نقل قول: سلام بر شما دوست عزیز، آفرین واقعا. شما از هنر میخواید بیاید هوش مصنوعی؟! بهتون تبریگ می گم به خاطر اراده اتون. من مدتهای زیادی با خودم کلنجار میرم که تو زندگیم یک تغییر کوچیک حتی ایجاد کنم. واقعا کار سختیه. میشه بگید چطور شد به این نتیجه رسیدید که رشته اتون رو تغییر بدید؟ مثلا من با خودم میگم اول باید تو اون رشته ای که میخوام یه چند وقتی رو کار کنم یا کلاس برم تا باهاش اشنا بشم و در واقع بی گدار به آب نزنم و مطمئن باشم که همون چیزیه که میخوام، بعد برم برای تغییر رشته. شما چطور تصمیم گرفتید؟ اگر در موردش بگید خیلی راهنمایی خوبی میتونه برای من باشه من الان دارم برای دکتری نرم افزار میخونم اما هنوز مرددم. احساس می کنم این اون چیزی نیست که من میخوام. میدونم خنده داره که تا اینجا اومدم اما...
ممنونم ازت، ولی بچه های اینجا تقریبا داستان منو میدونن، من آرزو داشتم رباتیک بخونم و فضانورد بشم. آرزوم بود. یادمه اخبار چلنجر رو که از مدار زمین خارج نشده ترکید رو داشتم و شش نفری که کشته شدن. پروژه ی زندگی در مریخ رو دنبال میکردم از همون کودکی و دوست داشتم سفینه بسازم یا کنترل کنم. پس باید مهندس کامپیوتر میشدم. همه چیز خوب پیش میرفت و من شاگرد اول کلاس بودم. تا اینکه ناگهان، من دم مدرسه، سال سوم دبیرستان ، تو پیاده رو، تصادف کردم. یه نیسان که با سرعت رد میشده و در عقبش قفلش شکسته بوده و تو هوا لق لق میزده خورده تو سرم و چند متری پرتم کرده هوا و در نهایت اینکه من نه ثانیه به گفته ی دکتر م از دنیا میرم و برمیگردم. قشنگ هم به یاد دارم چی دیدم و چی شد که حالا بگذریم مجالش نیست. بعد از این تصادف من دوبار مغزم مورد جراحی سنگین قرار گرفت و دیگه همه از من قطع امید کردن. دقیقا زمانی که دوستای من کنکور دادن، بچه های فامیل کنکور دادن، من رو تخت بیمارستان افتاده بودم و گریه میکردم. تا اینکه، خیلی مستاصل شدم و دیدی به دود و الکل پناه میبرن؟ من به سینما و تئاتر پناه بردم و برای اینکه قبول بشم دانشگاه و این همه از همه عقب نمونم تئاتر تهران مرکز رو زدم و رتبه یک هم شدم و وارد دانشگاه هنر و معماری شدم. دوره دوره ی خاتمی بود و به به و چه چه ، فلسفه و کتابهای فلسفی فت و فراوون، منم افتادم تو خط کارگردانی و بازیگری و خوش هم درخشیدم، دستیار کارگردانی شدم که تو رویاهام میدیدم. در خارج از ایران توی یه پروژه مربوط به کمپانی برادران وارنر مدت کوتاهی کار کردم و به همین دلیل دوستای تراز اولی پیدا کردم که کمکم کردن در مورد بیومکانیک در تئاتر و سینما در دو جلد کتاب بنویسم، که جلد اولش چاپ شده از نشر قطره و جلد دومش هم هنوز درگیر ارشاد بازیه. جلد اول بیومکانیک در تئاتر، و جلد دوم بیومکانیک در سینمای آیزن اشتاین هست..... حالا پرزنتیشن نیست سرتو درد نیارم، خلاصه غرق این عالم شدم و همش هم فکر میکردم چون تصادف کردم و جمجمه ی هزار تکه ای دارم الان، دیگه نمیتونم فضانورد بشم. کارشناسی ارشدم رو دانشگاه تهران از تئاتر گرفتم، به بهرام بیضایی عشق ورزیدم (البته به کاراش) و افتادم تو خط ایران شناسی و از اونجا