یه علامت ضربدر زد که صورت جلسه یادش نره.

برگشتمو به خانمه زنگ زدم و ماجرا رو تعریف کردم، اونم گفت که دیگه بی خیال نمیخواد فردا دوباره برید، مدارکو برام ارسال کنید. گفتم چرا؟ گفت که من دیگه دلم به این قضیه خوش بین نیست، اگه قرار بود امضا بشه تا الان شده بود، صبر می کنم هر وقت که اومد اونجا خودم امضاشو می گیرم. گفتم باشه هر جور راحتید. بعد از چند روز آدرسو گرفتمو مدارکو ارسال کردم و پیام دادم که هزینش شد ۱۲ تومن هزینه ی پرینت هم ۴ تومن. کلا ۱۶ تومن و شماره ی کارتم رو هم ارسال کردم. (البته خودش گفته بود که هزینه هارو بگید، ولی منم شرم نکردمو همون لحظه گفتم Smile) خلاصه قضیه اینجا خاتمه پیدا کرد و منم یه نفس راحتی کشیدم. آخه ذهنمو خیلی درگیر کرده بود.

حالا قضیه ی خرما چیه؟؟؟ حدود ۱۰-۱۵ روزی که گذشت، دوباره این خانمه باهام تماس گرفت و گفت آقای محمدپور روی بسته ای که برام ارسال کردید، کد پستی و آدرس دقیقتون رو ننوشتید، لطفا میشه آدرس دقیقتون رو برامون ارسال کنید. گفتم واسه ی چی؟ گفت که بابام میخواد براتون خرما ارسال کنه؟ گفتم این چه کاریه آخه؟ گفت که ما اومدیم به شما زحمت دادیم حالا بابام چون کارش کشاورزیه گفت که برای شما هم خرما ارسال کنیم. گفتم که باشه و آدرس رو دادم. بعد از چند روز، یه روز که رفتم خوابگاه دیدم یه نامه ای اومده و روش نوشته برای دریافت بسته به اداره پست فلان جا برید. فرداش رفتم و دیدم که حدود ۲-۳ کیلو خرمای بسته بندی شده برامون ارسال کردن. بعدش منم تماس گرفتمو تشکر کردم و گفتم که بگید هزینش چقدر میشه. گفت که آقای محمدپور این چه حرفیه میزنید، واقعا ناراحت شدم. گفتم چرا؟ خوبه وقتی من میگم قابل شما رو نداره میگید که نه حتما باید حساب کنیم، ولی وقتی من میگم چقدر میشه میگید قابل نداره، گفتم حداقل هزینه ی پست رو بگید که براتون بفرستم، گفت که نه اصلا نمیشه و چون پدرم برای خیلی ها خرما میفرسته برای شما هم اون روز فرستاد. گفتم که باشه دستتون درد نکنه. گفت که هر وقت هم اومدید بوشهر و کاری چیزی داشتید حتما بهمون بگید، من هم گفتم شما هم هر وقت اومدید تهران با ما غریبگی نکنید و خداحافظی کردیم.

خرما ها رو هم که دو بسته بود، یکیشو تو خوابگاه خوردیم و یکیشم تو آزمایشگاه گذاشته بودم که دو هفته پیش تموم شد. امیدوارم که از این داستان نتیجه های خوبی گرفته باشیم. اینکه اگه خوبی کنیم، خرما گیرمون میاد Big Grin و اینکه زود شماره حساب ندیم Undecided، چون خیلی ضایست Confused .
۱۷
۲
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: arezoo174 , The BesT , sara9009 , archer22 , MisTeR , Aurora , ele , fo-eng , mrsh1372 , RASPINA , gogooli , شقایق. , jazana , crevice , mehran.amanat , amineh89 , fimen , Menrva , sajadabbasi , shamim_70 , قاصدک۲۳ , Bahar_HS , blackhalo1989 , elhamgh , samaneh@90 , diligent , neda_Network , banozk
ارسال:
۳۰ فروردین ۱۳۹۵, ۰۸:۵۸ ب.ظ
خرما...
بعد از مدتها یه سری زدم مانشت .....
نتیجه اخلاقی دیگری که میشه گرفت اینه که آدم هر چیزی را اینجا بخونه نباید منتظر باشه آخرش یه اتفاق خاصی بیفته. چون بعضیها (اشاره به آقای محمد‍پور نباشهBig Grin) تری‍پ قصه مینویسند ولی آخراش متوجه میشیم وقایع روزمره است .

