۱۸ آبان ۱۳۹۰, ۰۳:۱۴ ب.ظ
|
|
شعر
پیغام ماهی ها
رفته بودم سر حوض
تا ببینم شاید، عکس تنهایی خود را در آب،
آب در حوض نبود .
ماهیان می گفتند: « هیچ تقصیر درختان نیست.»
ظهر دم کرده تابستان بود،
پسر روشن آب، لب پاشویه نشست
و عقاب خورشید، آمد او را به هوا برد که برد.
به درک راه نبردیم به اکسیژن آب.
برق از پولک ما رفت که رفت.
ولی آن نور درشت،
عکس آن میخک قرمز در آب
که اگر باد می آمد دل او، پشت چین های تغافل می زد،
چشم ما بود.
روزنی بود به اقرار بهشت.
تو اگر در تپش باغ خدا را دیدی، همت کن
و بگو ماهیها، حوضشان بی آب است.
باد می رفت به سر وقت چنار.
من به سر وقت خدا می رفتم.
سهراب سپهری-حجم سبز
|
من اگر چه بندگی را به خدا رسانده باشم
همه بنده ام خدایا به تو می رسد خدایی
بکشان به عاشقانت که کشی به جرم عشقم
مگرم نه وعده دادی که کشی و بر سر آیی
اگه میخوای منو بازم ببینی
من همینجام پشت اون لبخند قدیمی
حلال کنید
|
|
|
۱۹ آبان ۱۳۹۰, ۰۳:۴۴ ب.ظ
(آخرین ویرایش در این ارسال: ۱۹ آبان ۱۳۹۰ ۰۳:۵۷ ب.ظ، توسط mamat.)
|
|
شعر
خیلی طولانیه اما نتونستم تکه تکه بذارمش چون اینجوری ارزشش از بین میرفت
صدای پای آب،
نثار شبهای خاموش مادرم!
اهل کاشانم
روزگارم بد نیست.
تکه نانی دارم، خرده هوشی، سر سوزن ذوقی.
مادری دارم، بهتر از برگ درخت.
دوستانی، بهتر از آب روان.
و خدایی که در این نزدیکی است:
لای این شب بوها، پای آن کاج بلند.
روی آگاهی آب، روی قانون گیاه.
من مسلمانم.
قبلهام یک گل سرخ.
جانمازم چشمه، مهرم نور.
دشت سجاده من.
من وضو با تپش پنجرهها می گیرم.
در نمازم جریان دارد ماه، جریان دارد طیف.
سنگ از پشت نمازم پیداست:
همه ذرات نمازم متبلور شده است.
من نمازم را وقتی می خوانم
که اذانش را باد، گفته باشد سر گلدسته سرو.
من نمازم را پی«تکبیره الاحرام» علف می خوانم،
پی «قد قامت» موج.
کعبهام بر لب آب،
کعبهام زیر اقاقی هاست.
کعبهام مثل نسیم، می رود باغ به باغ، می رود
شهر به شهر.
«حجر الاسو » من روشنی باغچه است.
اهل کاشانم.
پیشهام نقاشی است:
گاه گاهی قفسی می سازم با رنگ، می فروشم به شما
تا به آواز شقایق که در آن زندانی است
دل تنهایی تان تازه شود.
چه خیالی، چه خیالی، ... می دانم
پردهام بی جان است.
خوب می دانم، حوض نقاشی من بی ماهی است.
اهل کاشانم
نسبم شاید برسد
به گیاهی در هند، به سفالینه ای از خاک " سیلک " .
نسبم شاید، به زنی ***** در شهر بخارا برسد.
پدرم پشت دو بار آمدن چلچلهها، پشت دو برف،
پدرم پشت دو خوابیدن در مهتابی،
پدرم پشت زمانها مرده است.
پدرم وقتی مرد. آسمان آبی بود،
مادرم بی خبر از خواب پرید، خواهرم زیبا شد.
پدرم وقتی مرد، پاسبانها همه شاعر بودند.
مرد بقال از من پرسید: چند من خربزه می خواهی ؟
من از او پرسیدم: دل خوش سیری چند؟
پدرم نقاشی می کرد.
تار هم می ساخت، تار هم می زد.
خط خوبی هم داشت.
باغ ما در طرف سایه دانایی بود.
باغ ما جای گره خوردن احساس و گیاه،
باغ ما نقطه برخورد نگاه و قفس و آینه بود.
باغ ما شاید، قوسی از دایره سبز سعادت بود.
میوه کال خدا را آن روز، می جویدم در خواب.
آب بی فلسفه می خوردم.
توت بی دانش می چیدم.
تا اناری ترکی برمیداشت، دست فواره خواهش می شد.
تا چلویی می خواند، سینه از ذوق شنیدن می سوخت.
گاه تنهایی، صورتش را به پس پنجره می چسبانید.
