(۲۹ تیر ۱۳۹۵ ۰۱:۳۶ ق.ظ)Aurora نوشته شده توسط: هر چیزی که هست چیزی غیر از این رو نشون نمیده. وقتی از همه چی رفع ابهام بشه و به این نقطه رسیده بشه دیگه چی میشه گفت؟ برای چیزهایی که واضح اند برای چیزهایی که کنار هم قرار بدی همه چی رو شفاف نشون بدن؟ دارم از بالا نگاه می کنم. همین چیزها باعث میشه اروم نشی و نتونی از این اتفاق بگذری. برای همین نمیشه از هر اتفاقی به سادگی گذشت چون این اتفاق این حس رو ایجاد کرده.
اتفاقا بخشی از حرفم سر ارزش و معیار ارزش انسان ها بود. علامه جعفری (ره) می گن که "کسی که عشقش یک آپارتمان دو طبقه است در واقع ارزشش به مقدار همان آپارتمان است. کسی که عشقش ماشینش است، ارزشش به همان میزان است. امّا کسی که عشقش خدای متعال است، ارزشش به اندازه خداست." داستان مفصلی هم در همین مورد وجود داره که اگر بگردید پیدا می کنید. این خود ماییم که به خودمون و به زندگیمون ارزش میدیم. کوتاه سخن اینکه اگه سر هر چیز به جز خدا گیر کردیم ارزش خودمون رو آوردیم پایین. من اینطوری نیستم ولی اعتقاد و تلاشم در این راستا هست. بخشی از حرفم که پاکش کردم هم سر نشاط معنوی بود. اگه ما نشاط معنوی داشته باشیم همه چیز رو خوب میبینیم، سخت ترین و بدترین اتفاقات رو هم خوب میبینیم. نشاط معنوی تقریبا همون مثبت اندیشی دوستان روان شناسمون هست. واقعا کمک میکنه. هرچقدر بیشتر به چیزهای خوب فکر کنیم انگیزمون برای حرکت بیشتر میشه و از طرفی هر چقدر به چیزهای منفی فکر کنیم بیشتر گیر می کنیم. اگه یکی به شما گفت بی ارزشی، شما یه نگاهی به خودتون میندازید و میبینید که نه پیش خودتون ارزشمند هستید و راحت از کنار اون فرد رد میشید. نمیدونم داستان امام باقر (ع) رو شنیدید یا نه ولی حتما بخونید. کسی که عزت نفس داشته باشه، کسی که نشاط معنوی داشته باشه، هیچ چی نمیتونه تکونش بده و از کنار خیلی از مسائل به سادگی می گذره:
پیشنهاد می کنم حتما بخونید:
روزی مردی مسیحی قصد داشت تا با مسخره کردن امام باقر (ع) ایشان را خشمگین کند و به این وسیله برای خود و برخی از رهگذران نادان، اسباب خنده و شادی فراهم نماید. برای اجرای نقشه اش، سر راه امام قرار گرفت. وقتی امام به نزدیکش رسید، در حالی که نیش خندی به لب داشت، با صدای بلند گفت: سؤالی دارم. امام آماده شنیدن سؤال شد. مرد با بی ادبی گفت: آیا تو بقر هستی؟ و خنده احمقانه ای سر داد تا رهگذرانی هم که سؤالش را شنیده بودند، بخندند. امام باقر (ع) بدون این که ذرّه ای عصبانی شود، به آرامی گفت: نه، من باقر هستم.
مرد مسیحی که به هدف خود نرسیده بود، سعی کرد به امام طعنه بزند. بنابر این از آن حضرت پرسید: آیا تو فرزند یک آشپز هستی؟ امام باقر (ع) با این که به قصد زشت او پی برده بود، با حوصله این طور پاسخ گفت: آشپزی حرفه مادرم بود [داشتن حرفه آشپزی که عیب نیست ].
مرد نادان که دیگر نمی دانست چه بگوید، با بی شرمی پرسید: آیا تو پسر آن زنِ بد اخلاقی؟ امام آخرین سؤال بی ادبانه او را به بهترین شکل پاسخ داد: اگر تو راست می گویی، خداوند او را بیامرزد و اگر تو دروغ می گویی، خداوند تو را بیامرزد!
از پاسخ مؤدّبانه امام، مرد مسیحی مات و مبهوت شد. انگار دنیا را بر سرش خراب کردند. از رفتار خود بسیار شرمنده شد و با خود اندیشید: این شخص، بنده برگزیده خداست وگرنه هر انسان معمولی با سخنان توهین آمیز من، از کوره در می رفت و عصبانی می شد. بی تردید، دین اسلام، دین حق و حقیقت است که چنین انسان بزرگی، امام و پیشوای آن است. او به دلیل اخلاق و رفتار بزرگوارانه امام باقر (ع) همان جا به دین اسلام گروید و مسلمان شد.