مثل اینکه نشسته باشی فیلم سینمایی بیینی و بعد دو ساعت بفهمی فیلم مستند زمین شناسی بودهSmileSmile
کاش یه دکمه ضد س‍‍‍‍‍‍‍پاس هم میذاشتند.SmileSmileBig Grin


اگه وقتت طلاس و چشمات ضعیف نمیخواد اونهمه را بخونی .Smile خلاصه اش اینه :

"آقای محمدپور از بچه های ارشد در دانشکده فنی برای خانمی که اشنای پسرخاله اش بوده و میخواسته پروپوزال ارشدش را درست کنه همکاری میکنه و چند ساعت وقت میذاره یه روز هم برای تایید پروپوزال میره پیش استاد اون خانم در تهران ولی کار انجام نمیشه.
پدر اون خانم برای تشکر از بوشهر براش خرما میفرسته ."
۱۴
۰
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: jazana , shirin0101 , x86 , Parisa-SH , MisTeR , guilty071 , sara9009 , fimen , Menrva , jparisa , Tehran_95 , sajadabbasi , نارین , shamim_70 , Bahar_HS , mrsh1372 , blackhalo1989 , eye tea , elhamgh , codin , samaneh@90 , kilookiloo , arefeh.hp , banozk
ارسال:
۳۰ فروردین ۱۳۹۵, ۱۱:۵۹ ب.ظ
خرما...
(۳۰ فروردین ۱۳۹۵ ۰۸:۵۸ ب.ظ)A L I نوشته شده توسط:  بعد از مدتها یه سری زدم مانشت .....
نتیجه اخلاقی دیگری که میشه گرفت اینه که آدم هر چیزی را اینجا بخونه نباید منتظر باشه آخ........
البته این داستان نکات اموزشی دیگری هم داشت که از چشمان تیز بین من دور نماند و دارای زوایای پیدا و پنهان بسیاری بود...Big Grin

멈추지 말고

My Dream is to fly
۱
۰
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: x86 , sara9009 , afrooz-OMD , banozk
ارسال:
۳۱ فروردین ۱۳۹۵, ۱۲:۱۲ ب.ظ (آخرین ویرایش در این ارسال: ۳۱ فروردین ۱۳۹۵ ۱۲:۱۳ ب.ظ، توسط shamim_70.)
خرما...
یجورایی سرکاری بودااااااااااااااا..دی:
من تهش منتظر ی اتفاق خاص بود!!داستان این فیلم ایرانیا شد!

از اول همینا رو میگفتی دیگه!!

زمان آدم ها رو دگرگون میکند
اما تصویری را که از آنها داریم
ثابت نگه می دارد
هیچ چیز دردناک تر از این تضاد
میان دگرگونی آدم ها و ثبات خاطره ها نیست


مارسل پروست
از کتاب : در جستجوی زمان از دست رفته
۰
۰
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: x86 , samaneh@90 , gogooli
ارسال:
۳۱ فروردین ۱۳۹۵, ۰۳:۳۱ ب.ظ (آخرین ویرایش در این ارسال: ۳۱ فروردین ۱۳۹۵ ۰۳:۳۴ ب.ظ، توسط x86.)
RE: خرما...
(۳۰ فروردین ۱۳۹۵ ۰۸:۵۸ ب.ظ)A L I نوشته شده توسط:  اگه وقتت طلاس و چشمات ضعیف نمیخواد اونهمه را بخونی .Smile خلاصه اش اینه...

خلاصه تر هم میشه گفت " خرما فرستاده شد!"

