زمان کنونی: ۰۷ آذر ۱۴۰۳, ۰۷:۱۳ ب.ظ مهمان گرامی به انجمن مانشت خوش آمدید. برای استفاده از تمامی امکانات انجمن می‌توانید عضو شوید.
گزینه‌های شما (ورودثبت نام)

داستان های آموزنده

ارسال: #۴۰۶
۲۴ اسفند ۱۳۹۰, ۱۰:۰۶ ب.ظ
RE: داستانک
قصه دخترای ننه دریا


یکی بود یکی نبود.
جز خدا هیچ چی نبود
زیر ِ این تاق ِ کبود ،
نه ستاره
نه سرود.
عمو صحرا تُپُلی
با دو تا لُپ ِ گلی
پا دست اِ ش کوچولو
ریش و روح اش دوقلو
چپق ِ اش خالی و سرد
دِ لک اش دریای درد،
در باغو بسّه بود
دم باغ نشسّه بود

(-عمو صحرا !پسرات کو؟)
(-لب دریا ن پسرام.
دخترای ننه دریا رو خاطر خوان پسرام.
طفلیا ،تنگ غلاغ پر ، پاکشون
خسته و مرده ،میان
از سر مزرعه شون.
تن شون خسه ی کار
دل شون مرده ی زار
دساشون پینه ترک
لباساشون نمدک
پاهاشون لخت و پتی
کج کلاشون نمدی،
می شینن با دل تنگ
لب دریا سر سنگ

طفلیا شب تا سحر گریه کنون
خوابو از چشم به در دوخته شون پس می رونن
توی دریای نمور
می ریزن اشکای شور
می خونن - آخ که چه دل دوز و چه دل سوز می خونن !-:

(-دخترای ننه دریا !کومه مون سرد و سیاس
چش امید مون اول به خدا ،بعد به شماس.

کوره ها سرد شدن
سبزه ها زرد شدن
خنده ها درد شدن

از تپه ،شبا
شیهه ی اسبای گاری نمیاد،
از دل بیشه،غروب
چهچه سار و قناری نمیاد،

دیگه از شهر سرود
تک سواری نمیاد.
دیگه مهتاب نمیاد
کرم شب تاب نمیاد.
برکت از کومه رفت
رستم از شانومه رفت:

تو هوا وقتی که برق می جه و بارون می کنه
کمون رنگه به رنگ اش دیگه بیرون نمیاد،
رو زمین وقتی که دیب دنیارو پر خون می کنه
سوار رخش قشنگ اش دیگه میدون نمیاد.

شبا شب نیس دیگه،یخ دون غمه
عنکبوتای سیا شب تو هوا تار می تنه.

دیگه شب مرواری دوزون نمی شه
آسمون مثل قدیم شب ها چراغون نمی شه .

غصه ی کوچیک سردی مث اشک -
جای هر ستاره سو سو می زنه،

سر هر شاخه ی خشک
از سحر تا دل شب جغده که هو هو می زنه.

دلا از غصه سیاس
آخه پس خونه ی خورشید کجاس؟
قفله؟وازش می کنیم !
قهره ؟نازش می کنیم!
می کشیم منت شو
می خریم همت شو!

مگه زوره ؟به خدا هیچ کی به تاریکی ی شب تن نمی ده
موش کورم که می گن دشمن نوره، به تیغ تاریکی گردن نمی ده!

دخترای ننه دریا !رو زمین عشق نموند
خیلی وخ پیش بارو بندیل شو بست خونه تکوند

دیگه دل مثل قدیم عاشق و شیدا نمی شه
تو کتابم دیگه اون جورچیزا پیدا نمی شه.

دنیا زندون شده:نه عشق ،نه امید ، نه شور،
برهوتی شده دنیا که تا چش کار می کنه مرده س و گور.

نه امیدی - چه امیدی ؟به خدا حیف امید!-
نه چراغی- چه چراغی ؟ چیز خوبی می شه دید؟-
نه سلامی - چه سلامی؟همه خون تشنه ی هم!-
نه نشاطی - چه نشاطی ؟مگه راه اش میده غم؟-:

داش آکل مرد لوتی،
ته خندق تو قوتی!
توی باغ بی بی جون
جم جمک ،بلگ خزون!

دیگه ده مثل قدیم نیس که از آب در می گرفت
باغاش انگار باهارا از شکوفه گر می گرفت:
آب به چشمه !حالا رعیت سر آب خون می کنه
واسه چار چیکه ی آب چل تا رو بی جون می کنه.
نعشا می گندن و می پوسن و شالی می سوزه
پای دار،قاتل بی چاره همون جور تو هوا چش می دوزه

-(چی می جوره تو هوا؟
رفته تو فکر خدا؟....)

-(نه برادر!تو نخ ابره که بارون بزنه
شالی از خشکی درآد،پوک نشا دون بزنه:
اگه بارون بزنه!
آخ !اگه بارون بزنه!).

دخترای ننه دریا !دل مون سرد و سیاس
چش امید مون اول به خدا بعد به شماش.

ازتونپوست پیازی نمی خایم
خودتون بس مونین ،بقچه جاهازی نمی خایم.

چادر یزدی وپاچین ندارین
زیر پامون حصیره ،قالی چه و قارچین نداریم.

بذارین برکت جادوی شما
ده ویرونه رو آباد کنه
شب نم موی شما
جیگر تشنه مونو شاد کنه
شادی از بوی شما مس شه همین جا بمونه
غم،بره گریه کنون،خونه ی غم جا بمونه...)

پسرای عمو صحرا لب دریای کبود
زیر ابر ومه دود
شبو از راز سیا پر می کنن،
توی دریا ی نمور
می ریزن اشکای شور
کاسه ی دریا رو پر در می کنن.
دخترای ننه دریا ته آب
می شینن مست و خراب.

نیمه عریون تن شون
خزه ها پیرهن شون
تن شون هرم سراب
خنده شون غل غل آب
لب شون تنگ نمک
وصل شون دریای خون،
پای دیفار خزه
می خونن ضجه کنون :
(-پسرای عمو صحرا لب تون کاسه نبات
صدتا هجرون واسه یه وصل شما خمس و زکات!
دریا از اشک شما شور شد و رفت
بخت مون ازدم در دور شد و رفت.
راز عشقو سر صحرا نریزین
اشک تون شوره، تو دریا نریزین!
اگه آب شور بشه ،دریا به زمین دس نمی ده
ننه دریام دیگه مارو به شما پس نمی ده.
دیگه اون وخ تا قیامت دل ما گنج غمه
اگه تا عمر داریم گریه کنیم ،بازم کمه.
پرده زنبوری ی دریا می شه برج غم مون
عشق تون دق می شه ، تا حشر می شه هم دم مون!)

مگه دیفار خزه موش نداره؟
مگه موش گوش نداره؟-
موش دیفار ،ننه دریا رو خبر دار می کنه:
ننه دریا ،کج و کوج
بد دل و لوس و لجوج،
جادو در کار می کنه .-
تا صداشون نرسه
لب دریا ی خزه ،
از لج اش ،غیه کشون ابرارو بیدار می کنه:

اسبای ابر سیا
تو هوا شیهه کشون
بشکه ی خالی ی رعد
روی بوم آسمون.
آسمون ،غرومب غرومب!
طبل آتیش ،دودو دومب!
نعره ی موج بلا
می ره تا عرش خدا؛
صخره ها از خوشی فریاد می زنن .
دخترا از دل آب داد میزنن :

(-پسرای عمو صحرا!
دل ما پیش شماس.
نکنه فکر کنین
حقه زیر سر ماس:
ننه دریای حسود
کرده این آتیش و دود!)