شوق می آمد، دست در گردن حس می انداخت.
فکر ،بازی می کرد.
زندگی چیزی بود، مثل یک بارش عید، یک چنار پر سار.
زندگی در آن وقت، صفی از نور و عروسک بود،
یک بغل آزادی بود.
زندگی در آن وقت، حوض موسیقی بود.
طفل، پاورچین پاورچین، دور شد کم کم در کوچه
سنجاقک ها.
بار خود را بستم، رفتم از شهر خیالات سبک بیرون
دلم از غربت سنجاقک پر.
من به مهمانی دنیا رفتم:
من به دشت اندوه،
من به باغ عرفان،
من به ایوان چراغانی دانش رفتم.
رفتم از پله مذهب بالا.
تا ته کوچه شک،
تا هوای خنک استغنا،
تا شب خیس محبت رفتم.
من به دیدار کسی رفتم در آن سر عشق.
رفتم، رفتم تا زن،
تا چراغ لذت،
تا سکوت خواهش،
تا صدای پر تنهایی.
چیزهایی دیدم در روی زمین:
کودکی دیم، ماه را بو می کرد.
قفسی بی در دیدم که در آن، روشنی پرپر می زد.
نردبانی که از آن، عشق می رفت به بام ملکوت.
من زنی را دیدم، نور در هاون می کوفت.
ظهر در سفره آنان نان بود، سبزی بود، دوری شبنم بود،
کاسه داغ محبت بود.
من گدایی دیدم، در به در می رفت آواز چکاوک می خواست
و سپوری که به یک پوسته خربزه می برد نماز.
بره ای دیدم، بادبادک می خورد.
من الاغی دیدم، ینجه را می فهمید.
در چراگاه «نصیحت» گاوی دیدم سیر.
شاعری دیدم هنگام خطاب، به گل سوسن می گفت: «شما»
من کتابی دیدم، واژه هایش همه از جنس بلور.
کاغذی دیدم، از جنس بهار،
موزه ای دیدم دور از سبزه،
مسجدی دور از آب.
سر بالین فقیهی نومید، کوزه ای دیدم لبریز سوال.
قاطری دیدم بارش«انشا»
اشتری دیدم بارش سبد خالی« پند و امثال.»
عارفی دیدم بارش «تنناها یا هو.»
من قطاری دیدم، روشنایی می برد.
من قطاری دیدم، فقه می برد و چه سنگین می رفت .
من قطاری دیدم، که سیاست می برد( و چه خالی می رفت.)
من قطاری دیدم، تخم نیلوفر و آواز قناری می برد.
و هواپیمایی، که در آن اوج هزاران پایی
خاک از شیشه آن پیدا بود:
کاکل پوپک،
خال های پر پروانه،
عکس غوکی در حوض
و عبور مگس از کوچه تنهایی.
خواهش روشن یک گنجشک، وقتی از روی چناری به زمین
می آید.
و بلوغ خورشید.
و هم آغوشی زیبای عروسک با صبح.
پله هایی که به گلخانه شهوت می رفت.
پله هایی که به سردابه الکل می رفت.
پله هایی که به قانون فساد گل سرخ
و به ادراک ریاضی حیات،
پله هایی که به بام اشراق،
پله هایی که به سکوی تجلی می رفت.
مادرم آن پایین
استکانها را در خاطره شط می شست.
شهر پیدا بود:
رویش هندسی سیمان، آهن، سنگ.
سقف بی کفتر صدها اتوبوس.
گل فروشی گل هایش را می کرد حراج.
در میان دو درخت گل یاس، شاعری تابی می بست.
پسری سنگ به دیوار دبستان می زد.
کودکی هسته زردآلو را، روی سجاده بیرنگ پدر تف
می کرد.
و بزی از «خزر» نقشه جغرافی، آب می خورد.
بند رختی پیدا بود: سینه بندی بی تاب.
چرخ یک گاری در حسرت واماندن اسب،
اسب در حسرت خوابیدن گاری چی،
مرد گاری چی در حسرت مرگ.
عشق پیدا بود، موج پیدا بود.
برف پیدا بود، دوستی پیدا بود.
کلمه پیدا بود.
آب پیدا بود، عکس اشیا در آب.
سایه گاه خنک یاختهها در تف خون.
سمت مرطوب حیات.
شرق اندوه نهاد بشری.
فصل ول گردی در کوچه زن.
بوی تنهایی در کوچه فصل.
دست تابستان یک بادبزن پیدا بود.
سفر دانه به گل .
سفر پیچک این خانه به آن خانه.
سفر ماه به حوض.
فوران گل حسرت از خاک.
ریزش تاک جوان از دیوار.
بارش شبنم روی پل خواب.
پرش شادی از خندق مرگ.
گذر حادثه از پشت کلام.
جنگ یک روزنه با خواهش نور.