(۳۰ فروردین ۱۳۹۵ ۰۸:۵۸ ب.ظ)A L I نوشته شده توسط:  بعد از مدتها یه سری زدم مانشت .....
نتیجه اخلاقی دیگری که میشه گرفت اینه که آدم هر چیزی را اینجا بخونه نباید منتظر باشه آخرش یه اتفاق خاصی بیفته. چون بعضیها (اشاره به آقای محمد‍پور نباشهBig Grin) تری‍پ قصه مینویسند ولی آخراش متوجه میشیم وقایع روزمره است .

مثل اینکه نشسته باشی فیلم سینمایی بیینی و بعد دو ساعت بفهمی فیلم مستند زمین شناسی بودهSmileSmile
کاش یه دکمه ضد س‍‍‍‍‍‍‍پاس هم میذاشتند.SmileSmileBig Grin

(۳۰ فروردین ۱۳۹۵ ۱۱:۵۹ ب.ظ)Menrva نوشته شده توسط:  البته این داستان نکات اموزشی دیگری هم داشت که از چشمان تیز بین من دور نماند و دارای زوایای پیدا و پنهان بسیاری بود...Big Grin

(۳۱ فروردین ۱۳۹۵ ۱۲:۱۲ ب.ظ)shamim_70 نوشته شده توسط:  یجورایی سرکاری بودااااااااااااااا..دی:
من تهش منتظر ی اتفاق خاص بود!!داستان این فیلم ایرانیا شد!

بنده واقعا متوجه نشدم شما از یه خاطره ی دانشجویی چه انتظاری دارید. قرار نیست که آسمون رو به زمین بیاریم تا یه خاطره ثبت بشه. خوشبختانه بنده علاقه دارم به جزئیات توجه کنم. حتی اگه سر چهارراه هم وایستم می تونم برای هر دقیقه اش یه خاطره یا داستان بنویسم. اینکه شما ذوق داستان سرایی یا خوندن داستان و رمان را ندارید ارتباطی به خاطره ی بنده نداره. بله بنده هم می تونم هر فیلم و رمان و داستانی را در یک خط بلکه یک کلمه خلاصه کنم. مثلا فیلم Martian: "یک فضا نورد در مریخ گیر می کنه، بعد نجاتش میدن" Smile. خب که چی؟ حالا سعی کردم همه چیز رو خلاصه کنم وگرنه اگه خوب می خواستم بنویسم داستان اینطوری شروع می شد:"اوایل تابستون سال ۹۳ بود، اونروز خیلی خسته بودم، با استادم حرفم شده بود، با هم اتاقی هام داشتیم ساچمه پلو می خوردیم که یه دفه پسرخالم زنگ زد..." البته این قسمتش ساختگی بود، ولی کلا شما اگه یه رمان خونده باشید همه چیز میاد دستتون. مثلا همین عکسی که فرستادم رو دو سه روز پیش سر کار گرفتم، قطعا الان میگید که ما هر روز صد تا ازین ها میبینیم، ولی برای من جالبه. اگه دوست داشتید می تونم پشت بندش خاطره ی اون روز رو هم بگم که چی شد تا به اینجا رسید Smile Wink .


فایل‌(های) پیوست شده

۰
۰
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: Menrva , A L I , afrooz-OMD , samaneh@90 , stateless , banozk
ارسال:
۳۱ فروردین ۱۳۹۵, ۰۵:۰۰ ب.ظ (آخرین ویرایش در این ارسال: ۳۱ فروردین ۱۳۹۵ ۰۵:۰۱ ب.ظ، توسط mahsa72.)
RE: خرما...
سلام من خیلی سوال دارم اما نمیتونم سوال بپرسم یکی به من بگد چطور سوالامو بپرسم تو را خدا؟مثل شماها تیتر داشته باشد وسوالامو بپرسمConfusedConfusedConfusedConfusedConfusedConfusedConfusedConfusedConfusedConfused