پسرای ،حیف !که جز نعره و دل ریسه ی باد
هیچ صدای دیگه ئی
به گوشاشون نمیاد!-
غم شون سنگ صبور
کج کلاشون نمدک
نگاشون خسته و دور
دل شون غصه ترک
تو سیاهی ،سوت و کور
گوش می دن به موج سرد
می ریزن اشکای شور
توی دریای نمور .........
جم جمک برق بلا
طبل آتیش تو هوا !
خیز خیزک موج عبوس
تا دم عرش خدا !
نه ستاره نه سرود
لب دریای حسود
زیر این تاق کبود
جز خدا هیچ چی نبود
جز خدا هیچ چی نبود!................


آرام باش***دنیا بی قرار توست...
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال: #۴۰۷
۲۷ اسفند ۱۳۹۰, ۱۲:۵۲ ق.ظ (آخرین ویرایش در این ارسال: ۲۷ اسفند ۱۳۹۰ ۱۲:۵۷ ق.ظ، توسط homa.)
RE: داستانک
یک سخنران مشهور سمینارش را با در دست گرفتن بیست دلار اسکناس شروع کرد:

او پرسید:چه کسی این بیست دلار را می خواهد
دست ها بالا رفت.
او گفت:
من این بیست دلار را به یکی از شما می دهم
اما اول اجازه دهید کاری انجام دهم.
او اسکناسها را مچاله کرد و پرسید
چه کسی هنوز این ها را می خواهد؟
باز هم دست ها بالا بودند.
او جواب داد خوب.
اگر این کار را کنم چه؟
او پول ها را روی زمین انداخت و با کفشهایش آنها را لگد کرد
بعد آنها را برداشت و گفت:
مچاله و کثیف هستند حالا چه کسی آنها را می خواهد؟
بازهم دستها بالا بودند
سپس گفت:
هیچ اهمیتی ندارد که من با پولها چه کردم
شما هنوز هم آن ها را می خواستید
چون ارزشش کم نشد و هنوز هم بیست دلار می ارزید.

اوقات زیادی ما در زندگی رها می شویم،
مچاله می شویم و با تصمیم هایی که می گیریم
و یا تصمیم هایی که برایمان می گیرند
و حوادثی که به سراغ ما می آیند آلوده می شویم .

و ما فکر می کنیم که بی ارزش شده ایم
اما هیچ اهمیتی ندارد که چه چیزی اتفاق افتاده
یا چه چیزی اتفاق خواهد افتاد.
شما هرگز ارزش خود را از دست نمی دهید.
کثیف یا تمیز،مچاله یا چین دار
شما هنوز برای کسانی که شما را دوست دارند بسیار ارزشمند هستید.
ارزش ما در کاری که انجام می دهیم
یا کسی که می شناسیم نمی آید

ارزش ما در این جمله است که:
ما که هستیم؟
هیچ وقت فراموش نکنید که شما استثنایی هستید-

گر مرد رهی میان خون باید رفت *** از پای فتاده سر نگون باید رفت
تو پای در ره نه و هیچ مپرس*** خود راه بگویدت که چون باید رفت
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: white bird
ارسال: #۴۰۸
۲۷ اسفند ۱۳۹۰, ۰۳:۵۶ ب.ظ
داستانک
قسمتی از وصیت نامه ادوارد ادیش

