فیلم «یک روز خوب»: همین الان دارم میبینمش.
(قسمتی از صحبتهای مایکل و رابرت در هتل)
مایکل: اومدم کمکت کنم.
رابرت: کمک من؟
مایکل: دکترها هر چی گفتن، تو اینو بدون؛ قلب ابزار قدرتمند و اسرار آمیزیه. اگه با عشق، ایمان و گذشت پرش کنی، چیزی نیست که نتونی بهش غلبه کنی. فقط باید مسیر رو درست بری!
رابرت: مسیر درست کدومه؟
مایکل: چرا دعا نمیخونی؟ بهش احتیاج داری.
رابرت: خدا میخواد من بمیرم؟ منظورت اینه؟
مایکل
کمی خنده). من از کجا بدونم؟! خدا بنده هاشو نمیکشه، فقط وقت تو رسیده! همه چی در حال گذره؛ یه صندلی بازی مداومه. تو میری، یکی دیگه میاد.
رابرت: صبر کن ببینم. نگفتی باید چیکار کنم.
مایکل: خودت میدونی. همیشه میدونستی!
.
.
.
گفتگوی آخر مایکل با رابرت
جلوی کلیسا)
رابرت: فکر میکردی اگه امشب نمیمردم، چی کار میکردم؟
مایکل:آآآآ نمیدونم. امیدوار بودم بری خونه پیش همسرت. دختر کوچولوت. کاریه که باید الان بکنی. «اینشتین».
رابرت: اینشتین. کننده کارهای مهم.
مایکل: زندگی شکنده ست، عشق نه!
...