سلام به دوستای گلللللللللم. ان شا ا... که حالتون خوب باشه و سلامت باشید.
اگه اجازه بدید یه داستان از مولانا براتون بگم فقط جون خودتون منفی ندید که خیلی ضد حال میخورم مث اون یه کلمه "ذو" که به اصل مطلب لطم هم نمیزد.بیخی.. همینجا میگم که مولانا شعر هاشو در قالب مثنوی میگفته (نه بابااااا )که شعر در این این قالب طولانیه و میاد یه داستان آموزنده رو میگه. منظورم از داستان اینه (گفتم که سوء تفاهم نشه.) بگذزیم
مولانا تو یه داستانش میگه که یه روز یه عاشق میره دم خونه معشوقه ش و در میزنه. طرف میگه کیه که داره در میزنه.
عاشقه هم از همه جا بی خبر میگه باز کن . منم
، عاشقت اومده.
باز کن.
معشوقه ش میگه
: چی گفتییییییییییییییی؟؟؟؟
؟؟؟؟؟ گفتی "من":@
؟؟؟؟؟ از کی تا حالا تو رسم عاشقی "من" وجود داره؟ تو هنوز خامی، (هنوز بچه ای و دهنت بو شیر میده ). برو و یه سال دیگه بیا . آتیش عشق باید تورو پخته کنه . برو غم هجران بکش . (بدو . اگه اینجا بمونی زنگ میزنم ۱۱۰ بیادا
)
(بیچاره) عاشقه هم دست از پا درازتر میره و بعد یه سال دیگه میاد . حالا دیگه پخته شده بوده. میدیده واقعا بدون معشوقه نمیتونه زندگی کنه . خلاصه بعد یه سال میاد و در میزنه و مث دفه قبل طرف میگه کیه؟
عاشقه میگه تویی. بله، این خود تویی که داری در میزنی. من اصلا وجود ندارم که در بزنم. تمام وجود من مال خود توئه...
(با تخلص ...این داستان رو به شکل کوچه بازاری تعریفش کردم که بهتر تو ذهنتون جا بگیره.)
بله مهندسای عزیز . اینجوریه. نتیجه گیری اخلاقیش به عهده خودتون . فقط میگم که تمام داستانای مولانا نتیجه معنوی توشون پنهانه. یه وقت سوء تفاهم نشه. جون خودتون رای منفی هم ندید. تشکر هم بکنبد که خیلی حال میده. نمره مثبت که دیگه آخرشه... یکی دیگه هم یادم اومد که اگه بشه و از این تشکر کنید میگم براتون.