راستی من کجای دنیا بودم؟

قسمتی از وصیت نامه ادوارد ادیش، یکی از بزرگترین تاجران امریکایی در سن ۷۶ سالگی ...
من ادوارد ادیش هستم که برای شما می نویسم ، یکی از بزرگترین تاجران امریکایی با سرمایه ای هنگفت و حساب بانکی که گاهی خودم هم در شمردن صفرهای مقابل ارقامش گیج می شوم ! دارای شم اقتصادی بسیار بالا که گویا همواره به وجودم وحی می شود چه چیز را معامله کنم تا بیشترین سود از آن من شود ، البته تنها شانس و هوش نبود من تحصیلات دانشگاهی بالایی هم داشتم که شک ندارم سهم موثری در موفقیتهای من داشت . یادم هست وقتی بیست ساله بودم خیال می کردم اگر روزی به یک چهلم سرمایه فعلیم برسم خوشبخترین و موفقترین مرد دنیا خواهم بود و عجیب است که حالا با داشتن سرمایه ای چهل برابر بیشتر از آنچه فکر می کردم باز از این حس زندگی بخش در وجودم خبری نیست . من در سن ۲۲ سالگی برای اولین بار عاشق شدم . راستش آنوقتها من تنها یک دانشجوی ساده بودم که شغلی و در نتیجه حقوقی هم نداشتم . بعضی وقتها با تمام وجود هوس می کردم برای دختر موردعلاقه ام هدیه ای ارزشمند بگیرم تا عشقم را باور کند و کاش آن روزها کسی بود به من می گفت که راه ابراز عشق خرید کردن نیست که اگر بود محل ابراز عشق دلباخته ترین عاشق ها ، فروشگاهها می شد!! کسی چیزی نگفت و من چون هرگز نتوانستم هدیه ای ارزشمند بگیرم هرگز هم نتوانستم علاقه ام را به آن دختر ابراز کنم و او هم برای همیشه ترکم کرد . روز رفتنش قسم خوردم دیگر تا روزی که ثروتی به دست نیاوردم هرگز به دنبال عشقی هم نباشم و بلند هم بر سر قلبم فریاد کشیدم : هیس ، از امروز دگر ساکت باش و عجیب که قلبم تا همین امروز هم ساکت مانده است ...
و زندگی جدید من آغاز شد …
من با تمام جدیت شروع به اندوختن سرمایه کردم ، باید به خودم و تمام آدمها ثابت می کردم کسی هستم . شاید برای اثبات کسی بودن راههای دیگری هم بود که نمی دانم چرا آنوقتها به ذهن من نرسید ... دیگر حساب روزها و شبها از دستم رفته بود . روزها می گذشت ، جوانیم دور میشد و به جایش ثروت قدم به قدم به من نزدیکتر می شد ، راستش من تنها در پی ثروت نبودم ، دلم می خواست از ورای ثروت به آغوش شهرت هم دست یابم و اینگونه شد ، آنچنان اسم و رسمی پیدا کرده بودم که تمام آدمهای دوروبرم را وادار به احترام می کرد و من چه خوش خیال بودم ، خیال می کردم آنها دارند به من احترام می گذارند اما دریغ که احترام آنها به چیز دیگری بود . آن روزها آنقدر سرم شلوغ بود که اصلا وقت نمی کردم در گوشه ای از زنده ماندنم کمی زندگی هم بکنم ! به هر جا می رسیدم باز راضی نمی شدم بیشتر می خواستم ، به هر پله که می رسیدم پله بالاتری هم بود و من بالاترش را میخواستم و اصلا فراموش کرده بودم اینجا که ایستادم همان بهشت آرزوهای دیروزم بود کمی در این بهشت بمانم ، لذتش را ببرم و بعد پله بعدی ، من فقظ شتاب رفتن داشتم حالا قرار بود کی و کجا به چه چیز برسم این را خودم هم نمی دانستم ! اوایل خیلی هم تنها نبودم ، آدمها ی زیادی بودند که دلشان می خواست به من نزدیکتر باشند ، خیلی هاشان برای آنچه که داشتم و یکی دو تا هم تنها برای خودم و افسوس و هزاران افسوس که من آن روزها آنقدر وقت نداشتم که این یکی دو نفر را از انبوه آدمهایی که احاطه ام کرده بودند پیدایشان کنم ، من هرگز پیدایشان نکردم و آنها هم برای همیشه گم شدند و درست ازروز گم شدن آنها تنهایی با تمام تلخیش بر سویم هجوم آورد . من روز به روز میان انبوه آدمها تنها و تنها تر میشدم و خنده دار و شاید گریه دارش اینجاست هیچ کس از تنهایی من خبر نداشت و شاید خیلیها هم زیر لب زمزمه می کردند : خدای من ، این دگر چه مرد خوشبختیست ! و کاش اینطور بود ...
و باز روزها گذشت ، آسایش دوش به دوش زندگیم راه می رفت و هرگز نفهمیدم آرامش این وسط کجا مانده بود ؟ ایام جوانی خیال می کردم ثروت غول چراغ جادوست که اگر بیاید تمام آرزوها را براورده می کند و من با هزاران جان کردن آوردمش اما نمی دانم چرا آرزوها ی مرا براورده نکرد ...
کاش در تمام این سالها تنها چند روز، تنها چند صبح بهاری پابرهنه روی شنهای ساحل راه می رفتم تا غلفلک نرم آن شنهای خیس روحم را دعوت به آرامش می کرد .
کاش وقتهایی که برف می آمد من هم گوله ای از برف می ساختم و یواشکی کسی را نشانه می گرفتم و بعد از ترس پیدا کردنم تمام راه را بر روی برفها می دویدم .
کاش بعضی وقتها بی چتر زیر باران راه می رفتم ، سوت می زدم ، شعر می خواندم ،
کاش با احساساتم راحتر از اینها بودم ، وقتهایی که بغضم می گرفت یک دل سیر گریه می کردم و وقت شادیم قهقهه خنده هایم دنیا را می گرفت ...
کاش من هم می توانستم عشقم را در نگاهم بگنجانم و به زبان چشمهایم عشق را می گفتم ...
کاش چند روزی از عمرم را هم برای دل آدمها زندگی می کردم ، بیشتر گوش می کردم ، بهتر نگاهشان می کردم ...
شاید باورتان نشود ، من هنوز هم نمی دانم چگونه می شود ابراز عشق کرد ، حتی نمی دانم عشق چیست ، چه حسیست تنها می دانم عشق نعمت باشکوهی بود که اگر درون قلبم بود من بهتر از اینها زندگی می کردم ، بهتر از اینها می مردم . من تنها می دانم عشق حس عجیبی¬ست که آدمها را بزرگتر می کند . درست است که می گویند با عشق قلب سریعتر می زند ، رنگ آدم بی هوا می پرد ، حس از دست و پای آدم می رود اما همانها می گویند عشق اعجاز زندگیست ، کاش من هم از این معجزه چیزی می فهمیدم ... کاش همین حالا یکی بیاید تمام ثروت مرا بردارد و به جایش آرام حتی شده به دروغ ! درون گوشم زمزمه کند دوستم دارد ، کاش یکی بیاید و در این تنهایی پر از مرگ مرا از تنهایی و تنهایی را از من نجات دهد ، بیاید و به من بگوید که روزی مرا دوست داشته است ، بگوید بعد از مرگ همواره به خاطرش خواهم ماند ، بگوید وقتی تو نباشی چیزی از این زندگی ، چیزی از این دنیا ، از این روزها کم می شود .
راستی من کجای دنیا بودم ؟
آهای آدمها ، کسی مرا یادش هست ؟
اگر هست تو را به خدا یکی بیاید و در این دقایق پر از تنهایی به من بگوید که مرا دوست داشته است!

اگر به خطا رفتی، از برگشتن واهمه نداشته باش./برگ در هنگام زوال می افتدمیوه در هنگام کمال می افتدبنگر که چگونه می افتی چون برگی زرد و یا سیبی سرخ.
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: sasanlive , diligent , berkeley
ارسال: #۴۰۹
۰۴ فروردین ۱۳۹۱, ۰۵:۲۵ ب.ظ (آخرین ویرایش در این ارسال: ۰۴ فروردین ۱۳۹۱ ۰۵:۳۳ ب.ظ، توسط انرژی مثبت.)
داستانک
چند سال پیش در یک روز گرم تابستانی در جنوب فلوریدا، پسر کوچکی با عجله لباسهایش را در آورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت. مادرش از پنجره کلبه نگاهش می کرد و از شادی کودکش لذت می برد.
مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی فرزندش شنا می کند، مادر وحشت زده به طرف دریاچه دوید و با فریاد پسرش را صدا زد. پسر سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود.

تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد.
مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت.
تمساح با قدرت می کشید ولی عشق مادر به کودکش آن قدر زیاد بود که نمی گذاشت او بچه را رها کند. کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود، صدای فریادهای مادر را شنید، به طرف آن ها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را کشت.

پسر را سریع به بیمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا پسر بهبودی نسبی بیابد. پاهایش با آرواره ها تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روی بازوهایش جای زخم ناخن های مادرش مانده بود.
خبرنگاری که با کودک مصاحبه می کرد از او خواست تا جای زخم هایش را به او نشان دهد.
پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتی زخم ها را نشان داد، سپس با غرور بازوهایش را نشان داد و گفت: «این زخم ها را دوست دارم؛ اینها خراش های عشق مادرم هستند.»

زنبور عسلی در اطراف آتش بر افروخته نمرودیان پرواز می کرد.
حضرت ابراهیم از او پرسید:زنبور، در اطراف آتش چه می کنی؟ آیا نمی ترسی که سوخته شوی؟
زنبور گفت: یا ابراهیم آمده ام تا آتش را خاموش کنم!
ابراهیم(با خنده) گفت: تو مگر نمی فهمی آب دهان کوچک تو هیچ تاثیری بر این آتش ندارد؟
زنبور گفت: چرا می خندی یا ابراهیم؟ من به خاموش شدن یا نشدن آتش نمی اندیشم، بلکه به این می اندیشم که اگر روزی از من بپرسند آن هنگام که ابراهیم در آتش بود تو چه می کردی؟ بتوانم بگویم من نیز در کار خاموش کردن آتش بودم.

