زمان کنونی: ۰۴ آذر ۱۴۰۳, ۱۲:۵۵ ق.ظ مهمان گرامی به انجمن مانشت خوش آمدید. برای استفاده از تمامی امکانات انجمن می‌توانید عضو شوید.
گزینه‌های شما (ورودثبت نام)

داستان های آموزنده

ارسال: #۱۲۱
۲۳ فروردین ۱۳۹۰, ۰۵:۱۲ ب.ظ
RE: داستانک
(۲۳ فروردین ۱۳۹۰ ۰۲:۰۰ ب.ظ)fatima1537 نوشته شده توسط:  "مریلین مونرو" (هنر پیشه معروف)

[تصویر:  21392_1_1379098501.jpg]
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال: #۱۲۲
۲۳ فروردین ۱۳۹۰, ۰۶:۲۶ ب.ظ (آخرین ویرایش در این ارسال: ۲۳ فروردین ۱۳۹۰ ۰۶:۵۱ ب.ظ، توسط polarisia.)
RE: داستانک
این که الیزابت تیلوره که چند هفته پیش مرد!

مریلین اینه:

[تصویر:  21400_1_1379098501.jpg]

To live is to suffer, to survive is to find some meaning in the suffering.
Friedrich Nietzsche
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال: #۱۲۳
۲۳ فروردین ۱۳۹۰, ۱۰:۳۶ ب.ظ (آخرین ویرایش در این ارسال: ۲۳ فروردین ۱۳۹۰ ۱۰:۳۷ ب.ظ، توسط Fardad-A.)
داستانک
پلاریس جان این که زدی داستانه تصویریه؟؟؟؟Tongue


از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر ............ یادگاری که در این گنبد دوار بماند..
.
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: polarisia
ارسال: #۱۲۴
۲۳ فروردین ۱۳۹۰, ۱۰:۳۸ ب.ظ
RE: داستانک
(۲۳ فروردین ۱۳۹۰ ۱۰:۳۶ ب.ظ)Fardad-A نوشته شده توسط:  پلاریس جان این که زدی داستانه تصویریه؟؟؟؟Tongue
نه ضمیمه داستان صفحه قبلهSmile

If your success is not on your own terms, if it looks good to the world but does not feel good in your heart, it is not success at all.
(Anna Quindlen)
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: polarisia
ارسال: #۱۲۵
۲۴ فروردین ۱۳۹۰, ۰۱:۱۹ ق.ظ
RE: داستانک
(۲۳ فروردین ۱۳۹۰ ۱۰:۳۶ ب.ظ)Fardad-A نوشته شده توسط:  پلاریس جان این که زدی داستانه تصویریه؟؟؟؟Tongue

Big Grin
مرسی، خیلی باحال گفتی. کلی خندیدم. Big Grin (آیکون رو نداره که رو زمین ولو میشه)

To live is to suffer, to survive is to find some meaning in the suffering.
Friedrich Nietzsche
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال: #۱۲۶
۲۴ فروردین ۱۳۹۰, ۱۰:۱۶ ب.ظ
RE: داستانک
۱ سئوال داشتم. شما چطور به پیامتون عکس در سایز بزرگ اضافه کردید؟
من هر کاری کردم فقط در سایز بندانگشتی اضافه می شد
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال: #۱۲۷
۲۴ فروردین ۱۳۹۰, ۱۰:۳۹ ب.ظ
RE: داستانک
قدرت کلمات
چند قورباغه از جنگلی عبور می کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عمیقی افتادند . بقیه قورباغه‌ها در کنار گودال جمع شدند و وقتی دیدند گودال چقدر عمیق است به دو قورباغه دیگر گفتند که دیگر چاره ای نیست و شما خواهید مرد. دو قورباغه این حرف‌ها را نادیده گرفتند و با تمام توانشان کوشیدند که از گودال بیرون بپرند . اما قورباغه های دیگر دائمأ به آنها می گفتند که دست از تلاش بردارید، چون نمی توانید از گودال خارج شوید، به زودی خواهید مرد.
بالاخره یکی از دو قورباغه‌، تسلیم گفته های دیگر قورباغه‌ها شد و دست از تلاش برداشت. او بی درنگ به داخل گودال پرتاب شد و مرد.اما قورباغه دیگر با حداکثر توانش برای بیرون آمدن از گودال تلاش می کرد. بقیه قورباغه‌ها فریاد می زدند که دست از تلاش بردار‌، اما او با توان بیشتری تلاش کرد و سرانجام از گودال خارج شد.
وقتی از گودال بیرون آمد، بقیه قورباغه‌ها از او پرسیدند‌: مگر تو حرف های ما را نشنیدی؟ معلوم شد که قورباغه ناشنواست . در واقع او تمام مدت فکر می کرده که دیگران او را تشویق می کنند !!!