من اشکال درسی دارم کنکوریم تو را خدا بگید بهم
۰
۰
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: banozk
ارسال:
۳۱ فروردین ۱۳۹۵, ۰۶:۳۵ ب.ظ
خرما...
(۳۱ فروردین ۱۳۹۵ ۰۳:۳۱ ب.ظ)x86 نوشته شده توسط:  بنده واقعا متوجه نشدم شما از یه خاطره ی دانشجویی چه انتظاری دارید. قرار نیست که آسم.......
من حرفم شوخی بود اگه باعث ناراحتیتون شد عذرخواهی میکنم... خیلی عالیه که به جزئیات توجه دارین و با جزئیات تعریف کردین منکه لذت بردم بخاطر جزئی و دقیق بودنش چون اکثر پسرا به جزئیات توجهی نمیکنن و بدتر اینکه حوصله این مدل تعریف کردن هم ندارن:-s.....

چه عنکبوتیهاBig Grin تعریف کنین خاطرات قبل این عنکبوت رو Big Grin اونم با جزئیااااااتِ کاملTongue

멈추지 말고

My Dream is to fly
۰
۰
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال:
۳۱ فروردین ۱۳۹۵, ۰۶:۳۸ ب.ظ (آخرین ویرایش در این ارسال: ۳۱ فروردین ۱۳۹۵ ۰۶:۴۰ ب.ظ، توسط jazana.)
RE: خرما...
آقا ممنون بابت تاپیک و داستان و پست های دیگه....

باحال بود

(۳۱ فروردین ۱۳۹۵ ۰۵:۰۰ ب.ظ)mahsa72 نوشته شده توسط:  سلام من خیلی سوال دارم اما نمیتونم سوال بپرسم یکی به من بگد چطور سوالامو بپرسم تو را خدا؟مثل شماها تیتر داشته باشد وسوالامو بپرسمConfusedConfusedConfusedConfusedConfusedConfusedConfusedConfusedConfusedConfused

من اشکال درسی دارم کنکوریم تو را خدا بگید بهم

برو به بخش مورد نظرت مثلا اگه می خوای در مورد ساختمان داده بپرسی میری
مهمان عزیز شما قادر به مشاهده پیوندهای انجمن مانشت نمی‌باشید. جهت مشاهده پیوندها ثبت نام کنید.
و ...

حالا تو اون بخشی که هستی رو گزینه مشخص شده تو عکس کلیک کن:



[تصویر:  400964_nudiznh.jpg]

تیتر(عنوان موضوع) رو وارد کن + متن و تمام.
۱
۰
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: gogooli
ارسال:
۳۱ فروردین ۱۳۹۵, ۰۷:۴۱ ب.ظ (آخرین ویرایش در این ارسال: ۳۱ فروردین ۱۳۹۵ ۰۷:۵۰ ب.ظ، توسط A L I.)
RE: خرما...
(۳۱ فروردین ۱۳۹۵ ۰۳:۳۱ ب.ظ)x86 نوشته شده توسط:  بنده واقعا متوجه نشدم شما از یه خاطره ی دانشجویی چه انتظاری دارید. قرار نیست که آسمون رو به زمین بیاریم تا یه خاطره ثبت بشه. خوشبختانه بنده علاقه دارم به جزئیات توجه کنم. حتی اگه سر چهارراه هم وایستم می تونم برای هر دقیقه اش یه خاطره یا داستان بنویسم. اینکه شما ذوق داستان سرایی یا خوندن داستان و رمان را ندارید ارتباطی به خاطره ی بنده نداره. بله بنده هم می تونم هر فیلم و رمان و داستانی را در یک خط بلکه یک کلمه خلاصه کنم. مثلا فیلم Martian: "یک فضا نورد در مریخ گیر می کنه، بعد نجاتش میدن" Smile. خب که چی؟ حالا سعی کردم همه چیز رو خلاصه کنم وگرنه اگه خوب می خواستم بنویسم داستان اینطوری شروع می شد:"اوایل تابستون سال ۹۳ بود، اونروز خیلی خسته بودم، با استادم حرفم شده بود، با هم اتاقی هام داشتیم ساچمه پلو می خوردیم که یه دفه پسرخالم زنگ زد..." البته این قسمتش ساختگی بود، ولی کلا شما اگه یه رمان خونده باشید همه چیز میاد دستتون. مثلا همین عکسی که فرستادم رو دو سه روز پیش سر کار گرفتم، قطعا الان میگید که ما هر روز صد تا ازین ها میبینیم، ولی برای من جالبه. اگه دوست داشتید می تونم پشت بندش خاطره ی اون روز رو هم بگم که چی شد تا به اینجا رسید Smile Wink .