عشق صیدیست که تیرت به خطا هم برود/لذتش کنج دلت تا به ابد خواهد ماند
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: maryami , blackhalo1989 , **sara** , zzsnowdrop , sasanlive , banou , amir1369 , fatima1537 , Fardad-A , berkeley , diligent
ارسال: #۴۱۰
۰۴ فروردین ۱۳۹۱, ۱۰:۰۸ ب.ظ (آخرین ویرایش در این ارسال: ۰۴ فروردین ۱۳۹۱ ۱۰:۱۶ ب.ظ، توسط zzsnowdrop.)
داستانک
برنامه ای که خشم انوشیروان را کنترل کرد

انوشیروان،خدمتکار مخصوص درباری داشت،که همواره در خدمتش بود،به او سه کاغذ داد،و گفت((هر وقت من خشمگین شدم و خشمم شدید شد این سه نوشته را یکی پس از دیگری به من بده ))
غلام درباری پیشنهاد انوشیروان را پذیرفت،تا روزی،انوشیروان بر سر موضوعی،سخت خشمگین شد.غلام یکی از رقعه ها را به او داد که در آن نوشته شده بود:
“خشم خود را کنترل کن تو خدای مردم نیستی”
سپس دومی را به او داد،که در آن نوشته شده بود:
“به بندگان خدا رحم و مهربانی کن،تا خدا به تو رحم کند”
سپس سومی را به او داد،که در آن نوشته شده بود:
“بندگان خدا را به اجرای حق خدا،سوق بده،که در پرتو چنین کاری به سعادت می رسی”به این ترتیب لحظه به لحظه،از خشم انوشیروان کاسته شد.

کشاورزی الاغ پیری داشت که یک روز اتفاقی به درون یک چاه بدون آب افتاد. کشاورز هر چه سعی کرد نتوانست الاغ را از درون چاه بیرون بیاورد.
پس برای اینکه حیوان بیچاره زیاد زجر نکشد، کشاورز و مردم روستا تصمیم گرفتند چاه را با خاک پر کنند تا الاغ زودتر بمیرد و مرگ تدریجی او باعث عذابش نشود.
مردم با سطل روی سر الاغ خاک می ریختند اما الاغ هر بار خاک های روی بدنش را می تکاند و زیر پایش می ریخت و وقتی خاک زیر پایش بالا می آمد، سعی می کرد روی خاک ها بایستد.
روستایی ها همینطور به زنده به گور کردن الاغ بیچاره ادامه دادند و الاغ هم همینطور به بالا آمدن ادامه داد تا اینکه به لبه چاه رسید و در حیرت کشاورز و روستائیان از چاه بیرون آمد …

نتیجه اخلاقی : مشکلات، مانند تلی از خاک بر سر ما می ریزند و ما همواره دو انتخاب داریم: اول اینکه اجازه بدهیم مشکلات ما را زنده به گور کنند و دوم اینکه از مشکلات سکویی بسازیم برای صعود!

ای مخاطب شکوه های پنهان! تو اگر نباشی به که می توان گفت حرف هایی را که به هیچ کس نمی توان گفت . امام سجاد (ع)
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: sasanlive , **sara** , blackhalo1989 , انرژی مثبت , banou , amir1369 , fatima1537 , berkeley , Fardad-A
ارسال: #۴۱۱
۰۶ فروردین ۱۳۹۱, ۰۳:۳۶ ب.ظ (آخرین ویرایش در این ارسال: ۰۶ فروردین ۱۳۹۱ ۰۳:۳۶ ب.ظ، توسط انرژی مثبت.)
داستانک
از گورخری پرسیدم: تو سفیدی راه راه سیاه داری، یا اینکه سیاهی راه راه سفید داری؟
گورخر به جای جواب دادن پرسید:
تو خوبی فقط عادت‌های بد داری، یا بدی و چندتا عادت خوب داری؟
ساکتی بعضی وقت‌ها شلوغ می‌کنی، یا شیطونی و بعضی وقتها ساکت می‌شی؟
ذاتا خوشحالی بعضی روزها ناراحتی، یا ذاتا افسرده‌ای و بعضی روزها خوشحالی؟
لباس‌هات تمیزن فقط پیراهنت کثیفه، یا کثیفن و شلوارت تمیزه؟
و گورخر پرسید و پرسید و پرسید و پرسید و پرسید، و بعد رفت.

ازملا پرسیدند آیا احمق تر از خودت دیده ای، گفت بلی, یک روز نجاری را به خانه آوردم تا دروازه ای برای اتاقهایم بسازد. نجار متر با خود نداشت تا اندازه در را بگیرد، این بود که دو دست خود را به دو طرف دراز کرده و به این وسیله اندازه در را معین کرد. او پس از این کار به همان حالت از خانه خارج شد و در راه مراقب بود با کسی بر خورد نکرده و اندازه دستش به هم نخورد. او در حالی که سرش را بالا گرفته و به زیر پایش توجهی نداشت به طرف دکانش میرفت که اتفاقا به داخل چاهی که در سر راهش قرار داشت افتاد. اما چاه عمق زیادی نداشت. مردم به اطراف چاه جمع شده و گفتند دستت را بالا بیاور تا ترا از داخل چاه خارج کنیم. اما مرد نجار گفت: دستم را نمیتوانم بالا بیاورم چون اندازه دروازه بهم میخورد، ریشم را بگیرید!!!!

عشق صیدیست که تیرت به خطا هم برود/لذتش کنج دلت تا به ابد خواهد ماند
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: zzsnowdrop , Aurora , **sara** , diligent
ارسال: #۴۱۲
۰۸ فروردین ۱۳۹۱, ۰۳:۰۹ ب.ظ (آخرین ویرایش در این ارسال: ۰۶ تیر ۱۳۹۲ ۱۱:۳۶ ق.ظ، توسط انرژی مثبت.)
RE: داستانک
گفته اند اسبی به بیماری گرفتار آمد و پشت دروازه شهر بیفتاد . صاحب اسب او را رها کرده و به داخل شهر شد مردم به او گفتند اسبت از چه بابت به این روزگار پرنکبت بیفتاد و مرد گفت از آنجایی که غمخواران نازنینی همچون شما نداشت و مجبور بود دائم برای من بار حمل کند .

یکی گفت براستی چنین است من هم مانند اسب تو شده ام . مردم به هیکل نحیف او نظری انداختند و او گفت زن و فرزندانم تا توان داشتم و بار می کشیدم در کنارم بودند و امروز من هم مانند اسب این مرد تنهایم و لحظه رفتنم را انتظار می کشم .

می گویند آن مرد نحیف هر روز کاسه ایی آب از لب جوی برداشته و برای اسب نحیف تر از خود می برد . ودر کنار اسب می نشست و راز دل می گفت . چند روز که گذشت اسب بر روی پای ایستاد و همراه پیرمرد به بازار شد .

صاحب اسب و مردم متعجب شدند . او را گفتند چطور برخواست . پیرمرد خنده ایی کرد و گفت از آنجایی که دوستی همچون من یافت که تنهایش نگذاشتم و در روز سختی کنارش بودم

عشق صیدیست که تیرت به خطا هم برود/لذتش کنج دلت تا به ابد خواهد ماند
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: yaser_ilam_com , **sara** , hesab , maryami , berkeley , diligent
ارسال: #۴۱۳
۰۸ فروردین ۱۳۹۱, ۰۳:۱۲ ب.ظ
داستانک
روزی مرد کوری روی پله های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را کنار پایش قرار داده بود .
روی تابلو خوانده می شد : «من کور هستم ، لطفا کمکم کنید» .
روزنامه نگار خلاقی از کنار او می گذشت .
نگاهی به او انداخت و بدون انکه از مرد کور اجازه بگیرد ، تابلوی او را برداشت و آن رابرگرداند ،
اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد .
عصر آن روز ،روزنامه نگار به آنجا بازگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه اسکناس شده است .
مرد کور از صدای قدم های او خبرنگار را شناختو از او خواست که بگوید ، بر روی تابلو چه نوشته است ؟
روزنامه نگار جواب داد : « چیز خاص و مهمی نبود ، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم »
خبرنگار لبخندی زد و به راه خود ادامه داد .
مرد کور هیچ وقت نفهمید که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده می شد :«امروز بهار است ، ولی من نمی توانم آن را ببینم»

درد من حصار برکه نیست ، درد من زیستن با ماهیانیست که فکر دریا به ذهنشان خطور نکرده
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: hesab , berkeley , diligent , alireza_it
ارسال: #۴۱۴
۰۹ فروردین ۱۳۹۱, ۰۷:۱۵ ب.ظ
داستانک
یک شایعه در جنگل غوغای بزرگی به پا کرد. به گوش ساکنان جنگل رسیده بود که خرس یک فهرست مرگ تهیه کرده و همه می خواستند اسامی آن فهرست را بدانند.

