زمان کنونی: ۱۰ آذر ۱۴۰۳, ۰۹:۰۲ ب.ظ مهمان گرامی به انجمن مانشت خوش آمدید. برای استفاده از تمامی امکانات انجمن می‌توانید عضو شوید.
گزینه‌های شما (ورودثبت نام)

داستان های آموزنده

ارسال: #۲۷۱
۱۲ مهر ۱۳۹۰, ۰۸:۰۰ ب.ظ
داستانک
یک زن جوان در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود، تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند. او یک بسته بیسکوئیت نیز خرید.

او برروی یک صندلی دسته‌دارنشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد. در کنار او یک بسته بیسکوئیت بود و مردی در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه می‌خواند .وقتی که او نخستین بیسکوئیت را به دهان گذاشت، متوجه شد که مرد هم یک بیسکوئیت برداشت و خورد. او خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت. پیش خود فکر کرد: «بهتر است ناراحت نشوم. شاید اشتباه کرده باشد.» ولی این ماجرا تکرار شد. هر بار که او یک بیسکوئیت برمی‌داشت‌، آن مرد هم همین کار را می‌کرد. این کار او را حسابی عصبانی کرده بود ولی نمی‌خواست واکنش نشان دهد. وقتی که تنها یک بیسکوئیت باقی مانده بود، پیش خود فکر کرد: «حالا ببینم این مرد بی‌ادب چکار خواهد کرد؟» مرد آخرین بیسکوئیت را نصف کرد و نصفش را خورد. این دیگه خیلی پرروئی می‌خواست! او حسابی عصبانی شده بود.

در این هنگام بلندگوی فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپیماست. آن زن کتابش را بست، چیزهایش را جمع و جور کرد و با نگاه تندی که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت.

وقتی داخل هواپیما روی صندلی‌اش نشست، دستش را داخل ساکش کرد تا عینکش را داخل ساک قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب دید که جعبه بیسکوئیتش آنجاست، باز نشده و دست نخورده! خیلی شرمنده شد!! از خودش بدش آمد … یادش رفته بود که بیسکوئیتی که خریده بود را داخل ساکش گذاشته بود.

آن مرد بیسکوئیت‌هایش را با او تقسیم کرده بود، بدون آن که عصبانی و برآشفته شده باشد…

در صورتی که خودش آن موقع که فکر می‌کرد آن مرد دارد از بیسکوئیت‌هایش می‌خورد خیلی عصبانی شده بود. و متاسفانه دیگر زمانی برای توضیح رفتارش و یا معذرت‌خواهی نبود.

- چهار چیز است که نمی‌توان آن‌ها را بازگرداند…
سنگ … پس از رها کردن!
حرف … پس از گفتن!
موقعیت… پس از پایان یافتن!
و زمان … پس از گذشتن

الهی و خلّاقی و حِرزی و مَوئلــی اِلیکَ لَدَی الاِعسارِو الیُسرِ اَفزَعُ
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: انرژی مثبت , narges_r , mamat , Masoud05 , **sara**
ارسال: #۲۷۲
۱۲ مهر ۱۳۹۰, ۱۰:۵۳ ب.ظ
داستانک خیالی اما...
داستان کوتاه (زخم خارپشت)
در عصر یخبندان بسیاری از حیوانات یخ زدند و مردند
می گویند خارپشتها وخامت اوضاع را دریافتند و تصمیم گرفتند دورهم جمع شوند و بدین ترتیب همدیگررا حفظ کنند…
وقتی نزدیکتر به هم بودند گرمتر میشدند ولی خارهایشان یکدیگررا زخمی میکرد بخاطر همین تصمیم گرفتند ازهم دور شوند
ولی از سرما یخ زده و میمردند…
ازاینرو مجبور بودند یا خارهای دوستان را تحمل کنند، یا نسلشان منقرض شود.
پس دریافتند که بهتر است باز گردند و گردهم آیند و آموختند که‌: با زخم های کوچکی که همزیستی یا کسان بسیار نزدیک بوجود می آورد زندگی کنند‌، چون گرمای وجود دیگری مهمتراست… و این چنین توانستند زنده بمانند…
بهترین رابطه این نیست که اشخاص بی عیب و نقص را گردهم می آورد بلکه آن است هر فرد بیاموزد با معایب دیگران کنارآید و خوبیهای آنان را تحسین نماید…

