[این داستان برای یک و نیم سال پیشه که قبلا تو وبلاگم نوشته بودم، امیدوارم که خوشتون بیاد]
چند وقت پیش، حدود سه چهار ماه پیش پسر خالم بهم زنگ زد و گفت ببین یکی از آشناهای دوستم واسه پایان نامه اش چند تا سوال داره شماره تو بدم بهش؟؟ گفتم باشه بده. چند دقیقه بعد یه خانمی زنگ زد و خلاصه گفت که در باره ی یه موضوعی که به پایگاه داده ربط داره (پایگاه داده ی فازی) داره کار می کنه و مثل اینکه پروپوزالشو برده پیش استادشو، استادش گفته این دقیق نیست و باید هدفش مشخص باشه و مراحل انجام کار و ... باید کامل باشه. گفتم والا من خودم پروپوزالمو ننوشتم و موضوعی هم که کار می کنم چیز دیگه ای هست ولی باز هر کمکی از دستم بر بیاد در خدمت هستم. گفت که چند روز بعد پروپوزالمو میفرستم شما نگاه کنید و نظر بدید.
بعد از چند روز پروپوزالشو فرستاد که یکی قبل از من توش کامنت نوشته بود. منم خوندمو و بهش گفتم که تمامی این کامنت ها به جا هستن. مثلا گفته بود که قراره این کارو انجام بدیم ولی چرا شو نگفته بود، یا گفته بود که قراره کار فلانی رو ادامه بدیم ولی اینکه کار فلانی اصلا چی هست رو نگفته بود. این بنده خدا خونه و دانشگاه هشون توی بوشهر هست ولی استاد راهنماش توی تهران (دانشگاه ادیسون جنوب، یا ادیسون شمال ) تدریس می کنه و اون هم به استادش دسترسی نداشت و بهم گفته بود که چند بار اومده تهران برای کار پروپوزالش.
خلاصه بهم گفته بود که میتونم از پایان نامه ها و اساتید دانشگاه شما هم کمک بگیرم، منم گفتم که آره شما هر وقت اومدی پایان نامه ها رو میگیریم و میدم بهتون، با اساتید هم اگه خواستید هماهنگ می کنم تا باهاشون صحبت کنید. آقا یه دو سه هفته گذشت و دوباره این خانم زنگ زدن و گفتن که من قراره روز چهارشنبه بیام تهران میتونید با استادتون هماهنگ کنید که باهاش مشورت کنم؟ منم گفتم باشه سعی خودم رو می کنم ولی اگه نشد با یکی از دانشجویان دکتری که تو این زمینه کار می کنه هماهنگ میکنم با ایشون صحبت کنید. چون میدونستم که دکتر رهگذر رو نمیشه پیدا کرد، یعنی هماهنگ شدن باهاش خیلی سخته، با یکی از دانشجوهای دکتری دکتر رهگذر که روی پایگاه داده ها کار میکنه و قبلا همدیگرو میشناختیم هماهنگ کردم و در مورد موضوع این خانم هم یه صحبتی کردیم و گفت که باشه. من احتمالا چهارشنبه نباشم ولی صبح روز چهارشنبه باهام برای ساعت ۴ بعد از ظهر هماهنگ کن. از قضا یک روز که برای نماز ظهر به مسجد رفته بودم دکتر رهگذر رو هم اونجا دیدم (جزء معدود استاد هایی هست که مسجد میاد) و بعد از نماز بهشون گفتم که اینطور، یکی از آشناهامون در مورد پایگاه داده ی فازی سوال داشت اگه فرصت داشتید یه ۱۰ دقیقه ای وقتتون رو میگیریم. اونم با روی باز و تواضع گفت اگر بلد باشیم حتما.