یک روز آهو همه جراتش را جمع کرد و وارد لانه خرس شد. از او پرسید: خرس، بگو ببینم اسم من در فهرست تو هست؟ خرس گفت: بله. اسمت در فهرست من هست.

دو روز بعد جیوانات دیگر جسد آهو را در دل جنگل پیدا کردند. سرآسیمگی و بیم ساکنان جنگل بیشتر شد. سوال همه این بود که در آن فهرست مرگ نفر بعدی کیست؟ پس از آهو گراز اولین حیوانی بود که کلافه شده و پیش خرس رفت و از او پرسید که آیا اسمش در فهرست هست یا نه ؟
خرس جواب داد:بله اسمت آنجا است. گراز که ترسیده بود با عجله از لانه خرس خارج شد و دو روز بعد هم کشته شد. در این موقع تمام جنگل را وحشت فرا گرفت. پس از آن فقط خرگوش بود که جرات پیدا کرد و پیش خرس رفت. از او پرسید آیا من هم در فهرست مرگ هستم؟
خرس گفت: بله تو هم در آنجا هستی.
خرگوش باز پرسید: آیا می شود اسم مرا حذف کنی؟
خرس گفت: بله، مسئله ای نیست!
------------------
دختری با مادرش مرافعه داشت . او بسیار عصبانی شد و از خانه بیرون رفت . پس از طی راه طولانی ، هنگامی که از یک فروشگاه کیک عبور می کرد ، احساس گرسنگی کرد . اما جیب دختر را بید خورده و حتی یک یوان هم نداشت .

صاحب فروشگاه یک زن سالخورده مهربان بود . پیرزن دید که دختر درمقابل کیکها ایستاده و به آنها نگاه می کند ،
از وی پرسید : عزیزم ، گرسنه ای ؟ دختر سرش را تکان داد و گفت : بله ، اما پول ندارم .
پیرزن لبخندی زد و گفت : عیب ندارد . مهمان من هستی . پیرزن کیک و یک فنجان شیر برای دختر آورد .
دختر بسیار سپاسگذار شد . اما فقط کمی کیک خورد و سپس اشکهایش بر گونه ها و روی کیک جاری شد .
پیرزن از دختر پرسید : عزیزم ، چه شده است ؟
دختر اشکهایش را پاک کرد و گفت : چیزی نیست . من فقط بسیار از شما تشکر می کنم . با وجود آنکه شما من را نمی شناسید ، به من کیک دادید . من با مادرم دعوا کردم . اما مادرم من را بیرون رانده و به من گفت : دیگر به خانه باز نگرد .

پیرزن با شنیدن سخنان دختر گفت : عزیزم ، چطور می توانی این گونه فکر کنی ؟ فکر بکنی ، من فقط یک کیک به تو دادم ، اما تو بسیار از من تشکر می کنی . مادرت سالها برای تو غذا درست کرده است ، چرا از او تشکر نمی کنی و چرا با او عوا می کنی ؟
دختر مدتی سکوت کرد . سپس با عجله کیک را خورد و به طرف خانه دوید . هنگامی که به خانه رسید ، دید که مادر در مقابل در انتظار می کشد .
مادر با دیدن دختر بی درنگ خنده ای کرد و به دختر گفت : عزیزم ، عجله کن غذا درست کرده ام . اگر دیر کنی ، غذا سرد خواهد شد . در این موقع ، اشکهای دختر بار دیگر جاری شد .
آری ، بعضی اوقات ، ما از نیکی و مهربانی دیگران تشکر می کنیم ، اما مهربانی اعضای خانواده مان را نادیده می گیریم.
-------------

پادشاه پیری بود که می خواست یکی از سه پسر خود را برای سلطنت آینده انتخاب کند.
روزی ، سه شاهزاده را صدا کرد و به هر سه نفر مبلغ یکسانی پول داد و از آنها خواست که قبل از عصر همین روز، چیزی بخرند و با آنها یک اتاق را پر کنند.

شاهزاده اول بسیار فکر کرد و با تمام پول برگ نیشکر خرید. اما با این برگها فقط یک سوم اتاق را پر کرد.
شاهزاده دوم با این پول پوشال ارزنتر خرید .اما با این پوشال ها فقط نیمی از اتاق را پر کرد.

نزدیک بود آسمان تاریک شود.شاهزاده کوچک با دست خالی برگشت، دیگران بسیار تعجب کردند و از او پرسیدند:"تو چه خریده ای؟"
او گفت در راه یک یتیم را دیدم که شمع می فروشد. همه پول را به او دادم و فقط چند شمع را خریدم. اما وقتی که شمع ها را روشن کرد، نور آنها همه اتاق را روشن کرد

عشق صیدیست که تیرت به خطا هم برود/لذتش کنج دلت تا به ابد خواهد ماند
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: maryami , **sara** , zzsnowdrop , Aurora , ف.ش , fatima1537 , berkeley , white bird , alireza_it
ارسال: #۴۱۵
۰۹ فروردین ۱۳۹۱, ۰۸:۳۴ ب.ظ
داستانک
سال ها پیش زمانی که به عنوان داوطلب در بیمارستان استانفورد مشغول کار بودم با دختری به نام لیزا آشنا شدم که از بیماری جدی و نادری رنج میبرد.

ظاهرا تنها شانس بهبودی او گرفتن خون از برادر پنج ساله خود بودکه او نیز قبلا مبتلا به این بیماری بود و به طرز معجزه آسایی نجات یافته بودو هنوز نیاز به مراقبت پزشکی داشت.پزشک معالج وضعیت بیماری خواهرش را توضیح داد و پرسید آیا برای بهبودی خواهرت مایل به اهدای خون هستی؟؟

برادر خردسال اندکی تردید کرد و....

سپس نفس عمیقی کشید و گفت:بله من اینکار را برای نجات لیزا انجام خواهم داد.

در طول انتقال خون کنار تخت لیزا روی تختی دراز کشیده بودو مثل تمامی انسان ها که با مشاهده اینکه رنگ به چهره خواهرش باز میگشت خوشحال بود و لبخند میزد.سپس رنگ چهره اش پریده بیحال شده و لبخند بر لبانش خشکید.