بدبختی این حسن را دارد که دوستان حقیقی را به ما می شناساند… بالزاک

من اگر چه بندگی را به خدا رسانده باشم
همه بنده ام خدایا به تو می رسد خدایی

بکشان به عاشقانت که کشی به جرم عشقم
مگرم نه وعده دادی که کشی و بر سر آیی

اگه میخوای منو بازم ببینی
من همینجام پشت اون لبخند قدیمی
حلال کنید
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: narges_r , p kh , Bache Mosbat , انرژی مثبت , fatima1537 , **sara** , ایرسا , Mansoureh
ارسال: #۲۷۳
۱۲ مهر ۱۳۹۰, ۱۱:۱۴ ب.ظ
داستانک
روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به یک روستا برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند، چقدر فقیر هستند. آن دو، یک شبانه روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند.
در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید: نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟
پسر پاسخ داد: عالی بود پدر!
پدر پرسید: آیا به زندگی آنها توجه کردی؟
پسر پاسخ داد: بله پدر!
و پدر پرسید: چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟
پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت: فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا، ما در حیاطمان یک فواره داریم و آن‌ها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد. ما در حیاطمان فانوسهای تزیینی داریم و آن‌ها ستارگان را دارند. حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود، اما باغ آن‌ها بی انتهاست!
با شنیدن حرف های پسر، زبان مرد بند آمده بود. پسر بچه اضافه کرد: متشکرم پدر، تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم

مازنده ازآنیم که آرام نگیریم........موجیم که آسودگی ما عدم ماست
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: Bache Mosbat , Mansoureh , mamat , **sara**
ارسال: #۲۷۴
۱۳ مهر ۱۳۹۰, ۱۲:۰۱ ق.ظ
زندگی نوشیدن یک قهوه است
گروهی از فارغ التحصیلان پس از گذشت چند سال و تشکیل زندگی و رسیدن به موقعیت های خوب کاری و اجتماعی طبق قرار قبلی به دیدن یکی از اساتید مجرب دانشگاه خود رفتند. بحث جمعی آن‌ها خیلی زود به گله و شکایت از استرس های ناشی از کار و زندگی کشیده شد.
استاد برای پذیرایی از میهمانان به آشپزخانه رفت و با یک قوری قهوه و تعدادی از انواع قهوه خوری های سرامیکی، پلاستیکی و کریستال که برخی ساده و برخی گران قیمت بودند بازگشت. سینی را روی میز گذاشت و از میهمانان خواست تا از خود پذیرایی کنند. پس از آنکه همه برای خود قهوه ریختند استاد گفت: اگر دقت کرده باشید حتما متوجه شده‌اید که همگی قهوه خوری های گران قیمت و زیبا را برداشته‌اید و آنها که ساده و ارزان قیمت بوده اند در سینی باقی مانده اند. البته این امر برای شما طبیعی و بدیهی است.

سرچشمه همه مشکلات و استرس های شما هم همین است. شما فقط بهترین‌ها را برای خود می خواهید. قصد اصلی همه شما نوشیدن قهوه بود اما آگاهانه قهوه خوری های بهتر را انتخاب کردید و البته در این حین به آن چه دیگران برمی داشتند نیز توجه داشتید.
به این ترتیب اگر زندگی قهوه باشد، شغل، پول، موقعیت اجتماعی و ... همان قهوه خوری های متعدد هستند. آنها فقط ابزاری برای حفظ و نگهداری زندگی اند، اما کیفیت زندگی در آنها فرق نخواهد داشت .گاهی، آن قدر حواس ما متوجه قهوه خوری هاست که اصلا طعم و مزه قهوه موجود در آن را نمی فهمیم.
پس دوستان من، حواستان به فنجان‌ها پرت نشود ... به جای آن از نوشیدن قهوه خود لذت ببرید.