آقا سه شنبه پسر خالم بهم زنگ زد که حاجی دمت گرم این داره از بوشهر میاد ۱۹ ساعت راهه، الانم حرکت کردن، کارشو راه بنداز و آبرو داری کن. منم گفتم باشه هر کاری که بتونم انجام می دم. ولی ساعت ۷-۸ غروب بود که خانمه زنگ زد و گفت که ما برگشتیم. گفتم چی؟ گفت که به استادم زنگ زدم گفت که من فردا تهران نیستم و هفته ی بعد میام. اینا هم وسط راه از اتوبوس پیاده شده بودنو رفته بودن خونشون. منم دیگه قرارمو با اون دانشجوی دکترا به هم زدمو با کلی شرمندگی.
آقا گذشت و گذشت تا اینکه یه روز صبح ساعت ۱۰-۱۱ تو دانشگاه بودم که دوباره خانمه زنگ زد و گفت که من الان تهرانم و اینجا هم به اینترنت دسترسی ندارم، شما کجا هستید؟ گفتم منم دانشگاه هستم، اینجا هم تقریبا اینترنت داریم میتونید بیایید اینجا. گفت که باشه. ساعت ۱۲ بود که رفتم جلوی در دانشکده فنی و دیدم که این خانم به همراه پدر ۵۰-۶۰ سالشون جلوی در وایسادن و دو سه تا چمدون کنارشون هست. بعد از سلام و احوال پرسی یکی از کیف ها رو برداشتمو گفتم بریم، این سمته، که پدرش اجازه نداد و گفت که خودمون میاریم. بعد رفتیم تو سایت دانشکده فنی نشستیم و این خانم شروع کرد به کار کردن و پدرشون هم در لابی دانشکده نشستن. خلاصه ۳ ساعت، ۴ ساعت، گذشت و تو این حین من نرم افزار ویراستیار رو نصب کردمو یکی از هم آزمایشگاهی های که دانشجوی سال آخر دکتری هست رو بردم پیش ایشون و خلاصه کار ویرایش پروپوزال تموم شد.
بعدش رفتیم آزمایشگاه که پروپوزال رو پرینت کنیم و اونجا هم کلی طول کشید، چون دو تا پروپوزال بود و برگه هاشون هم جدا جدا بودن و شماره صفحه هم نداشتن. خلاصه با هر مصیبیتی که بود پرینت کردیمو، ایشون رفتن. فرداش که رفته بودن پیش استادشون باز هم مثل اینکه نبود ولی یکی از مسئولینشون بود و بعضی از جاهای پروپوزال رو امضا کرده بود. ولی استادشونو میگفت تا دم در خونه اش هم رفتم ولی گفته بود که صورت جلسه ندارمو باید آماده کنم و این بنده خدا هم به کارش نرسیده بود.
همون روز غروب ساعت ۵-۶ دوباره با پدر محترمشون اومدن دانشکده فنی. بهش گفته بودم که اگه میخواد میتونه مدارکشو بده من ببرم و امضاشو بگیرمو براش بفرستم و اون اینجا معطل نشه. مدارکو آوورد داد و گفت که بعضی جاهاش مشکل داره، داشت توضیح می داد که گفتم بی خیال، رفتید خونه یه ایمیل بزنید و جاهایی که قراره اصلاح بشه رو بگید. چون استادش گفته بود که هفته ی بعد هست. بهر حال تا هفته ی بعد با هر مصیبتی که بود صفحات رو ویرایش کردیم و آماده شدن که ببرم پیش استادش تا امضا کنه.
گفتن که فلان روز فلان ساعت تو لابی فلان بیمارستان (!!!!!!!!) استادمون نشسته و میتونید برید پیشش. خلاصه من هم بلند شدم رفتم همونجا و بعد از اینکه رسیدم با استادش تماس گرفتم، گفت که یه لحظه گوشی، این یه لحظه گوشی حدود ۷ دقیقه به طول انجامید و تو این مدت من داشتم صحبت های این استاد با یه دانشجویی رو گوش میدادم. بعدش گفت که من تو لابی هستم میتونید بیایید. رفتم تو لابی، دیدم که ۷-۸ تا دانشجو تو صف انتظار هستن که با یه آقایی که روی صندلی نشسته بود و داشت با دانشجو ها صحبت می کرد، صحبت کنن. رفتم جلو گفتم که این پروپوزال فلانی هست آووردم امضا کنید. گفت که ای وای من یادم رفت صورت جلسه رو بیارم، یه لحظه خواست پروپوزال ها رو پیش خودش نگه داره ولی داد به من گفت شما فردا همین موقع بیا و روی دستش با خودکار یه علامت ضربدر زد که صورت جلسه یادش نره.