نگاهی به دکتر انداخته و با صدای لرزانی گفت:آیا میتوانم زودتر بمیرم؟؟؟

پسر خردسال به خاطر سن کمش توضیحات دکتر معالج را عوضی فهمیده بود و تصور میکرد باید تمام خونش را به لیزا بدهدو با شجاعت خود را آماده مرگ کرده بود

ای مخاطب شکوه های پنهان! تو اگر نباشی به که می توان گفت حرف هایی را که به هیچ کس نمی توان گفت . امام سجاد (ع)
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: Aurora , انرژی مثبت , **sara** , ف.ش , amir1369 , berkeley , white bird , alireza_it , Fardad-A
ارسال: #۴۱۶
۱۰ فروردین ۱۳۹۱, ۱۱:۱۹ ق.ظ
داستانک
زنی در مرغزار قدم میزد و به طبیعت می اندیشید . او سپس به یک مزرعه کدو تنبل رسید . در گوشه ای از مزرعه یک درخت با شکوه بلوط قد برافشته بود .

زن زیر درخت نشست و در این اندیشه فرو رفت که چرا طبیعت بلوط های کوچک را بر روی شاخه های بزرگ قرار داده و کدو تنبل های بزرگ را بر روی بوته های کوچک . با خود گفت : خدا با این خلقتش دسته گل به آب داده است ! او باید طلوط های کوچک را بر روی بوته های کوچک قرار می داد و کدو تنبل های بزرگ را بر روی شاخه های بزرگ . سپس زیر درخت بلوط دراز کشید تا چرتی بزند دقایقی بعد یک بلوط روی دماغ او افتاد و از خواب بیدارش کرد .

او همان طور که دماغش را می مالید خندید و فکر کرد : شاید حق با خدا باشد .
------------
روزی دست پسر بچه ای که در خانه با گلدان کوچکی بازی می کرد، در آن گیر کرد و هر کاری کرد، نتوانست دستش را از گلدان خارج کند. به ناچار پدرش را به کمک طلبید. اما پدرش هم هر چه تلاش کرد نتوانستند دست پسر را از گلدان خارج کنند. پدر دیگر راضی شده بود به شکستن گلدان که تصادفا خیلی هم گرانقیمت بود، فکر کند. قبل از این کار به عنوان آخرین تلاش به پسرش گفت: دستت را باز کن، انگشت هایت را به هم بچسبان و آنها را مثل دست من جمع کن. آن وقت فکر می کنم دستت بیرون می آید.

پسر گفت: "می دانم اما نمی توانم این کار را بکنم."
پدر که از این جواب پسرش شگفت زده شده بود پرسید: "چرا نمی توانی؟"

پسر گفت: "اگر این کار را بکنم سکه ای که در مشتم است، بیرون می افتد." شاید شما هم به ساده لوحی این پسر بخندید اما واقعیت این است که اگر دقت کنیم می بینیم همه ما در زندگی به بعضی چیزهای کم ارزش چنان می چسبیم که ارزش دارایی های پرارزشمان را فراموش می کنیم و در نتیجه آنها را از دست می دهیم.

عشق صیدیست که تیرت به خطا هم برود/لذتش کنج دلت تا به ابد خواهد ماند
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: **sara** , maryami , amir1369 , berkeley , white bird , alireza_it
ارسال: #۴۱۷
۱۰ فروردین ۱۳۹۱, ۰۳:۰۹ ب.ظ (آخرین ویرایش در این ارسال: ۱۰ فروردین ۱۳۹۱ ۰۳:۱۳ ب.ظ، توسط maryami.)
داستانک
روزی با عجله و اشتهای فراوان به یک رستوران رفتم. مدتها بود می خواستم برای سیاحت از مکانهای دیدنی به سفر بروم. در رستوران محل دنجی را انتخاب کردم، چون میخواستم از این فرصت استفاده کنم تا غذایی بخورم و برای آن سفر برنامه ریزی کنم. فیله ماهی آزاد با کره، سالاد و آب پرتقال سفارش دادم. در انتهای لیست نوشته شده بود: غذای رژیمی می خورید؟ ... نه

لپ تاپم را باز کردم که صدایی از پشت سر مرا متوجه خود کرد:
- عمو... میشه کمی پول به من بدی؟ فقط اونقدری که بتونم نون بخرم.
- نه کوچولو، پول زیادی همراهم نیست ... باشه برات می خرم.

صندوق پست الکترونیکی من پُر از ایمیل بود. از خواندن شعرها، پیامهای زیبا و همچنین جوک های خنده دار به کلی از خود بی خود شده بودم. صدای موسیقی یادآور روزهای خوشی بود که در لندن سپری کرده بودم.

عمو .... میشه بگی کره و پنیر هم بیارن؟
آه یادم افتاد که اون کوچولو پیش من نشسته.
- باشه ولی اجازه بده بعد به کارم برسم. من خیلی گرفتارم. خُب؟

غذای من رسید. غذای پسرک را سفارش دادم. گارسون پرسید که اگر او مزاحم است ، بیرونش کند. وجدانم مرا منع می کرد. گفتم نه مشکلی نیست. بذار بمونه. برایش نان و یک غذای خوش مزه بیارید.
آنوقت پسرک روبروی من نشست.
- عمو ... چیکار می کنی؟
- ایمیل هام رو می خونم.
- ایمیل چیه؟
- پیام های الکترونیکی که مردم از طریق اینترنت می فرستن.
متوجه شدم که چیزی نفهمیده. برای اینکه دوباره سئوالی نپرسد گفتم:
- اون فقط یک نامه است که با اینترنت فرستاده شده
- عمو ... تو اینترنت داری؟
- بله در دنیای امروز خیلی ضروریه
- اینترنت چیه عمو؟
- اینترنت جائیه که با کامپیوتر میشه خیلی چیزها رو دید و شنید. اخبار، موسیقی، ملاقات با مردم، خواندن و نوشتن، رویاها، کار و یادگیری. همه این ها وجود دارن ولی در یک دنیای مجازی.
- مجازی یعنی چی عمو؟
تصمیم گرفتم جوابی ساده و خالی از ابهام بدهم تا بتوانم غذایم را با آسایش بخورم.
- دنیای مجازی جائیه که در اون نمیشه چیزی رو لمس کرد. ولی هر چی که دوست داریم اونجا هست. رویاهامون رو اونجا ساختیم و شکل دنیا رو اونطوری که دوست داریم عوض کردیم.
- چه عالی. دوستش دارم.
- کوچولو فهمیدی مجازی چیه؟
- آره عمو. من توی همین دنیای مجازی زندگی می کنم.
- مگه تو کامپیوتر داری؟
- نه ولی دنیای منم مثل اونه ... مجازی. مادرم تمام روز از خونه بیرونه. دیر برمی گرده و اغلب اونو نمی بینیم. وقتی برادر کوچیکم از گرسنگی گریه می کنه، با هم آب رو به جای سوپ می خوریم. پدرم سالهاست که زندانه. من همیشه پیش خودم همه خانواده رو توی خونه دور هم تصور می کنم. یه عالمه غذا، یه عالمه اسباب بازی و من به مدرسه میرم تا یه روز آدم بزرگی بشم. مگه مجازی همین نیست عمو؟

قبل از آنکه اشکهایم روی صفحه کلید بچکد، لپ تاپم را بستم.
صبر کردم تا بچه غذایش را که حریصانه می بلعید، تمام کند. پول غذا را پرداختم. من آن روز یکی از زیباترین و خالصانه ترین لبخندهای زندگیم را همراه با این جمله پاداش گرفتم:
- ممنونم عمو، تو معلم خوبی هستی.