The greatest pleasure in life is doing what people say YOU CANNOT DO

مهمان عزیز شما قادر به مشاهده پیوندهای انجمن مانشت نمی‌باشید. جهت مشاهده پیوندها ثبت نام کنید.
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: ف.ش , **sara** , sina_n , mosaferkuchulu , Helmaa , shahryar
ارسال: #۱۲۸
۲۵ فروردین ۱۳۹۰, ۰۱:۴۵ ب.ظ (آخرین ویرایش در این ارسال: ۲۵ فروردین ۱۳۹۰ ۰۱:۴۷ ب.ظ، توسط fatima1537.)
RE: داستانک
(۲۴ فروردین ۱۳۹۰ ۱۰:۲۱ ب.ظ)alirezalink نوشته شده توسط:  /quote]
عکس رو یک جای دیگه آپلود کنید و آدرسشو به تگ image بدید
سایت های زیادی واسه اینکار هست:

مهمان عزیز شما قادر به مشاهده پیوندهای انجمن مانشت نمی‌باشید. جهت مشاهده پیوندها ثبت نام کنید.


مهمان عزیز شما قادر به مشاهده پیوندهای انجمن مانشت نمی‌باشید. جهت مشاهده پیوندها ثبت نام کنید.


مهمان عزیز شما قادر به مشاهده پیوندهای انجمن مانشت نمی‌باشید. جهت مشاهده پیوندها ثبت نام کنید.
ممنون بلد شدم!
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال: #۱۲۹
۲۷ فروردین ۱۳۹۰, ۰۱:۰۵ ق.ظ
داستانک
روایت‌ شده‌ است‌ که‌ مردی‌ به‌ نزد حضرت‌ حسین‌ بن‌ علیّ علیهما السّلام‌ آمد و گفت‌: من‌ مردی‌ هستم‌ اهل‌ گناه‌، و توانائی‌ شکیبائیِ گذشت‌ از معصیت‌ را ندارم‌؛ پس‌ شما مرا موعظه‌ای‌ بنمائید!

حضرت‌ در پاسخ‌ او فرمودند: پنج‌ کار بجای‌ بیاور، و سپس‌ هر گناهی‌ بخواهی‌ بکن‌!

اوّل‌ آنکه‌: از روزیِ خدا مخور، و هر گناهی‌ بخواهی‌ بکن‌!

دوّم‌ آنکه‌: از تحت‌ قیّومیّت‌ و ولایت‌ خدا خارج‌ شو، و هر گناهی‌ بخواهی‌ بکن‌!

سوّم‌ آنکه‌: برای‌ گناه‌ جائی‌ را بطلب‌ که‌ خدا در آن‌ ترا نبیند، و هر گناهی‌ بخواهی‌ بکن‌!

چهارم‌ آنکه‌: چون‌ مَلک‌ الموت‌ برای‌ گرفتن‌ جان‌ تو آید او را از خود دور گردان‌، و هر گناهی‌ بخواهی‌ بکن‌!

پنجم‌ آنکه‌: چون‌ فرشته‌ پاسدار دوزخ‌ بخواهد ترا در آتش‌ بیفکند تو در آتش‌ داخل‌ مشو، و هر گناهی‌ بخواهی‌ بکن‌!»