جنگ یک پله با پای بلند خورشید.
جنگ تنهایی با یک آواز.
جنگ زیبایی گلابیها با خالی یک زنبیل.
جنگ خونین انار و دندان.
جنگ «نازی»ها با ساقه ناز.
جنگ طوطی و فصاحت با هم.
جنگ پیشانی با سردی مهر.
حمله کاشی مسجد به سجود.
حمله باد به معراج حباب صابون.
حمله لشگر پروانه به برنامه ' دفع آفات ' .
حمله دسته سنجاقک، به صف کارگر ' لوله کشی ' .
حمله هنگ سیاه قلم نی به حروف سربی.
حمله واژه به فک شاعر.
فتح یک قرن به دست یک شعر.
فتح یک باغ به دست یک سار.
فتح یک کوچه به دست دو سلام.
فتح یک شهر به دست سه چهار اسب سواری چوبی.
فتح یک عید به دست دو عروسک، یک توپ.
قتل یک جغجغه روی تشک بعد از ظهر.
قتل یک قصه سر کوچه خواب .
قتل یک غصه به دستور سرود.
قتل یک مهتاب به فرمان نیون.
قتل یک بید به دست «دولت.»
قتل یک شاعر افسرده به دست گل یخ.
همه روی زمین پیدا بود:
نظم در کوچه یونان می رفت.
جغد در «باغ معلق» می خواند.
باد در گردنه خیبر، بافه ای از خس تاریخ به خاور
می راند.
روی دریاچه آرام «نگین»، قایقی گل می برد.
در بنارس سر هر کرچه چراغی ابدی روشن بود.
مردمان را دیدم.
شهرها را دیدم.
دشتها را، کوهها را دیدم.
آب را دیدم، خاک را دیدم.
نور و ظلمت را دیدم.
و گیاهان را در نور، و گیاهان را در ظلمت دیدم.
جانور را در نور، جانور را در ظلمت دیدم.
و بشر را در نور، و بشر را در ظلمت دیدم.
اهل کاشانم، اما
شهر من کاشان نیست.
شهر من گم شده است.
من با تاب، من با تب
خانه ای در طرف دیگر شب ساخته ام.
من در این خانه به گم نامی نمناک علف نزدیکم.
من صدای نفس باغچه را می شنوم.
و صدای ظلمت را، وقتی از برگی می ریزد.
و صدای، سرفه روشنی از پشت درخت،
عطسه آب از هر رخنه سنگ،
چکچک چلچله از سقف بهار.
و صدای صاف، باز و بسته شدن پنجره تنهایی.
و صدای پاک، پوست انداختن مبهم عشق،
متراکم شدن ذوق پریدن در بال
و ترک خوردن خودداری روح.
من صدای قدم خواهش را می شنوم
و صدای، پای قانونی خون را در رگ،
ضربان سحر چاه کبوترها،
تپش قلب شب آدینه،
جریان گل میخک در فکر،
شیهه پاک حقیقت از دور.
من صدای وزش ماده را می شنوم
و صدای، کفش ایمان را در کوچه شوق.
و صدای باران را، روی پلکتر عشق،
روی موسیقی غمناک بلوغ،
روی آواز انارستان ها.
و صدای متلاشی شدن شیشه شادی در شب،
پاره پاره شدن کاغذ زیبایی،
پر و خالی شدن کاسه غربت از باد.
من به آغاز زمین نزدیکم.
نبض گلها را می گیرم.
آشنا هستم با، سرنوشتتر آب، عادت سبز درخت.
روح من در جهت تازه اشیا جاری است .
روح من کم سال است.
روح من گاهی از شوق، سرفه اش می گیرد.
روح من بیکار است:
قطره های باران را، درز آجرها را، می شمارد.
روح من گاهی، مثل یک سنگ سر راه حقیقت دارد.
من ندیدم دو صنوبر را با هم دشمن.
من ندیدم بیدی، سایه اش را بفروشد به زمین.
رایگان می بخشد، نارون شاخه خود را به کلاغ.
هر کجا برگی هست، شور من می شکفد.
بوته خشخاشی، شست و شو داده مرا در سیلان بودن.
مثل بال حشره وزن سحر را می دانم.
مثل یک گلدان، می دهم گوش به موسیقی روییدن.
مثل زنبیل پر از میوه تب تند رسیدن دارم.
مثل یک میکده در مرز کسالت هستم.
مثل یک ساختمان لب دریا نگرانم به کشش های بلند ابدی.
تا بخواهی خورشید، تا بخواهی پیوند، تا بخواهی تکثیر.
من به سیبی خوشنودم
و به بوییدن یک بوته بابونه.
من به یک آینه، یک بستگی پاک قناعت دارم.
من نمی خندم اگر بادکنک می ترکد.
و نمی خندم اگر فلسفه ای، ماه را نصف کند.
