وقتی زندگی خودم رو مرور می کنم و حرفایی که زدم. حرفایی که به بقیه زدم رو مرور می کنم. می بینم خیلی از حرفایی که زدم تا جایی که یادمه بعدها خودم در موقعیتش قرار گرفتم. مثلا یکی مشکلی داشته، من بهش گفتم اشکال نداره، درست میشه و این حرفا. بعد دقیقا خودم تو اون موقعیت قرار گرفتم. بعد یاد حرفای خودم می افتادم و به خودم می گم خوب حالا خودت پای اون حرفای که می زدی هستی؟ خودت به خودت می تونی بگی اشکال نداره؟
گاهی می بینم نه واقعا این طوری نیست. تا جای اون فرد نباشی نمی تونی احساسشو درک کنی.
مثل نویسنده ی کتابا یا پزشکا که امیدواری میدن به بیمارهاشون. بعد که خودشون در اون موقعیت قرار می گیرند تازه می فهمند که چطوری هست.