آنجا، در آن لحظه، من بزرگترین آزمون بی خردی مجازی را گذراندم. ما هر روز را در حالی سپری می کنیم که از درک محاصره شدن وقایع بی رحم زندگی توسط حقیقت ها عاجزیم.

If you have built castles in the air
your work need not be lost
that is where they should be
Now put foundations under them
Henry David Thoreau
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: blackhalo1989 , amir1369 , Aurora , sasanlive , **sara** , berkeley , white bird , Shiny , alireza_it
ارسال: #۴۱۸
۱۰ فروردین ۱۳۹۱, ۱۱:۳۸ ب.ظ
داستانک
به هیزم شکن ماهری کاری دریک تجارتخانه بزرگ چوب پیشنهاد شد و اون قبول کرد. حقوق پیشنهادی و همه شرایط کار فوق العاده بود و به همین خاطر هیزم شکن عزمش رو جزم کرد که تمام تلاشش رو بکنه و کار رو به نحو احسن انجام بده.
کارفرما یه تبر بهش داد و بعد هم اونو به محل کارش برد.
روز اول ۱۵ تا درخت رو انداخت.
کارفرما برای کار خوبش ازش تشکر کرد و بهش گفت که همینطوری ادامه بده... این تشویق باعث شد هیزم شکن تو کارش انگیزه بیشتری پیدا کنه
روز بعد هیزم شکن بیشتر تلاش کرد ولی این بار ۱۰ تا درخت رو انداخت
روز سوم حتی از روز دوم هم بیشتر سعی کرد ولی فقط ۷ تا درخت رو تونست قطع کنه
هر روز که میگذشت تعداد درختها کمتر میشد
با خودش گفت حتما دارم قدرتمو از دست میدم
رفت پیش کارفرما و بهش گفت که چی شده و اینکه چقدر ناراحته
کارفرما گفت: آخرین بار کی تبرتو تیز کردی؟
هیزم شکن گفت: تیز؟؟؟ وقت نداشتم تیزش کنم! سرم گرم قطع کردن درختا بود!!!

گاهی تو زندگی لازمه که یه کم وایسیم و نگاهی به خودمون و داشته هامون بندازیم.. چیزایی که داریم همیشه کافی و کامل نیستن . کلید موفقیت اینه که هر چند وقت یه بار تبر وجودمونو تیز کنیم!
-------------------------------
بهار است. دست کوچکم در دست مادر، راه می رویم و گل های حیاط را تماشا می کنیم. به یکی از گل ها که می رسیم، می ایستد، خم می شود و می گوید: «این گل میمونه. نگا کن...». انگشت شست و سبابه اش را دو طرف گلبرگ ها می گذارد و کمی که فشار می دهد دهان میمون باز و بسته می شود. .....
.....
بهار است. دست پرچین و چروکش در دستم، از کنار باغچه ای در خیابان رد می شویم. اشاره می کنم به یکی از گل های کنارمان و می گویم: «گل میمون». نگاه حیرت زده ای به من می کند. صبر می کنم. دوباره می گویم. چیزی یادش نمی آید. انگشت شست و سبابه ام کرخت می شود.

عشق صیدیست که تیرت به خطا هم برود/لذتش کنج دلت تا به ابد خواهد ماند
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: sasanlive , ف.ش , **sara** , diligent , Shiny , Aurora , berkeley , alireza_it
ارسال: #۴۱۹
۱۲ فروردین ۱۳۹۱, ۰۱:۲۶ ب.ظ (آخرین ویرایش در این ارسال: ۱۲ فروردین ۱۳۹۱ ۰۲:۰۷ ب.ظ، توسط maryami.)
داستانک
مهندسی بود که در تعمیر دستگاه های مکانیکی استعداد و تبحر داشت. او پس از۳۰ سال خدمت صادقانه با یاد و خاطری خوش باز نشسته شد.
دو سال بعد، از طرف شرکت درباره رفع اشکال به ظاهر لاینحل یکی از دستگاه های چندین میلیون دلاری با او تماس گرفتند.
آنها هر کاری که از دستشان بر می آمد انجام داده بودند و هیچ کسی نتوانسته بود اشکال را رفع کند بنابراین، نومیدانه به او متوسل شده بودند که در رفع بسیاری از این مشکلات موفق بوده است.
مهندس، این امر را به رغبت می پذیرد. او یک روز تمام به وارسی دستگاه می پردازد و در پایان کار، با یک تکه گچ علامت ضربدر روی یک قطعه مخصوص دستگاه می کشد و با سربلندی می گوید: اشکال اینجاست.
آن قطعه تعمیر می شود و دستگاه بار دیگر به کار می افتد.
مهندس دستمزد خود را ۵۰۰۰۰ دلار معرفی می کند. حسابداری تقاضای ارائه گزارش و صورتحساب مواد مصرفی می کند
و او بطور مختصر این گزارش را می دهد:
بابت یک قطعه گچ: ۱ دلار و بابت دانستن اینکه ضربدر را کجا بزنم: ۴۹۹۹۹ دلار !

-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

روزی دو دانشجو از استاد خود پرسیدند: استاد اصولا منطق چیست؟
استاد کمی فکر کرد و جواب داد : گوش کنید ، مثالی می زنم ، دو مرد - پیش من می آیند. یکی تمیز و دیگری کثیف من به آن ها پیشنهاد می کنم حمام کنند.
شما فکر می کنید ، کدام یک این کار را انجام دهند ؟
هردو شاگرد یک زبان جواب دادند : خوب مسلما کثیفه !
استاد گفت : نه ، تمیزه . چون او به حمام کردن عادت کرده و کثیفه قدر آن را نمی داند.
پس چه کسی حمام می کند ؟
حالا پسرها می گویند : تمیزه !
استاد جواب داد : نه ، کثیفه ، چون او به حمام احتیاج دارد. و باز پرسید : خوب ، پس کدامیک از مهمانان من حمام می کنند ؟
یک بار دیگر شاگردها گفتند : کثیفه !
استاد دوباره گفت : اما نه ، البته که هر دو ! تمیزه به حمام عادت دارد و کثیفه به حمام احتیاج دارد. خوب بالاخره کی حمام می گیرد ؟
بچه ها با سر درگمی جواب دادند : هر دو !
استاد بار دیگر توضیح می دهد : نه ، هیچ کدام ! چون کثیفه به حمام عادت ندارد و تمیزه هم نیازی به حمام کردن ندارد!
شاگردان با اعتراض گفتند : بله درسته ، ولی ما چطور می توانیم تشخیص دهیم ؟ هر بار شما یک چیزی را می گویید و هر دفعه هم درست است.
استاد در پاسخ گفت : خوب پس متوجه شدید این یعنی: منطق ! و از دیدگاه هر کس متفاوت است.