If your success is not on your own terms, if it looks good to the world but does not feel good in your heart, it is not success at all.
(Anna Quindlen)
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: zr2358 , Helmaa , **sara** , shahryar , انرژی مثبت
ارسال: #۱۳۰
۲۷ فروردین ۱۳۹۰, ۰۴:۲۳ ب.ظ (آخرین ویرایش در این ارسال: ۲۷ فروردین ۱۳۹۰ ۰۴:۲۷ ب.ظ، توسط parsaNA.)
RE: داستانک
خب بعدش چی؟
یک تاجر آمریکایی نزدیک یک روستای مکزیکی ایستاده بود که یک قایق کوچک ماهیگیری از بغلش رد شد که توش چند تا ماهی بود. از مکزیکی پرسید: چقدر طول کشید که این چند تا رو گرفتی؟ مکزیکی پاسخ داد: مدت زیادی طول نکشید.
آمریکایی: پس چرا بیشتر صبر نکردی تا بیشتر ماهی گیرت بیاد؟
مکزیکی: چون همین تعداد هم برای سیر کردن خانواده‌ام کافیه.
آمریکایی: اما بقیه وقتت رو چه کار می کنی؟
مکزیکی: تا دیر وقت می خوابم، یک کم ماهیگیری می کنم، با بچه هام بازی می کنم، بعد می رم تو دهکده می چرخم. یه گیلاس مشروب می خورم و با دوستانم شروع می کنیم به گیتار زدن و آواز خوندن و خوشگذرونی. خلاصه این هم زندگی ماست.
آمریکایی: ببین من تو هاروارد درس خونده‌ام و می تونم کمکت کنم. تو باید بیشتر ماهیگیری کنی. اون وقت می تونی با پولش یه قایق بزرگتر بخری. بعد با درآمد اون چند تا قایق دیگه هم اضافه می کنی. اون وقت کلی قایق برای ماهیگیری داری!
مکزیکی: خب بعدش چی؟
آمریکایی: به جای اینکه ماهی‌ها رو به واسطه بفروشی، اونها رو مستقیما به مشتری‌ها می دی و برای خودت کار و بار درست می کنی... بعدش کارخونه راه می اندازی و به تولیداتش نظارت می کنی... این دهکده کوچک را هم ترک می کنی و می ری مکزیکوسیتی... بعدا لوس آنجلس و از اونجا هم نیویورک.... اونجاست که دست به کارهای مهمتری می زنی.
مکزیکی: اما آقا‌! این کار چقدر طول می کشه؟
آمریکایی: پانزده تا بیست سال!
مکزیکی: اما بعدش چی آقا؟
آمریکایی: بهترین قسمتش همینه: موقع مناسب که گیرت اومد می ری و سهام شرکتت رو به قیمت خیلی بالا می فروشی! این کار برایت میلیون‌ها دلار عایدی داره.
مکزیکی: میلیون‌ها دلار!!! آه! خب بعدش چی؟
آمریکایی: اون وقت بازنشسته می شوی! می ری یه دهکده ساحلی کوچک، جایی که می تونی تا دیروقت بخوابی، یک کم ماهیگیری کنی، با بچه هایت بازی کنی، بری دهکده و یه گیلاس مشروب بنوشی و تا دیروقت با دوستات گیتار بزنی و آواز بخونی و خوش بگذرونی....

چلچراغ – شماره ۱۵۴

The greatest pleasure in life is doing what people say YOU CANNOT DO

مهمان عزیز شما قادر به مشاهده پیوندهای انجمن مانشت نمی‌باشید. جهت مشاهده پیوندها ثبت نام کنید.
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: **sara** , ایرسا , ف.ش
ارسال: #۱۳۱
۲۸ فروردین ۱۳۹۰, ۱۲:۰۹ ب.ظ
داستانک
روزگاری یک کشاورز در روستایی زندگی می کرد که باید پول زیادی را که از
یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد.

کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلی‌ها آرزوی ازدواج با او را داشتند. وقتی
پیرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز نمی تواند پول او را پس بدهد، پیشهاد یک
معامله کرد و گفت اگر با دختر کشاورز ازدواج کند بدهی او را می بخشد، و
دخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و پیرمرد کلاه بردار برای اینکه
حسن نیت خود را نشان بدهد گفت‌: اصلا یک کاری می کنیم، من یک سنگریزه
سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه ای خالی می اندازم، دختر تو باید با
چشمان بسته یکی از این دو را بیرون بیاورد. اگر سنگریزه سیاه را بیرون
آورد باید همسر من بشود و بدهی بخشیده می شود و اگر سنگریزه سفید را
بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می شود، اما
اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدر به زندان برود.

این گفت و گو در جلوی خانه کشاورز انجام شد و زمین آنجا پر از سنگریزه
بود. در همین حین پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت. دختر که چشمان
تیزبینی داشت متوجه شد او دو سنگریزه سیاه از زمین برداشت و داخل کیسه
انداخت. ولی چیزی نگفت !