زبان شناسی و زبانهای باستانی، یه بار دیگه شانس خودمو امتحان کردم برای ارشد فرهنگ و زبانهای باستانی، که الان یه ایران هم به دمش اضافه کردن و باز با رتبه دو رقمی قبول شدم دانشگاه تهران. ولی این دوام چندانی نداشت، نه اینکه بی انگیزه شدم، واسه این بود که احساس کردم الان وقتش نیست و دانشگاه تهران در حدش نیست. پروپوزال دکتری نوشتم برای زبانشناسی و قصد داشتم (و دارم) که روی سابقه ی هنرهای نمایشی در ایران باستان و پالایش زبان فارسی در متون باستانی کار کنم در آلمان در دانشگاه گوتینگن که با همسرم آشنا شدم، جالب اینکه اولین حرفی هم که به عنوان همکار باهم زدیم در مورد شغل آیندمون بود که در بچگی دوست داشتیم و خلاصه همسرم شوق منو دید، خلاصه ما اون موقع همکار بودیم و بعد همسر شدیم و باهم کار کردیم در زمینه ی برنامه نویسی و طراحی وب تا اینکه تصمیم گرفتم منم مهندسی کامپیوتر بخونم، یعنی همسرم این جرات رو در من ایجاد کرد که اولش برم دانشگاه غیرانتفاعی مجازی فاران، اونجا خداییش از همه بهتر بودم، ولی خب جو اونجا یه طوریه که هی جلو پات سنگ می اندازن و هی می اندازن که هی پول بدی ثبت نام کنی و در نهایت هم سنواتت بزنه بالا و در نهایت اخراج از دانشگاه و از این برنامه ها. حالا بگذریم، من دیدم اونجا هی میخوان به من ریاضی ۱ مسخره رو بدن ۷ و از برنامه نویسی C++ که تو خونم بود بندازنم و دو بار نرفته مشروطم کنن. منم انصراف دادم و پریدم بیرون تا اینکه پسرداییم یه شب که مهمان ما بود (استاد دانشگاه شریفه) پیشنهاد داد که برای ارشد کامپیوتر امتحان بدم. من دنبالش رفتم و چند تا ویدیو از یوسفی دیدم، در مورد کنکور بود و همون قبل از اعلام نتایج اولیه کنکور سال پیش بود و اطمینان حاصل کردم که میتونم از یه رشته ی کاملا غیر مرتبط شرکت کنم در امتحان کنکور و همین شد که احساس کردم زندگی باز یه فرصت دیگه بهم داده تا به آرزوی بچگیم برسم، واسه اینکه هیچ محدودیتی معنا نداره از دید من و همه چیز دستیافتنی هست اگه قسمتی از رویاهامون باشه.
و من این جسارت رو به خرج دادم در جمع شما مهندسا باشم و برای ارشد هوش مصنوعی بخونم. میخوام هم شریف قبول بشم و متاسفانه مشکلات بیماریم که عود کرده و تشنجی که کردم یه کم سرعت درس خوندنمو آوردن پایین ولی دارم تلاشمو میکنم و ایمان دارم که میتونم و از حالا هم وصیت کردم که خاکستر منو تو مریخ عمق شش پایی دفن کنن. و میدونم که میکنن.
حالا از این رویاپردازیها بگذریم، ما قدرتی داریم فراتر از تصور، حضرت حافظ میفرمایند:
فیض روح القدس ار باز مدد فرماید
دیگران هم بکنند آنچه مسیحا میکرد
بله ، ما میتوانیم!
پس با امید میریم جلو و به خودمون اعتماد و تکیه میکنیم ایشالا میشه. همیشه یه آدم زمانی تموم میشه که به همه ی آرزوهای قلبیش برسه. هر چی رو که رویا پردازی کنی بهش میرسی پس براش بجنگ.
ببخشید خیلی حرف زدم، احساس کردم باید یه قسمتی از خاطراتمو بگم تا واقعا جا بیفته واسه همه که چرا و چطور یکی که یه عمر رو تو هنر مو سفید کرده الان اومده و میخواد ارشد کامپیوتر شرکت کنه. امیدوارم از خوندنش خسته نشین. ارادت