عشق صیدیست که تیرت به خطا هم برود/لذتش کنج دلت تا به ابد خواهد ماند
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: mamat , narges_r
ارسال: #۲۷۵
۱۳ مهر ۱۳۹۰, ۰۱:۱۴ ب.ظ (آخرین ویرایش در این ارسال: ۱۳ مهر ۱۳۹۰ ۰۱:۱۵ ب.ظ، توسط mamat.)
داستانک
با خدا
شبی در خواب دیدم مرا می‌خوانند، راهی شدم، به دری رسیدم، به آرامی در خانه را کوبیدم.

ندا آمد: درون آی.

گفتم: به چه روی؟

گفت: برای آنچه نمی‌دانی.

هراسان پرسیدم: برای چو منی هم زمانی هست؟

پاسخ رسید: تا ابدیت

تردیدی نبود، خانه، خانه خداوندی بود، آری تنها اوست که ابدی و جاوید است.

پرسیدم: بار الهی چه عملی از بندگانت بیش از همه تو را به تعجب وا می‌دارد؟

پاسخ آمد: اینکه شما تمام کودکی خود را در آرزوی بزرگ شدن به سر می‌برید و دوران پس از آن در حسرت بازگشت به کودکی می‌گذرانید.

اینکه شما سلامتی خود را فدای مال‌اندوزی می‌کنید و سپس تمام دارایی خود را صرف بازیابی سلامتی می‌نمایید.

اینکه شما به قدری نگران آینده‌اید که حال را فراموش می‌کنید، در حالی که نه حال را دارید و نه آینده را.

این که شما طوری زندگی می‌کنید که گویی هرگز نخواهید مرد و چنان گورهای شما را گرد و غبار فراموشی در بر می‌گیرد که گویی هرگز زنده نبوده‌اید.

سکوت کردم و اندیشیدم،

در خانه چنین گشوده، چه می‌‌طلبیدم؟ بلی، آموختن.

پرسیدم: چه بیاموزم؟

پاسخ آمد:
بیاموزید که مجروح کردن قلب دیگران بیش از دقایقی طول نمی‌کشد ولی برای التیام بخشیدن آن به سالها وقت نیاز است.

بیاموزید که هرگز نمی‌توانید کسی را مجبور نمایید تا شما را دوست داشته باشد، زیرا عشق و علاقه دیگران نسبت به شما آینه‌ای از کردار و اخلاق خود شماست .

بیاموزید که هرگز خود را با دیگران مقایسه نکیند، از آنجایی که هر یک از شما به تنهایی و بر حسب شایستگی‌های خود مورد قضاوت و داوری ما قرار می‌گیرد.

بیاموزید که دوستان واقعی شما کسانی هستند که با ضعف‌ها و نقصان‌های شما آشنایند ولیکن شما را همانگونه که هستید و دوست دارند.

بیاموزید که داشتن چیزهای قیمتی و نفیس به زندگی شما بها نمی‌دهد، بلکه آنچه با ارزش است بودن افراد بیشتر در زندگی شماست.

بیاموزید که دیگران را در برابر خطا و بی‌مهری که نسبت به شما روا می‌دارند مورد بخشش خود قرار دهید و این عمل را با ممارست در خود تقویت نمایید.

بیاموزید که که دونفر می‌توانند به چیزی یکسان نگاه کنند ولی برداشت آن دو هیچگاه یکسان نخواهد بود.

بیاموزید که در برابر خطای خود فقط به عفو و بخشش دیگران بسنده نکنید، تنها هنگامی که مورد آمرزش وجدان خود قرار گرفتید، راضی و خشنود باشید.

بیاموزید که توانگر کسی نیست که بیشتر دارد بلکه آنکه خواسته‌های کمتری دارد.

به خاطر داشته باشید که مردم گفته‌های شما را فراموش می‌کنند، مردم اعمال شما را نیز از یاد خواهند برد ولی، هرگز احساس تو را نسبت به خویش از خاطر نخواهند زدود.