برگشتمو به خانمه زنگ زدم و ماجرا رو تعریف کردم، اونم گفت که دیگه بی خیال نمیخواد فردا دوباره برید، مدارکو برام ارسال کنید. گفتم چرا؟ گفت که من دیگه دلم به این قضیه خوش بین نیست، اگه قرار بود امضا بشه تا الان شده بود، صبر می کنم هر وقت که اومد اونجا خودم امضاشو می گیرم. گفتم باشه هر جور راحتید. بعد از چند روز آدرسو گرفتمو مدارکو ارسال کردم و پیام دادم که هزینش شد ۱۲ تومن هزینه ی پرینت هم ۴ تومن. کلا ۱۶ تومن و شماره ی کارتم رو هم ارسال کردم. (البته خودش گفته بود که هزینه هارو بگید، ولی منم شرم نکردمو همون لحظه گفتم
) خلاصه قضیه اینجا خاتمه پیدا کرد و منم یه نفس راحتی کشیدم. آخه ذهنمو خیلی درگیر کرده بود.
حالا قضیه ی خرما چیه؟؟؟ حدود ۱۰-۱۵ روزی که گذشت، دوباره این خانمه باهام تماس گرفت و گفت آقای محمدپور روی بسته ای که برام ارسال کردید، کد پستی و آدرس دقیقتون رو ننوشتید، لطفا میشه آدرس دقیقتون رو برامون ارسال کنید. گفتم واسه ی چی؟ گفت که بابام میخواد براتون خرما ارسال کنه؟ گفتم این چه کاریه آخه؟ گفت که ما اومدیم به شما زحمت دادیم حالا بابام چون کارش کشاورزیه گفت که برای شما هم خرما ارسال کنیم. گفتم که باشه و آدرس رو دادم. بعد از چند روز، یه روز که رفتم خوابگاه دیدم یه نامه ای اومده و روش نوشته برای دریافت بسته به اداره پست فلان جا برید. فرداش رفتم و دیدم که حدود ۲-۳ کیلو خرمای بسته بندی شده برامون ارسال کردن. بعدش منم تماس گرفتمو تشکر کردم و گفتم که بگید هزینش چقدر میشه. گفت که آقای محمدپور این چه حرفیه میزنید، واقعا ناراحت شدم. گفتم چرا؟ خوبه وقتی من میگم قابل شما رو نداره میگید که نه حتما باید حساب کنیم، ولی وقتی من میگم چقدر میشه میگید قابل نداره، گفتم حداقل هزینه ی پست رو بگید که براتون بفرستم، گفت که نه اصلا نمیشه و چون پدرم برای خیلی ها خرما میفرسته برای شما هم اون روز فرستاد. گفتم که باشه دستتون درد نکنه. گفت که هر وقت هم اومدید بوشهر و کاری چیزی داشتید حتما بهمون بگید، من هم گفتم شما هم هر وقت اومدید تهران با ما غریبگی نکنید و خداحافظی کردیم.
خرما ها رو هم که دو بسته بود، یکیشو تو خوابگاه خوردیم و یکیشم تو آزمایشگاه گذاشته بودم که دو هفته پیش تموم شد. امیدوارم که از این داستان نتیجه های خوبی گرفته باشیم. اینکه اگه خوبی کنیم، خرما گیرمون میاد
و اینکه زود شماره حساب ندیم
، چون خیلی ضایست
.