خیلی ازتون ممنونم
ولی چیزی که هست ، دوستانی که گفتند برم باهاش صحبت کنم. متاسفانه چندین مرتبه در جمع و در خفا (دوتایی تنها بودیم) بعد از اینکه ازش کلی تعریف کردم ، بهش گفتم که دارم اذیت می شم. بهم هر دفعه همین رو میگه: "ای بابا، من همش دارم باهات شوخی میکنم، اصلا غرضی ندارم!!!"
و بعدش که از هم جدا می شیم دوباره همون آش و همون کاسه
یه بارم اومده بود کتابهای ارشدمو دیده بود، باورتون نمی شه ، رنگ صورتش شده بود مث خون قرمز. میخواستم اون لحظه رسواش کنم و به عبارتی حالشو بگیرم ولی نمی دونم چرا وجدانم اجازه نمی ده.
خانمش گفت چرا اینقده سرخ شدی؟ گفت الان خوابم میاد اینطوری شدم
حتی چندین مرتبه توی جمع ازش و از اطلاعاتی که داره تعریف کردم ولی فایده نداره. فقط میخواد من تلاش نکنم. همش هم بهم میگه من خودم لیسانس دارم ولی سوادم از صدتا دکترم بیشتره
ولی وقتی دید من خیلی پافشاری دارم واسه ادامه تحصیل ، الان دیگه داره خودش رو می کشه