-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

دختری بود نابینا
که از خودش تنفر داشت
که از تمام دنیا تنفر داشت
و فقط یکنفر را دوست داشت
دلداده اش را
و با او چنین گفته بود
« اگر روزی قادر به دیدن باشم
حتی اگر فقط برای یک لحظه بتوانم دنیا را ببینم
عروس تو خواهم شد »

***
و چنین شد که آمد آن روزی
که یک نفر پیدا شد
که حاضر شود چشمهای خودش را به دختر نابینا بدهد
و دختر آسمان را دید و زمین را
رودخانه ها و درختها را
آدمیان و پرنده ها را
و نفرت از روانش رخت بر بست

***
دلداده به دیدنش آمد
و یاد آورد وعده دیرینش شد :
« بیا و با من عروسی کن
ببین که سالهای سال منتظرت مانده ام »

***
دختر برخود بلرزید
و به زمزمه با خود گفت :
« این چه بخت شومی است که مرا رها نمی کند ؟ »
دلداده اش هم نابینا بود
و دختر قاطعانه جواب داد:
قادر به همسری با او نیست

***
دلداده رو به دیگر سو کرد
که دختر اشکهایش را نبیند
و در حالی که از او دور می شد گفت:
« پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشی »

If you have built castles in the air
your work need not be lost
that is where they should be
Now put foundations under them
Henry David Thoreau
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: Aurora , انرژی مثبت , mamat , Fardad-A
ارسال: #۴۲۰
۱۳ فروردین ۱۳۹۱, ۰۸:۵۴ ب.ظ (آخرین ویرایش در این ارسال: ۱۳ فروردین ۱۳۹۱ ۰۸:۵۵ ب.ظ، توسط Maryam-X.)
داستانک
الو....

الو؟؟... خونه خدا؟؟
الو ... الو... سلام
کسی اونجا نیست ؟؟؟؟؟
مگه اونجا خونه ی خدا نیست؟
پس چرا کسی جواب نمی ده؟
یهو یه صدای مهربون! ..مثل اینکه صدای یه فرشتس. بله با کی کار داری کوچولو؟
خدا هست؟ باهاش قرار داشتم. قول داده امشب جوابمو بده.
بگو من می شنوم .کودک متعجب پرسید: مگه تو خدایی ؟من با خدا کار دارم ...
هر چی می خوای به من بگو قول می دم به خدا بگم .
صدای بغض آلودش آهسته گفت یعنی خدام منو دوست نداره؟؟؟؟
فرشته ساکت بود .بعد از مکثی نه چندان طولانی:نه خدا خیلی دوستت داره.مگه کسی می تونه تو رو دوست نداشته باشه؟
بلور اشکی که در چشمانش حلقه زده بود با فشار بغض شکست وبر روی گونه اش غلطید وباهمان بغض گفت :
اصلا خدا باهام حرف نزنه گریه می کنما...
بعد از چند لحظه هیاهوی سکوت ؛
بگو زیبا بگو .هر آنچه را که بر دل کوچکت سنگینی می کند بگو...دیگر بغض امانش را بریده بود
بلند بلند گریه کرد وگفت:
خدا جون خدای مهربون،خدای قشنگم می خواستم بهت بگم تو رو خدا نذار بزرگ شم تو رو خدا...
چرا ؟این مخالف تقدیره .چرا دوست نداری بزرگ بشی؟
آخه خدا من خیلی تو رو دوست دارم قد مامانم ،ده تا دوستت دارم .اگه بزرگ شم نکنه مثل بقیه
فراموشت کنم؟
نکنه یادم بره که یه روزی بهت زنگ زدم ؟نکنه یادم بره هر شب باهات قرار داشتم؟
مثل خیلی ها که بزرگ شدن و حرف منو نمی فهمن.
مثل بقیه که بزرگن و فکر می کنن من الکی می گم با تو دوستم.
مگه ما باهم دوست نیستیم؟
پس چرا کسی حرفمو باور نمی کنه ؟
خدا چرا بزرگا حرفاشون سخت سخته؟مگه این طوری نمی شه باهات حرف زد...
خدا پس از تمام شدن گریه های کودک گفت:
آدم ،محبوب ترین مخلوق من.. چه زود خاطراتش رو به ازای بزرگ شدن فراموش می کنه...
کاش همه مثل تو به جای خواسته های عجیب من رو از خودم طلب می کردند
تا تمام دنیا در دستشان جا می گرفت.
کاش همه مثل تو مرا برای خودم ونه برای خودخواهی شان می خواستند .دنیا برای تو کوچک است ...
بیا تا برای همیشه کوچک بمانی وهرگز بزرگ نشوی...
کودک کنار گوشی تلفن،درحالی که لبخندبرلب داشت در آغوش خدا به خواب فرو رفت....

به نقل از:http://simaun.blogfa.com/

زندگی ، همیشه فریاد زدن نیست ...، بلکه صدای آرامی است که در انتهای روز می گوید: فردا دوباره تلاش خواهم کرد.
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: diligent , ف.ش , انرژی مثبت , مهشاد , banou , Fardad-A


موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
  فراخوان داستان کوتاه fas ۱ ۳,۰۲۶ ۰۱ مهر ۱۳۹۹ ۱۱:۰۳ ق.ظ
آخرین ارسال: mehrad1011
Star کارگاه داستان نویسی دسته جمعی marvelous ۹ ۷,۴۱۳ ۱۲ آبان ۱۳۹۸ ۰۶:۰۹ ب.ظ
آخرین ارسال: marvelous
  معرفی منابع و گرایش های مرتبط با فایل های صوتی و تصویری و پخش کننده های صوت و تصویر R.g- ۴ ۴,۰۵۶ ۱۵ شهریور ۱۳۹۶ ۰۹:۳۲ ب.ظ
آخرین ارسال: blackhalo1989
  داستان یک موفقیت کوچک (رتبه ۴۰ ای تی ) naserqw ۱۷ ۱۵,۴۹۵ ۱۲ خرداد ۱۳۹۶ ۰۲:۴۴ ب.ظ
آخرین ارسال: new1395
  اطلاعاتی درمورد رشته های سیستم های تکنولوژی اطلاعات ، سیستم های چند رسانه هایی و... elahehma ۰ ۲,۰۴۰ ۲۹ خرداد ۱۳۹۵ ۰۷:۵۰ ب.ظ
آخرین ارسال: elahehma
Shocked داستان مانشت admin ۱۸۴ ۱۰۹,۴۷۳ ۱۰ مهر ۱۳۹۴ ۰۲:۱۳ ق.ظ
آخرین ارسال: Menrva
  داستان و رمان HighVoltage ۲۱ ۱۵,۳۴۹ ۲۲ بهمن ۱۳۹۳ ۱۰:۰۷ ب.ظ
آخرین ارسال: mahyamk
  الگوریتم های داده کاوی مقاوم در برابر داده های نویزی و داده های پرت AmiriManesh ۶ ۷,۷۱۹ ۳۰ مرداد ۱۳۹۳ ۱۲:۲۴ ق.ظ
آخرین ارسال: AmiriManesh
  داستان پایان نامه نویس شدن نخبگان دانشگاهی! hnarghani ۰ ۲,۳۰۵ ۲۵ مرداد ۱۳۹۳ ۰۸:۴۲ ب.ظ
آخرین ارسال: hnarghani
  نظر سنجی در مورد داستان یک زندگی mohamad_62 ۹ ۷,۳۴۱ ۱۵ مهر ۱۳۹۲ ۰۶:۲۷ ب.ظ
آخرین ارسال: mohamad_62

پرش به انجمن:

Can I see some ID?

به خاطر سپاری رمز Cancel

Feeling left out?


نگران نباش، فقط روی این لینک برای ثبت نام کلیک کن. رمزت رو فراموش کردی؟ اینجا به یادت میاریم! close

رمزت رو فراموش کردی؟

Feeling left out?


نگران نباش، فقط روی این لینک برای ثبت نام کلیک کن. close