من صدای پر بلدرچین را، می شناسم،
رنگ های شکم هوبره را، اثر پای بز کوهی را.
خوب می دانم ریواس کجا می روید،
سار کی می آید، کبک کی می خواند، باز کی می میرد،
ماه در خواب بیابان چیست،
مرگ در ساقه خواهش
و تمشک لذت، زیر دندان هم آغوشی.
زندگی رسم خوشایندی است.
زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ،
پرشی دارد اندازه عشق.
زندگی چیزی نیست، که لب طاقچه عادت از یاد من و تو
برود.
زندگی جذبه دستی است که می چیند.
زندگی نوبر انجیر سیاه، که در دهان گس تابستان است.
زندگی، بعد درخت است به چشم حشره.
زندگی تجربه شب پره در تاریکی است.
زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد.
زندگی سوت قطاری است که در خواب پلی می پیچد.
زندگی دیدن یک باغچه از شیشه مسدود هواپیماست.
خبر رفتن موشک به فضا،
لمس تنهایی «ماه»، فکر بوییدن گل در کره ای دیگر.
زندگی شستن یک بشقاب است.
زندگی یافتن سکه دهشاهی در جوی خیابان است.
زندگی «مجذور» آینه است.
زندگی گل به «توان» ابدیت،
زندگی «ضرب» زمین در ضربان دل ما،
زندگی « هندسه» ساده و یکسان نفسهاست.
هر کجا هستم، باشم،
آسمان مال من است.
پنجره، فکر، هوا، عشق، زمین مال من است.
چه اهمیت دارد
گاه اگر می رویند
قارچهای غربت؟
من نمی دانم
که چرا می گویند: اسب حیوان نجیبی است، کبوتر
زیباست.
و چرا در قفس هیچکسی کرکس نیست.
گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد.
چشمها را باید شست، جور دیگر باید دید.
واژهها را باید شست .
واژه باید خود باد، واژه باید خود باران باشد.
چترها را باید بست.
زیر باران باید رفت.
فکر را، خاطره را، زیر باران باید برد.
با همه مردم شهر، زیر باران باید رفت.
دوست را، زیر باران باید دید.
عشق را، زیر باران باید جست.
زیر باران باید با زن خوابید.
زیر باران باید بازی کرد.
زیر باران باید چیز نوشت، حرف زد، نیلوفر کاشت
زندگیتر شدن پی در پی،
زندگی آب تنی کردن در حوضچه «اکنون» است.
رختها را بکنیم:
آب در یک قدمی است.
روشنی را بچشیم.
شب یک دهکده را وزن کنیم، خواب یک آهو را.
گرمی لانه لکلک را ادراک کنیم.
روی قانون چمن پا نگذاریم.
در موستان گره ذایقه را باز کنیم.
و دهان را بگشاییم اگر ماه در آمد.
و نگوییم که شب چیز بدی است.
و نگوییم که شب تاب ندارد خبر از بینش باغ.
و بیاریم سبد
ببریم این همه سرخ، این همه سبز.
صبحها نان و پنیرک بخوریم.
و بکاریم نهالی سر هر پیچ کلام.
و بپاشیم میان دو هجا تخم سکوت.
و نخوانیم کتابی که در آن باد نمی آید
و کتابی که در آن پوست شبنمتر نیست
و کتابی که در آن یاختهها بی بعدند.
و نخواهیم مگس از سر انگشت طبیعت بپرد.
و نخواهیم پلنگ از در خلقت برود بیرون.
و بدانیم اگر کرم نبود، زندگی چیزی کم داشت.
و اگر خنج نبود، لطمه میخورد به قانون درخت.
و اگر مرگ نبود دست ما در پی چیزی می گشت.
و بدانیم اگر نور نبود، منطق زنده پرواز دگرگون
می شد.
و بدانیم که پیش از مرجان خلایی بود در اندیشه
دریاها.
و نپرسیم کجاییم،
بو کنیم اطلسی تازه بیمارستان را.
و نپرسیم که فواره اقبال کجاست.
و نپرسیم چرا قلب حقیقت آبی است.
و نپرسیم پدرهای پدرها چه نسیمی، چه شبی داشته اند.
پشت سر نیست فضایی زنده.
پشت سر مرغ نمی خواند.
پشت سر باد نمی آید.
پشت سر پنجره سبز صنوبر بسته است.
پشت سر روی همه فرفرهها خاک نشسته است.
پشت سر خستگی تاریخ است.
پشت سر خاطره موج به ساحل صدف سر دسکون می ریزد.
لب دریا برویم،
تور در آب بیندازیم
و بگیریم طراوت را از آب.
ریگی از روی زمین برداریم
وزن بودن را احساس کنیم.
بد نگوییم به مهتاب اگر تب داریم
(دیدهام گاهی در تب، ماه می آید پایین،
می رسد دست به سقف ملکوت.