من اگر چه بندگی را به خدا رسانده باشم
همه بنده ام خدایا به تو می رسد خدایی

بکشان به عاشقانت که کشی به جرم عشقم
مگرم نه وعده دادی که کشی و بر سر آیی

اگه میخوای منو بازم ببینی
من همینجام پشت اون لبخند قدیمی
حلال کنید
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: انرژی مثبت , **sara** , Bache Mosbat , summer_66 , narges_r , fatima1537 , redrose , mosaferkuchulu
ارسال: #۲۷۶
۱۳ مهر ۱۳۹۰, ۰۳:۲۴ ب.ظ
داستانک
شکنجه خاموش
بعد از جنگ آمریکا با کره، ژنرال ویلیام مایر که بعدها به سمت روانکاو ارشد ارتش آمریکا منصوب شد، یکی از پیچیده ترین موارد تاریخ جنگ در جهان را مورد مطالعه قرار میداد.

حدود ۱۰۰۰ نفر از نظامیان آمریکایی در کره، در اردوگاهی زندانی شده بودند که از استانداردهای بین المللی برخوردار بود. زندان با تعریف متعارف تقریباً محصور نبود. آب و غذا و امکانات به وفور یافت میشد. از هیچیک از تکنیکهای متداول شکنجه استفاده نمیشد.



اما بیشترین آمار مرگ زندانیان در این اردوگاه گزارش شده بود. زندانیان به مرگ طبیعی می مردند. امکانات فرار وجود داشت اما فرار نمیکردند. بسیاری از آنها شب میخوابیدند و صبح دیگر بیدار نمیشدند. آنهایی که مانده بودند احترام درجات نظامی را میان خود رعایت نمیکردند و عموماً با زندانبانان خود طرح دوستی میریختند.
دلیل این رویداد، سالها مورد مطالعه قرار گرفت و ویلیام مایر نتیجه تحقیقات خود را به این شرح ارائه کرد:
«در این اردوگاه، فقط نامه هایی که حاوی خبرهای بد بودند به دست زندانیان رسیده میشد. نامه های مثبت و امیدبخش تحویل نمیشدند.

هر روز از زندانیان میخواستند در مقابل جمع، خاطره یکی از مواردی که به دوستان خود خیانت کرده اند، یا میتوانستند خدمتی بکنند و نکرده اند را تعریف کنند.
هر کس که جاسوسی سایر زندانیان را میکرد، سیگار جایزه میگرفت. اما کسی که در موردش جاسوسی شده بود هیچ نوع تنبیهی نمیشد. همه به جاسوسی برای دریافت جایزه (که خطری هم برای دوستانشان نداشت) عادت کرده بودند».

تحقیقات نشان داد که این سه تکنیک در کنار هم، سربازان را به نقطه مرگ رسانده است.
با دریافت خبرهای منتخب (فقط منفی) امید از بین میرفت.
با جاسوسی، عزت نفس زندانیان تخریب میشد و خود را انسانی پست می یافتند.
با تعریف خیانتها، اعتبار آنها نزد همگروهی‌ها از بین میرفت.
و این هر سه برای پایان یافتن انگیزه زندگی، و مرگ های خاموش کافی بود.

این سبک شکنجه، شکنجه خاموش نامیده میشود.
چقدر در زندگی خود و اطرافیان خود را به صورت خاموش شکنجه کرده ایم؟

الهی و خلّاقی و حِرزی و مَوئلــی اِلیکَ لَدَی الاِعسارِو الیُسرِ اَفزَعُ
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: انرژی مثبت , mamat , redrose , mosaferkuchulu
ارسال: #۲۷۷
۱۳ مهر ۱۳۹۰, ۱۰:۳۸ ب.ظ
داستانک
حتما تا حالا داستانهای کوتاه زیادی خوندید، اما تاحالا فکر کردید که کوتاه ترین داستان کوتاه دنیا چیه و نوشته‌ی کی ؟
کوتاه ترین داستان کوتاه جهان توسط ارنست همینگوی نوشته شده:
For Sale: Baby Shoes, Never Worn.
برای فروش: کفش بچه، هرگز پوشیده نشده .
ernest-hemingway
گفته میشود ارنست همینگوی این داستان ۶ کلمه ای را برای شرکت در یک مسابقه‌ی داستان کوتاه نوشته است و برنده‌ی مسابقه نیز شده است. همچنین گفته میشود که وی این داستان کوتاه را در یک شرط بندی با یکی از دوستانش که ادعا کرده بود که با ۶ کلمه نمیتوان داستان نوشت، نوشته است.
کوتاه ترین داستان ترسناک دنیا نیز داستان زیر میباشد که نویسنده‌ی مشخصی ندارد !
The last man on earth is sitting alone in his room and all of a sudden a Knock on the door.
آخرین انسان زمین تنها در اتاقش نشسته بود که ناگهان در زدند.