قصد بحث کردن با شما یا ناراحت کردنتون را نداشته و ندارم. شما ایشالا که توجه دارین که همه اینجا دانشجوهستند یا بوده اند. خاطرات دانشجویی زمان ما چند دسته بود:
یه سری خیلی هیجان انگیز بودند. برای هر کی تعریف کنی میشینه تا آخرش گوش میکنه بخصوص برای دانشجویان یا دوستان.
یه سری خیلی خنده دار بودند .
یه سری هم میتونه برای بقیه آموزنده باشه.مثلا تقلب ها ...
انواع دیگری هم داره که در این مجال نمی گنجدBig GrinSmile

راستش من تا ته خاطره شما را که میخوندم همه اش حس میکردم اینا همه مقدمه اس و قراره یه حادثه ای اتفاقی توش دربیاد ولی در نهایت دیدم رسیدین به نتیجه گیری.HuhHuhHuh حس خوبی بهم دست نداد. واسه همین اون پست را زدم. اگه ناراحت تون کردم من را ببخشید و از طرف من میتونید پاکش کنید . من باحترام اونایی که سپاس زدن نمیتونم.


من هم به جزئیات توجه زیادی میکنم . حتی سر چهار راه. ولی حالا وایسم سر چهار راه و خیره بشم به سبز و قرمز شدن چراغ که فایده ای نداره. میتونه یه مقدمه باشه مثلا" بگم چراغ سبز شد و من پریدم وسط خیابون و الفاتحه............Big GrinBig GrinBig GrinBig GrinBig Grin چند ساعت بعد چشمام را باز کردم دیدم یا تو بهشتم یا رو تخت بیمارستان.........Big GrinTongue

خلاصه من نظر دادم و قصدم چیز دیگری نبود. خودم بخوام خاطره بگم هم مقدمه اش را متناسب با موخره اش میگم.

من چون خیلی رک هستم میگم یه وقت ناراحت نشید.
مثلا" مثلا" من فکر کردم شما از اون خانم خوشتون اومد و قراره برای امر خیر باتفاق خانواده برید بوشهر. BlushBlushاگرچه این موضوع هم میتونست شخصی باشه ولی حداقل اون پروپوزال که آخرش به نتیجه نرسید یه فایده ای داشت. Big GrinBig Grin
البته گفتم مثلا". یعنی مثلا" اون خاطره مثل بعضی فیلمها انتهاش باز بود و به اختیار خوانندگان بود من یه همچین انتهایی براش میذاشتم.

باز هم صراحت لهجه و گفتار من را بپذیرید و امیدوارم الآن یه لبخند بزنید . اگه ناراحتید هم همه اونچه من گفته ام حتی همین پست را هم پاک کنید. از نظر من اشکالی نداره. یا علی
۰
۰
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال: #۱۰
۳۱ فروردین ۱۳۹۵, ۰۸:۴۸ ب.ظ
خرما...
(۳۰ فروردین ۱۳۹۵ ۱۲:۱۷ ق.ظ)x86 نوشته شده توسط:  این داستان برای یک و نیم سال پیشه

من انتظار داشتم پایان داستان با ۱ خواستگاری ای، یا حداقل ۱ شکست عشقی مواجه بشم Smile