دیده ام، سهره بهتر می خواند.
گاه زخمی که به پا داشتهام
زیر و بم های زمین را به من آموخته است.
گاه در بستر بیماری من، حجم گل چند برابر شده است.
و فزونتر شده است، قطر نارنج، شعاع فانوس.)
و نترسیم از مرگ
(مرگ پایان کبوتر نیست.
مرگ وارونه یک زنجره نیست.
مرگ در ذهن اقاقی جاری است.
مرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد.
مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن می گوید.
مرگ با خوشه انگور می آید به دهان.
مرگ در حنجره سرخ - گلو می خواند.
مرگ مسئول قشنگی پر شاپرک است.
مرگ گاهی ریحان می چیند.
مرگ گاهی ودکا می نوشد.
گاه در سایه است به ما می نگرد.
و همه می دانیم
ریه های لذت، پر اکسیژن مرگ است.)
در نبندیم به روی سخن زنده تقدیر که از پشت چپر های
صدا می شنویم.
پرده را برداریم:
بگذاریم که احساس هوایی بخورد.
بگذاریم بلوغ، زیر هر بوته که می خواهد بیتوته کند.
بگذاریم غریزه پی بازی برود.
کفشها را بکند، و به دنبال فصول از سر گلها بپرد.
بگذاریم که تنهایی آواز بخواند.
چیز بنویسد.
به خیابان برود.
ساده باشیم.
ساده باشیم چه در باجه یک بانک چه در زیر درخت.
کار ما نیست شناسایی «راز» گل سرخ،
کار ما شاید این است
که در «افسون» گل سرخ شناور باشیم.
پشت دانایی اردو بزنیم.
دست در جذبه یک برگ بشوییم و سر خوان برویم.
صبحها وقتی خورشید، در می آید متولد بشویم.
هیجانها را پرواز دهیم.
روی ادراک فضا، رنگ، صدا، پنجره گل نم بزنیم.
آسمان را بنشانیم میان دو هجای " هستی " .
ریه را از ابدیت پر و خالی بکنیم.
بار دانش را از دوش پرستو به زمین بگذاریم.
نام را باز ستانیم از ابر،
از چنار، از پشه، از تابستان.
روی پایتر باران به بلندی محبت برویم.
در به روی بشر و نور و گیاه و حشره باز کنیم.
کار ما شاید این است
که میان گل نیلوفر و قرن
پی آواز حقیقت بدویم.
سهراب سپهری-کاشان، قریه چنار، تابستان ۱۳۴۳
|
من اگر چه بندگی را به خدا رسانده باشم
همه بنده ام خدایا به تو می رسد خدایی
بکشان به عاشقانت که کشی به جرم عشقم
مگرم نه وعده دادی که کشی و بر سر آیی
اگه میخوای منو بازم ببینی
من همینجام پشت اون لبخند قدیمی
حلال کنید
|
|
|
۱۹ آبان ۱۳۹۰, ۰۴:۱۶ ب.ظ
(آخرین ویرایش در این ارسال: ۱۹ آبان ۱۳۹۰ ۰۴:۳۰ ب.ظ، توسط - rasool -.)
|
|
شعر
چه خبرهاست خدایا که ندارم خبری
کو مرا خضر رهی تا که نمایم سفری
با که گویم که چهها می کشم از دست دلم
با تو گویم که ز احوال دلم باخبری ...
|
Live in such a way that those who know you but
don't know God will come to know God because they know you
|
|
|
۲۰ آبان ۱۳۹۰, ۰۳:۳۸ ب.ظ
|
|
شعر
یک روز رسـد غمــی به اندازه کـــوه
یک روز رسـد نشـــاط اندازه دشـــت
افسانهی زندگی چنیــن است رفیق
درسایـهی کوه باید از دشت گذشت!!
|
شک نکن
درست در لحظه ی آخر، در اوج توکل و در نهایت تاریکی
نوری نمایان می شود، معجزه ای رخ می دهد
و چه زیبا خدا از راه می رسد…
|
|
|
۲۰ آبان ۱۳۹۰, ۰۳:۵۷ ب.ظ
(آخرین ویرایش در این ارسال: ۲۰ آبان ۱۳۹۰ ۰۴:۰۳ ب.ظ، توسط - rasool -.)