If you have built castles in the air
your work need not be lost
that is where they should be
Now put foundations under them
Henry David Thoreau
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: Bache Mosbat , summer_66 , mamat , redrose
ارسال: #۲۷۸
۱۴ مهر ۱۳۹۰, ۱۰:۱۹ ب.ظ (آخرین ویرایش در این ارسال: ۱۴ مهر ۱۳۹۰ ۱۰:۲۳ ب.ظ، توسط انرژی مثبت.)
ناپلئون و مرد پوست فروش
به هنگام حمله‌ی ناپلون به روسیه دسته ای از سربازان او در مرکز شهر کوچکی از ان سرزمین همیشه برف در حال جنگ بودند.ناپلون به طور اتفاقی از سواران خود جدامیافتد و گروهی از قزاقان روسی رد او را میگیرند و در خیابانهای پر پیچ و خم شهر به تعقیب او میپردازند. ناپلون که جان خود را در خطر میبیند پا به فرار میگذاردو سر انجام در کوچه ای سراسیمه وارد یک دکان پوست فروشی میشود او با مشاهده‌ی پوست فروش ملتمسانه و با نفس های بریده بریده فریادمیزند(کمکم کن جانم را نجات بده کجا میتوانم پنهان شوم؟))پوست فروش میگوید Sadزود باش بیا زیر این پوستینها)و سپس روی ناپلون مقداری زیادی پوستین میریزد.پوست فروش تازه از این کار فارغ شده بود که قزاقان روسی شتابان وارد دکان میشوند و فریاد زنان میپرسنداو کجاست؟ما دیدیم که او امد تو.)قزاقان علیرغم اعتراضهای پوست فروش دکان را برای پیدا کردن ناپلون زیر و رو میکنند. انها تل پوستین‌ها را با شمشیرهای تیز خود سیخ میزنند اما او را نمیابند سپس راه خود را میگیرند و میروند. ناپلون پس از مدتی صحیح و سالم از زیر پوستینهابیرون میخزد.در همین لحظه محافظان او از راه میرسند .پوست فروش رو به ناپلون کرده و محجوب از او میپرسد(ببخشید که همچین سوالی از شخص مهمی چون شما میکنم اما میخواهم بدانم که اون زیر با علم به اینکه لحظه‌ی بعد اخرین لحظات زندگیتان است چه احساس داشتید؟)ناپلون قامتش را راست کرده و در حالی که سینه اش را جلو میداد خشمگین میغردتو به چه حقی جرات میکنی که همچین سوالی از من بپرسی؟ سرباز این مردک گستاخ را ببرید چشماشو ببندید و اعدامش کنید من خودم شخصا فرمان اتش را صادر خواهم کرد.)محافظان بر پیکر پوست فروش چنگ زده کشان کشان او را با خود میبرندو سینه کش دیوار چشمان او را میبندند.پوست فروش نمیتواند چیزی ببیند اما صدای ملایم و موجدار لباسهایش را در جریان باد سرد میشنود .او برخورد ملایم باد سرد بر لباسهایش خنک شدن گونه هایش و لرزش غیر قابل کنترل پاهایش را احساس میکند. سپس صدای ناپلون را میشنود ک پس از صاف کردن گلویش به ارامی میگوید(آماده.............هدف ...... ........) در این لحظه پوست فروش با علم به اینکه تا چند لحظه‌ی دیگر همین چند احساس را نیز از دست خواهد داد احساسی غیر فابل وصف سر تا سر وجودش را در بر میگیردو قطرات اشک
از گونه هایش فرو میغلتد پس از سکوتی طولانی پوست فروش صدای گامهای را میشنود که به او نزدیک میشوند. سپس نوار دور چشمان پوست فروش را بر میدارند. پوست فروش که در اثر تابش ناگهانی نور خورشید هنوز نیمه کور بود در مقابل خود ناپلون را میبیند که با چشمانی نافذ و معنی دار چشمانی که انگار بر ذره ذره وجودش اشراف دارد به او مینگرد . آنگاه ناپلون به سخن آمده و به نرمی میگوید(حالا میفهمی که چه احساسی داشتم))
مرد زاهدی که در کوهستان زندگی میکرد در کنار چشمه ای نشست تا آبی بنوشد و رفع خستگی کند . سنگ زیبایی درون چشمه دید . آن را برداشت و در خورجینش گذاشت و به راهش ادامه داد .
در راه به مسافری برخورد که از شدت گرسنگی به حالت ضعف افتاده بود. کنار او نشست و از داخل خورجینش نانی بیرون آورد و به او داد.
مرد گرسنه هنگام خوردن نان چشمش به سنگ گرانبهای درون خورجین افتاد . نگاهی به زاهد کرد و گفت‌: " آیا آن سنگ را به من میدهی؟" زاهد بی درنگ سنگ را در آورد و به او داد. مسافر از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید. او میدانست که این سنگ آنقدر قیمتی است که با فروش آن میتواند تا آخر عمر در رفاه زندگی کند . بنابراین با عجله سنگ را برداشت و با عجله به سمت شهر حرکت کرد.
چند روز بعد همان مسافر نزد زاهد آمد و گفت:" من خیلی فکر کردم،تو با اینکه میدانستی این سنگ چقدر ارزش دارد ،خیلی راحت به من هدیه کردی." بعد دست در جیبش برد و سنگ را در آورد و گفت:

" من این سنگ را به تو بر میگردانم ولی در عوض چیز گرانبهاتری از تو می خواهم.به من یاد بده چگونه میتوانم مثل تو باشم؟"

عشق صیدیست که تیرت به خطا هم برود/لذتش کنج دلت تا به ابد خواهد ماند
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: mamat , Bache Mosbat , narges_r , **sara** , mosaferkuchulu
ارسال: #۲۷۹
۱۵ مهر ۱۳۹۰, ۰۸:۵۶ ب.ظ
تاثیر موعظه
یکشنبه بود و طبق معمول هر هفته رزی، خانم نسبتا مسن محله، داشت از کلیسا برمی گشت. در همین حال نوه اش از راه رسید و با کنایه بهش گفت: "مامان بزرگ، تو مراسم امروز، پدر روحانی براتون چی موعظه کرد؟"
خانم پیر مدتی فکر کرد و سرش رو تکون داد و گفت: "عزیزم، اصلا یک کلمه اش رو هم نمی تونم به یاد بیارم!"
نوه پوزخند‌ی زد و بهش گفت: "تو که چیزی یادت نمیاد، واسه چی هر هفته همش می ری کلیسا؟"
مادر بزرگ تبسمی بر لبانش نقش بست. خم شد سبد نخ و کامواش رو خالی کرد و داد دست نوه و گفت: "عزیزم ممکنه بری اینو از حوض پر آب کنی و برام بیاری؟"
نوه با تعجب پرسید: "تو این سبد؟ غیر ممکنه با این همه شکاف و درز داخل سبد آبی توش بمونه!"
رزی در حالی که تبسم بر لبانش بود اصرار کرد: "لطفا این کار رو انجام بده عزیزم."
دخترک غرولند کنان و در حالی که مادربزرگش رو تمسخر می کرد سبد رو برداشت و رفت، اما چند لحظه بعد، برگشت و با لحن پیروزمندانه ای گفت: "من می دونستم که امکان پذیر نیست، ببین حتی یه قطره آب هم ته سبد نمونده!"
مادر بزرگ سبد رو از دست نوه اش گرفت و با دقت زیادی وارسیش کرد گفت: "آره، راست می گی اصلا آبی توش نیست، اما به نظر می رسه سبه تمیزتر شده، یک نگاه بیانداز!"