سپس پیرمرد از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون بیاورد.

تصور کنید اگر شما آنجا بودید چه کار می کردید ؟ چه توصیه ای برای آن دختر داشتید ؟

اگر خوب موقعیت را تجزیه و تحلیل کنید می بینید که سه امکان وجود دارد:

۱ـ دختر جوان باید آن پیشنهاد را رد کند.

۲ـ هر دو سنگریزه را در بیاورد و نشان دهد که پیرمرد تقلب کرده است.

۳ـ یکی از آن سنگریزه های سیاه را بیرون بیاورد و با پیرمرد ازدواج کند
تا پدرش به زندان نیفتد.

لحظه ای به این شرایط فکر کنید. هدف این حکایت ارزیابی تفاوت بین تفکر
منطقی و تفکری است که اصطلاحا جنبی نامیده می شود. معضل این دختر جوان را
نمی توان با تفکر منطقی حل کرد.

به نتایج هر یک از این سه گزینه فکر کنید، اگر شما بودید چه کار می کردید ؟!

و این کاری است که آن دختر زیرک انجام داد‌:

دست خود را به داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت و به سرعت
و با ناشی بازی، بدون اینکه سنگریزه دیده بشود، وانمود کرد که از دستش
لغزیده و به زمین افتاده. پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزه های
دیگر غیر ممکن بود.
در همین لحظه دخترک گفت‌: آه چقدر من دست و پا چلفتی هستم‌! اما مهم
نیست. اگر سنگریزه ای را که داخل کیسه است دربیاوریم معلوم می شود
سنگریزه ای که از دست من افتاد چه رنگی بوده است....

و چون سنگریزه ای که در کیسه بود سیاه بود، پس باید طبق قرار، آن سنگریزه
سفید باشد. آن پیرمرد هم نتوانست به حیله گری خود اعتراف کند و شرطی را
که گذاشته بود به اجبار پذیرفت و دختر نیز تظاهر کرد که از این نتیجه
حیرت کرده است.

نتیجه ای که ۱۰۰ درصد به نفع آنها بود.

۱ـ همیشه یک راه حل برای مشکلات پیچیده وجود دارد.

۲ـ این حقیقت دارد که ما همیشه از زاویه خوب به مسایل نگاه نمی کنیم.

۳ـ هفته شما می تواند سرشار از افکار و ایده های مثبت و تصمیم های عاقلانه باشد
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: **sara** , shahryar , انرژی مثبت
ارسال: #۱۳۲
۲۹ فروردین ۱۳۹۰, ۰۲:۱۴ ب.ظ (آخرین ویرایش در این ارسال: ۲۹ فروردین ۱۳۹۰ ۰۵:۴۸ ب.ظ، توسط parsaNA.)
RE: داستانک
مهندسی و مدیریت
مردی که سوار بر بالن در حال حرکت بود‌، ناگهان به یاد آورد قرار مهمی دارد؛ ارتفاعش را کم کرد و از مردی که روی زمین بود پرسید:

"ببخشید آقا ؛ من قرار مهمی دارم‌، ممکنه به من بگویید کجا هستم تا ببینم به موقع به قرارم می رسم یا نه؟"


مرد روی زمین‌: بله، شما در ارتفاع حدودا ۶متری در طول جغرافیایی "۱٨'۲۴ﹾ ۸۷ وعرض جغرافیایی"۴۱'۲۱ﹾ ۳۷هستید.

مرد بالن سوار‌: شما باید مهندس باشید.

مرد روی زمین‌: بله، از کجا فهمیدید؟؟"

مرد بالن سوار‌: چون اطلاعاتی که شما به من دادید اگر چه کاملا دقیق بود به درد من نمی خورد و من هنوز نمی دانم کجا هستم و به موقع به قرارم می رسم یا نه؟

مرد روی زمین‌: شما باید مدیر باشید.

مرد بالن سوار‌: بله، از کجا فهمیدید؟؟؟
مرد روی زمین‌: چون شما نمی دانید کجا هستید و به کجا می خواهید بروید. قولی داده‌اید و نمی دانید چگونه به آن عمل کنید و انتظار دارید مسئولیت آن را دیگران بپذیرند.اطلاعات دقیق هم به دردتان نمیخورد!

