منم چندباری برام اتفاق افتاده ، یکیش همین زلزه های سال پیش آذربایجان بود که واقعا منو ترسوند و بهم نشون داد که واقعا ما هیچ کاره هستیم ، همه چی دست خداست. زلزله رو زیاد تجربه کردم ولی این یکی خیلی ترسناکتر بود.
یه بار هم میرفتم دانشگاه کمی مونده بود برسم چهارراه خط کشی هم نزدیک چهارراه بود، همیشه من از خط کشی رد میشم ولی نمیدونم چرا یه لحظه با خودم گفتم بابا بیخیال خط کشی (خیلی هم نزدیک بودما یه ۱۰ قدمی مونده بودم به خط کشی) و از خیابون رد شدم تقریبا رسیده بود به خط کشی که دوتا ماشین با سرعت به هم خوردن و یکیشون چرخید و از روی خط کشی رد شد
یعنی اگه من از خط کشی رد میشدم ، فاتحه
یه بار هم با ماشین خودمون میرفتیم مسافرت باید از یه جاده فرعی میرفتیم ، تابلویی هم نبود اونجا بابا هم فکر کرد که جاده یکطرفه هستش، ماشینی هم از جلو نمیومد همینجوری تو لاین دوم بابا با سرعت رانندگی میکرد و منم صندلی عقب نشسته بودم و از شیشه جلوی ماشین به جاده نگاه میکردم، یادم نمیاد خم شد چیزی برداره سرشو برگردوند، یهو دیدم یه ماشینی داره از جلو میاد ، اصلا زبونم قفل شد فقط مات و مبهوت بدنم کرخت شده بود و جلو رو نگاه میکردم قدرت حرف زدن نداشتم ، فقط با انگشتم ماشین جلویی رو نشون میدادم ، که یهو بابا سرشو بلند کرد و دید. خیلی سریع فرمون رو پیچوند سمت راست ، سمت راستمون هم دوتا ماشین بود، اونا هم که متوجه حادثه میشن سرعتشونو کم میکنن ، ما با اون سرعتی که داشتیم از لاین اول رد شدیمو ماشین تو جاده خاکی وایساد.
به هر حال خدا بهمون رحم کرد.
این آخری خیلی وحشتناک بود حالا که مینویسم هم دستام داره میلرزه