(۰۴ دى ۱۳۹۶ ۰۵:۴۰ ب.ظ)Saman.B نوشته شده توسط: و با ز هم صدایی خط بطلان کشید بر اراده ای حقیر در گوش های من و زمزمه هایی از رقص مرگ و مرا غرقه در یادی کرد که رد پای خاطرِ سرشته با مهرش ، دمی مرا آسوده نمیگذارد ، ضمیر تو را با کدامین واژه ی محبت آمیخته اند که چنین یادمان پاکی نثار قلبی خفته در خون کرده و آن را بیدار میکنی؟!
به راستی کیستی؟ که ناب نوشته های قلب من را اسیر چشمان خویش میکنی؟!
نامه ات را خط به خط نه که تنها بخوانم بلکه چون آبی گوارا نوشیدمش!
البته که من شایسته چنین تعریف و تمجیدی نیستم.
عزیزجانم
روزگاری عطش نوشتن داشتم
اصرار داشتم مکنونات قلبم را از تاریکخانه دلم بیرون بکشم و نشان همه بدهم.
راستش اعتراف می کنم حتی گوشه چشمی به شهرت داشتم.
بله
زمانی با همه قوا برای رسیدن به این هدف در تکاپو بودم...کار پوچ!دیوانگی!حماقت!
انگار آن همه دردسر و رنج و عذاب که باید با آن بهای شهرت و افتخار را پرداخت کرد می تواند با مبتذل ترین اشکال غرور جبران شود!
مرده شورم ببرد اگر باز چنین هوسی در دلم راه داشته باشد!
از آن شور که روزگاری داشتم دیگر اثری نمانده است!
. . .عزیزم
من دیگر منِ تو نیستم!
منِ خودمم هم نیستم!
گاهی خودم خودم را باز نمی شناسم!
زندگی از من یک آش در هم جوش بی شکل و بی نام و نشان ساخته!
اکنون ستون های استواری که می بایست ساختمانم را نگه دارند
باور
ایمان
اعتماد
یکی بعد از دیگری در من فرو ریخته اند و مثل یک بنای ویران جز خرده گچ و خاک چیزی از من باقی نمانده!
جانم
از این دوست
پیر بشنو
از این مردم دوری کن
برای خودت باش
مال خودت
ناشناس باش و برای خودت و کسانی که دوستشان داری زندگی کن!
از راهی دور تکه پاره های روحم را تقدیمت می کنم.