The greatest pleasure in life is doing what people say YOU CANNOT DO

مهمان عزیز شما قادر به مشاهده پیوندهای انجمن مانشت نمی‌باشید. جهت مشاهده پیوندها ثبت نام کنید.
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: zr2358 , **sara** , polarisia , ف.ش , shahryar
ارسال: #۱۳۳
۳۰ فروردین ۱۳۹۰, ۱۲:۱۳ ق.ظ
RE: داستانک
قایم موشک

روزی همه دانشمندان مردند و وارد بهشت شدند آنها تصمیم گرفتند تا قایم موشک بازی
کنند.متاسفانه انشتین اولین نفری بود که باید چشم می گذاشت.
او باید تا ۱۰۰ میشمرد و سپس شروع به جستجو میکرد.همه پنهان شدند الا نیوتون …نیوتون فقط یک مربع به طول یک متر کشید و درون آن ایستاد.
دقیقا در مقابل انشتین.انشتین شمرد ۹۷,۹۸,۹۹,۱۰۰ .او چشماشو باز کرد ودید که نیوتون در مقابل چشماش ایستاده.
انشتین فریاد زد نیوتون بیرون( ساک ساک) نیوتون بیرون( ساک ساک).
نیوتون با خونسردی تکذیب کرد و گفت من بیرون نیستم.او ادعا کرد که اصلا من نیوتون نیستم.تمام دانشمندان از مخفیگاهشون بیرون اومدن تا ببینن اون چطور میخواد ثابت کنه که نیوتون نیست… نیوتون ادامه داد که من در یک مربع به مساحت یک متر مربع ایستاده ام…
که منو نیتون بر متر مربع میکنه.از آنجایی که نیوتون بر متر مربع برابر یک پاسکال می باشد
بنابراین من پاسکالم پس پاسکال باید بیرون بره (پاسکال ساک ساک )Big Grin
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: Mile Stone , fatima1537 , Maryam-X , shahryar , انرژی مثبت , mis masi
ارسال: #۱۳۴
۳۰ فروردین ۱۳۹۰, ۰۶:۴۹ ق.ظ
داستانک
یه چند روز آفاق خانم نیستن ببین سایت چه سوت و کور شده ؟؟؟
آفاق خانم دوباره بیا پیش ما‌، خوشحال میشیم .

کسی که اندرز ارزان را رد کند طولی نمی کشد که پشیمانی را با قیمت گرانی خریداری خواهد کرد.
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: ف.ش
ارسال: #۱۳۵
۳۰ فروردین ۱۳۹۰, ۱۱:۰۳ ب.ظ
داستانک
(این داستان بر اساس واقعیت است)

نصفه شب بود که با سر و صداش از خواب بیدار شدم. نمیدونم ساعت چند بود، فقط نه می تونستم راحت بخوابم و نه از خستگی می تونستم پاشم بهش چیزی بگم. اونم انگار نه انگار، همین طوری دقیقا پشت در آپارتمان ما سر و صدا و داد و بیداد می کرد. خدایا، یه شب هم که شانس آوردیم آسانسور، که بالا سرمونه، خراب شده و دیگه سر و صداش اعصاب رو مته نمی کنه هم اینجوری، این یارو ول نمی کنه! بابا جون پاشو برو پی کارت، برو خونت، مگه خونه زندگی نداری واستادی پشت در خونه ما؟ خلاصه همین طوری با خواب مختل و اعصاب خط خطی تا صبح سر کردیم.

یارو اما کم نیاورده بود، تا صبح همین طوری داشت سر و صدا می کرد. دیگه از جام پاشدم. رفتم در رو باز کنم دو تا لیچار بارش کنم بلکه بذاره بره. از طرفی هم دلم براش می سوخت که بنده خدا شاید بی کس و بی خونس. در رو که باز کردم، بدون این که حتی تو چشام نگاه کنه دیدم سرشو انداخته پایین همین طوری داره میاد تو! یهو شوکه شدم و درو بستم. بابا این دیگه کیه! اون از دیشب که نذاشت بخوابیم، اینم از الان که همین طوری میخواد بیاد تو! یه خورده که به خودم مسلط شدم، تصمیم گرفتم دوباره امتحان کنم. این دفعه باید یه کاری کنم که بترسه بذاره بره. اما آسانسور هم که خرابه. باید یه طوری کنم که از راه پله‌ها فرار کنه بره. در رو دو باره باز کردم. باز خواست بیاد تو. هول شدم. نفهمیدم چی شد که با پام هلش دادم عقب. بنده خدا ترسید، اما ول نمی کرد. بازم می خواست بیاد نو. بازم هلش دادم عقب، اما حالیش نبود! سریع رفتم تو و در رو بستم. خدایا حالا چیکار کنم؟ تصمیم گرفتم به نگهبان ساختمون زنگ بزنم تا بیان بگیرن ببرنش. تا اونا بیان دو سه بار دیگه در رو باز کردم. همین نزدیکای در داشت می پلکید. دیگه خیلی جرأت نزدیک شدن نداشت. مظلومانه نگاه می کرد. راستش دلم براش سوخت. خوب باهاش برخورد نکرده بودم.