|
|
شعر
اون آقایی که شبا رد می شد از کوچه ما ،کیسه بدوش کو ؟
رد پای پر خراش بی خروش کو ؟ اون آقای خرقه بدوش کو ؟
کجاست اون آقا که پینه های دستاش مرهم دلای ما بود ؟
نفس سبز نگاهش همیشه حلال مشکلای ما بود
می شه یک بار دیگه سر بزاره به خونه ما
بگیره نشونی از غربت بی نشونه ما
موهای آقا سپیده، جوونا کیسه رو از آقا بگیرین
قامت آقا خمیده جوونا کیسه رو از آقا بگیرین
جوونا آقا بشین، زنده کنین رسم جوون مردی رو امشب
یتیما منتظرن، زنده کنین شیوه شب گردی رو امشب
یتیما پشت درای خونشون منتظر آقا نشستن
گوش به زنگ تق تق یه جور صدای پا نشستن
موهای آقا سپیده، جوونا کیسه رو از آقا بگیرین
قامت آقا خمیده جوونا کیسه رو از آقا بگیرین
دستای پینه بسته علی به همراه منه
خونه نشینی علی آتیش به جونم می زنه
تو کوله بار شعر من اسم قشنگ علی یه
قافیه تنگه دلم، از دل تنگه علی یه
تو کوچه های غربتم نشونی از مولا می دن
اهل محل سلام مو جواب سر بالا می دن
به من می گن علی کیه ؟ علی امام عاشقاست
به من می گن علی کیه ؟ داغ دل شقایقاست
توی نجف یه خونه بود،که دیواراش کاهگلی بود
اسم صاحب اون خونه، مولای مردا علی بود
نصف شبا بلند می شد، یه کیسه داشت که بر می داشت
خرما و نون و خوردنی، هرچی که داشت تو اون می ذاشت
راهی کوچهها می شد، تا یتیما رو سیر کنه
تا سفره خالی شون و پر از نون و پنیر کنه
شب تا سحر پرسه می زد، پس کوچه های کوفه رو
تا بوی بارون بکنه، پاهای بی شکوفه رو
عبادت علی مگه می تونه غیر از این باشه
باید مثل علی بشه، هرکی که اهل دین باشه
بعد از علی کی می تونه مرهم راز من بشه
درد دلامو گوش کنه، دچار ساز من بشه
شعر از: زنده یاد مرحوم آقاسی
|
Live in such a way that those who know you but
don't know God will come to know God because they know you
|
|
|
۲۰ آبان ۱۳۹۰, ۰۶:۵۴ ب.ظ
|
|
RE: شعر
بوی موهات زیر بارون، بوی گندم زار نمناک
بوی شوره زار خیس، بوی خیس تن خاک
جاده های مهربونی، رگای آبی دستات
غم بارون غروب، ته چشمات تو صدات
قلب تو شهر گل یاس، دست تو بازار خوبی
اشک تو بارون روی، مرمر دیوار خوبی
ای گل آلوده گل من، ای تن آلودهی دل پاک
دل تو قبلهی این دل، تن تو ارزونی خاک
یاد بارون و تن تو، یاد بارون و تن خاک
بوی گل تو شوره زار، بوی خیس تن خاک
همیشه صدای بارون، صدای پای تو بوده
همدم تنهایی هام، قصه های تو بوده
وقتی که بارون می باره، تو رو یاد من میاره
یاد گلبرگای خیست، روی خاک شوره زاره
|
اگر کاری را که همیشه می کردید ادامه دهید به همان چیزی دست می یابید که همیشه داشته اید . اگر کار متفاوتی انجام دهید به چیزهای متفاوتی دست می یابید.
|
|
|
۲۰ آبان ۱۳۹۰, ۰۷:۰۶ ب.ظ
|
|
شعر
یک دل آسوده نتوان یافت در زیر فلک ........ در بساط آسیا یک دانهی نشکسته نیست
صائب
|
الهی و خلّاقی و حِرزی و مَوئلــی اِلیکَ لَدَی الاِعسارِو الیُسرِ اَفزَعُ
|
|
|
سپاسگزاری شده توسط: | |
|
۲۰ آبان ۱۳۹۰, ۰۹:۳۳ ب.ظ
(آخرین ویرایش در این ارسال: ۲۰ آبان ۱۳۹۰ ۰۹:۳۵ ب.ظ، توسط - rasool -.)
|
|
شعر
یوسف گمگشته بازآید به کنعان غم مخور
کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور
ای دل غمدیده حالت به شود دل بد مکن
وین سر شوریده بازآید به سامان غم مخور
گر بهار عمر باشد باز بر تخت چمن
چتر گل در سر کشی ای مرغ خوشخوان غم مخور
دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت
دایما یک سان نباشد حال دوران غم مخور
هان مشو نومید چون واقف نهای از سر غیب
باشد اندر پرده بازیهای پنهان غم مخور
ای دل ار سیل فنا بنیاد هستی برکند
چون تو را نوح است کشتیبان ز طوفان غم مخور
در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم
سرزنشها گر کند خار مغیلان غم مخور
گر چه منزل بس خطرناک است و مقصد بس بعید
هیچ راهی نیست کان را نیست پایان غم مخور
حال ما در فرقت جانان و ابرام رقیب
جمله میداند خدای حال گردان غم مخور
حافظا در کنج فقر و خلوت شبهای تار
تا بود وردت دعا و درس قرآن غم مخور
|
Live in such a way that those who know you but
don't know God will come to know God because they know you
|
|
|
۲۱ آبان ۱۳۹۰, ۰۲:۱۳ ق.ظ
|
|
شعر
سایه شدم، و صدا کردم:
کو مرز پریدن ها، دیدن ها؟ کو اوج «نه من»، دره «او» ؟
و ندا آمد: لب بسته بپو.