عجیب است که باز هم این همان دهکده جهانیست که در زیر نور آسمانش بسیجیان رمل های فکه زیسته اند، همان دهکده جهانی که در نیمه شب هایش ماه هم بر کازینو های لاسوگاس می تابیده، هم بر حسینه دو کوهه و هم بر گورهایی که در آن بسیجیان از خوف خدا و عشق به او می گریستند. دنیای عجیبی است نه؟
سید مرتضی آوینی
۰
۰
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: afrooz-OMD , samaneh@90 , diligent
ارسال: #۱۱
۳۱ فروردین ۱۳۹۵, ۱۰:۰۸ ب.ظ
خرما...
عجب تاپیکی شد. ممنون آقای x86 خیلی خوب بود...
جالب اینجاست صفحه اول مانشت را باز کنیم تیتراش اینه
خرما........برترین موضوع در ۴۸ ساعت گذشته
خرما........برترین پاسخ در ۲۴ ساعت گذشته
خرما.........سپاس ویژه مانشت

فقط شروع کردن کافی نیست
با قدرت ادامه بده...
۰
۰
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال: #۱۲
۳۱ فروردین ۱۳۹۵, ۱۰:۴۸ ب.ظ (آخرین ویرایش در این ارسال: ۳۱ فروردین ۱۳۹۵ ۱۰:۵۲ ب.ظ، توسط Menrva.)
خرما...
(۳۱ فروردین ۱۳۹۵ ۰۷:۴۱ ب.ظ)A L I نوشته شده توسط:  میتونه یه مقدمه باشه مثلا" بگم چراغ سبز شد و من پریدم وسط خیابون و الفاتحه............[تصویر:  biggrin.gif][تصویر:  biggrin.gif][تصویر:  biggrin.gif][تصویر:  biggrin.gif][تصویر:  biggrin.gif] چند ساعت بعد چشمام را باز کردم دیدم یا تو بهشتم یا رو تخت بیمارستان.........[تصویر:  biggrin.gif][تصویر:  tongue.gif]

من چون خیلی رک هستم میگم یه وقت ناراحت نشید.
نگاه نمیکنین یدفه میپرین وسط خیابون ای بابا Big GrinCool
دیگه این رک بودن کاردستتون دادBig GrinUndecided ناراحت شدن دیگه راه برگشتی ندارهDodgy

(۳۱ فروردین ۱۳۹۵ ۰۹:۰۹ ب.ظ)sara9009 نوشته شده توسط:  دقیقا مثل اخر این فیلم ایرانی ها که اخرش یا یکی میمیره یا عروسی میکنن Big GrinBig Grin در دنیای واقعی میشه اخرش هیچ اتفاقی هم نیوفته هاااا البته شاید این داستان ادامه دارد Big GrinBig GrinBig GrinBig GrinBig Grin
: )))))..خارجی هندی کره ای...Big Grin.. به نکته ظریفی اشاره کردی "ادامه دارد":DCool

멈추지 말고

My Dream is to fly
۰
۰
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال: #۱۳
۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۵, ۱۲:۵۷ ب.ظ
خرما...
من از بوشهری ها و سخاوت و مهربونیشون خاطرات خیلی خوبی دارم. الان این داستان رو گفتین خیلی چیزا تو ذهنم مرور شد. یادش بخیر ... Smile

همه در حسرت یک پروازند؛
من به پرواز نمی اندیشم؛
به تو می اندیشم؛
تو که زیباتر از اندیشه یک پروازی..
۰
۰
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ


موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
  توزیع خرما در دانشگاه شریف به مناسبت درگذشت استیو جابز ( عکس ) H-Arshad ۲۳ ۱۵,۴۲۳ ۲۲ مهر ۱۳۹۰ ۱۲:۱۹ ب.ظ
آخرین ارسال: parsaNA

پرش به انجمن:

Can I see some ID?

به خاطر سپاری رمز Cancel

Feeling left out?


نگران نباش، فقط روی این لینک برای ثبت نام کلیک کن. رمزت رو فراموش کردی؟ اینجا به یادت میاریم! close

رمزت رو فراموش کردی؟

Feeling left out?


نگران نباش، فقط روی این لینک برای ثبت نام کلیک کن. close