بالاخره صداش قطع شد. فهمیدم گرفتن بردنش. اما بعداً که فهمیدم طرف خانواده دار و اصیل بوده خیلی از رفتار خودم باهاش شرمنده شدم. یاد اون نگاه مظلومانه و اندام نحیفش افتادم. و فکر کردم حتی اگه ولگرد هم بود نباید باهاش این طوری رفتار می کردم، چه برسه به این که گربه خونگی یکی از همسایه‌ها باشه که دیشب گمش کرده بود!!

If your success is not on your own terms, if it looks good to the world but does not feel good in your heart, it is not success at all.
(Anna Quindlen)
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: **sara** , Fardad-A , parsaNA


موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
  فراخوان داستان کوتاه fas ۱ ۳,۰۱۴ ۰۱ مهر ۱۳۹۹ ۱۱:۰۳ ق.ظ
آخرین ارسال: mehrad1011
Star کارگاه داستان نویسی دسته جمعی marvelous ۹ ۷,۳۷۳ ۱۲ آبان ۱۳۹۸ ۰۶:۰۹ ب.ظ
آخرین ارسال: marvelous
  معرفی منابع و گرایش های مرتبط با فایل های صوتی و تصویری و پخش کننده های صوت و تصویر R.g- ۴ ۴,۰۴۲ ۱۵ شهریور ۱۳۹۶ ۰۹:۳۲ ب.ظ
آخرین ارسال: blackhalo1989
  داستان یک موفقیت کوچک (رتبه ۴۰ ای تی ) naserqw ۱۷ ۱۵,۴۰۱ ۱۲ خرداد ۱۳۹۶ ۰۲:۴۴ ب.ظ
آخرین ارسال: new1395
  اطلاعاتی درمورد رشته های سیستم های تکنولوژی اطلاعات ، سیستم های چند رسانه هایی و... elahehma ۰ ۲,۰۳۲ ۲۹ خرداد ۱۳۹۵ ۰۷:۵۰ ب.ظ
آخرین ارسال: elahehma
Shocked داستان مانشت admin ۱۸۴ ۱۰۹,۳۰۴ ۱۰ مهر ۱۳۹۴ ۰۲:۱۳ ق.ظ
آخرین ارسال: Menrva
  داستان و رمان HighVoltage ۲۱ ۱۵,۲۹۴ ۲۲ بهمن ۱۳۹۳ ۱۰:۰۷ ب.ظ
آخرین ارسال: mahyamk
  الگوریتم های داده کاوی مقاوم در برابر داده های نویزی و داده های پرت AmiriManesh ۶ ۷,۶۹۵ ۳۰ مرداد ۱۳۹۳ ۱۲:۲۴ ق.ظ
آخرین ارسال: AmiriManesh
  داستان پایان نامه نویس شدن نخبگان دانشگاهی! hnarghani ۰ ۲,۳۰۵ ۲۵ مرداد ۱۳۹۳ ۰۸:۴۲ ب.ظ
آخرین ارسال: hnarghani
  نظر سنجی در مورد داستان یک زندگی mohamad_62 ۹ ۷,۳۳۱ ۱۵ مهر ۱۳۹۲ ۰۶:۲۷ ب.ظ
آخرین ارسال: mohamad_62

پرش به انجمن:

Can I see some ID?

به خاطر سپاری رمز Cancel

Feeling left out?


نگران نباش، فقط روی این لینک برای ثبت نام کلیک کن. رمزت رو فراموش کردی؟ اینجا به یادت میاریم! close

رمزت رو فراموش کردی؟

Feeling left out?


نگران نباش، فقط روی این لینک برای ثبت نام کلیک کن. close