مرغی رفت، تنها بود، پر شد جام شگفت.
و ندا آمد: بر تو گوارا باد، تنهایی تنها باد!
دستم در کوه سحر «او»می چید، «او» می چید.
و ندا آمد: و هجومی از خورشید.
از صخره شدم بالا. در هر گام، دنیایی تنهاتر، زیباتر.
و ندا آمد: بالاتر، بالاتر!
آوازی از ره دور: جنگلها می خوانند؟
و ندا آمد: خلوتها می آیند.
و شیاری ز هراس.
و ندا آمد: یادی بود، پیدا شد، پهنه چه زیبا شد!
« او» آمد، پرده ز هم وا باید، درها هم.
و ندا آمد: پرها هم.
سهراب سپهری
|
من اگر چه بندگی را به خدا رسانده باشم
همه بنده ام خدایا به تو می رسد خدایی
بکشان به عاشقانت که کشی به جرم عشقم
مگرم نه وعده دادی که کشی و بر سر آیی
اگه میخوای منو بازم ببینی
من همینجام پشت اون لبخند قدیمی
حلال کنید
|
|
|
۲۱ آبان ۱۳۹۰, ۰۸:۰۱ ب.ظ
|
|
شعر
گاهی گمان نمی کنی ولی خوب می شود
گاهی نمی شود، نمی شود که نمی شود
گاهی بساط عیش خودش جور می شود
گاهی دگر، تهیه بدستور می شود
گه جور می شود خود آن بی مقدمه
گه با دو صد مقدمه ناجور می شود
گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است
گاهی نگفته قرعه به نام تو می شود
گاهی گدای گدایی و بخت با تو نیست
گاهی تمام شهر گدای تو می شود
گاهی هیچ کس چاره ساز نیست
گاهی یک دوست تمام دنیای تو می شود
|
شک نکن
درست در لحظه ی آخر، در اوج توکل و در نهایت تاریکی
نوری نمایان می شود، معجزه ای رخ می دهد
و چه زیبا خدا از راه می رسد…
|
|
|
۲۲ آبان ۱۳۹۰, ۱۲:۲۹ ق.ظ
(آخرین ویرایش در این ارسال: ۲۲ آبان ۱۳۹۰ ۱۲:۳۱ ق.ظ، توسط - rasool -.)
|
|
همه جا بروم به بهانه تو !
همه جا بروم به بهانه تو ، که مگر برسم در خانه تو
همه جا دنبال تو می گردم ، که تویی درمان همه دردم
یا ابا صالح مددی مولا
نشوم به جز از تو گدای کسی ، بی ولای تو من نکشم نفسی
که تو لیلای من مجنونـــــی ، همه هست من دلخونــــــی
یا ابا صالح مددی مولا
اگرم نبود دل لایق تو ، نظری که دلم شده عاشق تو
به خدا هستی همهی هستم ، به تو دل بستم به تو دل بستم
یا ابا صالح مددی مولا
دل خود زدهام گره بر در تو ، چه شود که رسم بر محضر تو
من نا قابل به تو دل بستم ، نکشی دامان خود از دستم
یا ابا صالح مددی مولا
|
Live in such a way that those who know you but
don't know God will come to know God because they know you
|
|
|
۲۲ آبان ۱۳۹۰, ۰۳:۴۳ ب.ظ
(آخرین ویرایش در این ارسال: ۲۲ آبان ۱۳۹۰ ۰۳:۴۴ ب.ظ، توسط - rasool -.)
|
|
شعر
هزار عیب و دو صد نقص در وجود من است
تو با نگـــــاه محـــــبت مـــــرا تمــــــاشا کن
|
Live in such a way that those who know you but
don't know God will come to know God because they know you
|
|
|
۲۲ آبان ۱۳۹۰, ۰۶:۳۹ ب.ظ
|
|
RE: شعر
عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت
که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت
من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش
هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت
همه کس طالب یارند چه هشیار و چه مست
همه جا خانه عشق است چه مسجد چه کنشت
سر تسلیم من و خشت در میکدهها
مدعی گر نکند فهم سخن گو سر و خشت
ناامیدم مکن از سابقه لطف ازل
تو پس پرده چه دانی که که خوب است و که زشت
نه من از پرده تقوا به درافتادم و بس
پدرم نیز بهشت ابد از دست بهشت
حافظا روز اجل گر به کف آری جامی
یک سر از کوی خرابات برندت به بهشت
|
واللَّه خَیْرٌ وَأَبْقَى
|
|
|
۲۲ آبان ۱۳۹۰, ۰۷:۰۵ ب.ظ
|
|
RE: شعر
بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم، همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم، شدم آن عاشق دیوانه که بودم
در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید، باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید، یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و درآن خلوت دلخواسته گشتیم، ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت، من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام، بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فرو ریخته در آب، شاخهها دست بر آورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ، همه دل داده به آواز شباهنگ
یادم آید تو به من گفتی از این عشق حذر کن، لحظه ای چند بر این آب نظر کن
آب آیینه عشق گذران است، تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا که دلت با دگران است، تا فراموش کنی چندی از این شهر سفر کن
با تو گفتم حذر از عشق ؟ ندانم، سفر از پیش تو ؟ هرگز نتوانم
روز اول که دل من به تمنای تو پر زد، چون کبوتر لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی من نه رمیدم نه گسستم، بازگفتم که تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم، حذر از عشق ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم نتوانم، اشکی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب ناله تلخی زد و بگریخت، اشک در چشم تو لرزید
ماه بر عشق تو خندید، یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم، نگسستم نرمیدم
رفت در ظلمت غم آن شب و شبهای دگر هم، نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم
نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم، بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم
|
عشق یعنی اشک توبه در قنوت,خواندنش با نام غفارالذنوب
عشق یعنی چشم ها هم در رکوع,شرمگین از نام ستارالعیوب
عشق یعنی سر سجودودل سجود,ذکر یارب یارب از عمق وجود
|
|
|
۲۲ آبان ۱۳۹۰, ۰۸:۳۵ ب.ظ
|
|
شعر
آنقدر داغ است بازار مکافات عمل
دل اگر بینا بود هر روز، روز محشر است
|
شک نکن
درست در لحظه ی آخر، در اوج توکل و در نهایت تاریکی
نوری نمایان می شود، معجزه ای رخ می دهد
و چه زیبا خدا از راه می رسد…
|
|
|
موضوعهای مرتبط با این موضوع... |
موضوع: |
نویسنده |
پاسخ: |
بازدید: |
آخرین ارسال |
|
شعرهایی که وقتی خوندید خوشتون اومد |
aamitis |
۱۹۸ |
۶۸,۳۴۴ |
۲۰ مرداد ۱۳۹۹ ۰۳:۵۳ ب.ظ
آخرین ارسال: gerdoo_456
|
|
گرگ درون/ شعری از فریدون مشیری |
morweb |
۰ |
۱,۵۷۳ |
۰۶ مهر ۱۳۹۳ ۰۹:۲۶ ق.ظ
آخرین ارسال: morweb
|
|
یک شعر زیبا که حال و هوایمان را امام رضایی می کند. |
نسیم صبح |
۰ |
۲,۱۱۸ |
۱۶ شهریور ۱۳۹۳ ۰۱:۰۱ ب.ظ
آخرین ارسال: نسیم صبح
|
|
شعر فروغ فرخزاد |
morweb |
۰ |
۱,۷۲۷ |
۲۵ مرداد ۱۳۹۳ ۱۰:۳۸ ق.ظ
آخرین ارسال: morweb
|
|
شعری در قالب یک استاد |
mojhde |
۰ |
۲,۵۹۶ |
۰۸ اردیبهشت ۱۳۹۳ ۰۶:۰۸ ب.ظ
آخرین ارسال: mojhde
|
|
شعر محرم، دلنوشته های محرم، مداحی های دلنشین |
Parva |
۷۳ |
۴۲,۱۹۵ |
۰۲ آذر ۱۳۹۲ ۱۲:۴۸ ق.ظ
آخرین ارسال: Parva
|
|
شعرها و یا مطالبی که خودتان سرودید یا نوشتید ... ( دلنوشته ها ) |
ffss |
۲۲ |
۱۰,۵۱۴ |
۲۹ شهریور ۱۳۹۲ ۰۹:۲۸ ب.ظ
آخرین ارسال: Breeze
|
|
مشاجره در شعر |
robot110 |
۴ |
۴,۵۵۱ |
۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۲ ۰۵:۱۳ ب.ظ
آخرین ارسال: robot110
|
|
دانلود تصنیف زیبای قطعه ای از بهشت شعر رسمی آستان قدس رضوی |
Majid gh |
۰ |
۳,۵۸۷ |
۱۳ مهر ۱۳۹۰ ۰۳:۰۴ ب.ظ
آخرین ارسال: Majid gh
|
|
*****یه شعر و سه نقل قول ۲***** |
kabirkooh |
۱۳ |
۸,۲۷۴ |
۲۲ خرداد ۱۳۹۰ ۰۲:۲۷ ب.ظ
آخرین ارسال: mass2009
|