عشق صیدیست که تیرت به خطا هم برود/لذتش کنج دلت تا به ابد خواهد ماند
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: mosaferkuchulu , mamat , narges_r , redrose
ارسال: #۲۸۰
۱۶ مهر ۱۳۹۰, ۰۲:۳۶ ب.ظ
داستانک
روزگاری یک کشاورز در روستایی زندگی می کرد که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد.
کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلی‌ها آرزوی ازدواج با او را داشتند. وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز نمی تواند پول او را پس بدهد، پیشهاد یک معامله کرد و گفت اگر با دختر کشاورز ازدواج کند بدهی او را می بخشد، و دخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و پیرمرد کلاه بردار برای اینکه حسن نیت خود را نشان بدهد گفت‌: اصلا یک کاری می کنیم، من یک سنگریزه سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه ای خالی می اندازم، دختر تو باید با چشمان بسته یکی از این دو را بیرون بیاورد. اگر سنگریزه سیاه را بیرون آورد باید همسر من بشود و بدهی بخشیده می شود و اگر سنگریزه سفید را بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می شود، اما اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدر به زندان برود.

این گفت و گو در جلوی خانه کشاورز انجام شد و زمین آنجا پر از سنگریزه بود. در همین حین پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت. دختر که چشمان تیزبینی داشت متوجه شد او دو سنگریزه سیاه از زمین برداشت و داخل کیسه انداخت. ولی چیزی نگفت !

سپس پیرمرد از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون بیاورد.

تصور کنید اگر شما آنجا بودید چه کار می کردید ؟ چه توصیه ای برای آن دختر داشتید ؟

اگر خوب موقعیت را تجزیه و تحلیل کنید می بینید که سه امکان وجود دارد:

۱ـ دختر جوان باید آن پیشنهاد را رد کند.

۲ـ هر دو سنگریزه را در بیاورد و نشان دهد که پیرمرد تقلب کرده است.

۳ـ یکی از آن سنگریزه های سیاه را بیرون بیاورد و با پیرمرد ازدواج کند تا پدرش به زندان نیفتد.

لحظه ای به این شرایط فکر کنید. هدف این حکایت ارزیابی تفاوت بین تفکر منطقی و تفکری است که اصطلاحا جنبی نامیده می شود. معضل این دختر جوان را نمی توان با تفکر منطقی حل کرد.

به نتایج هر یک از این سه گزینه فکر کنید، اگر شما بودید چه کار می کردید ؟!

و این کاری است که آن دختر زیرک انجام داد:

دست خود را به داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت و به سرعت و با ناشی بازی، بدون اینکه سنگریزه دیده بشود، وانمود کرد که از دستش لغزیده و به زمین افتاده. پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزه های دیگر غیر ممکن بود.

در همین لحظه دخترک گفت‌: آه چقدر من دست و پا چلفتی هستم‌! اما مهم نیست. اگر سنگریزه ای را که داخل کیسه است دربیاوریم معلوم می شود سنگریزه ای که از دست من افتاد چه رنگی بوده است....

و چون سنگریزه ای که در کیسه بود سیاه بود، پس باید طبق قرار، آن سنگریزه سفید باشد. آن پیرمرد هم نتوانست به حیله گری خود اعتراف کند و شرطی را که گذاشته بود به اجبار پذیرفت و دختر نیز تظاهر کرد که از این نتیجه حیرت کرده است.

نتیجه ای که ۱۰۰ درصد به نفع آنها بود.

۱ـ همیشه یک راه حل برای مشکلات پیچیده وجود دارد.

۲ـ این حقیقت دارد که ما همیشه از زاویه خوب به مسایل نگاه نمی کنیم.

۳ـ هفته شما می تواند سرشار از افکار و ایده های مثبت و تصمیم های عاقلانه باشد.

If you have built castles in the air
your work need not be lost
that is where they should be
Now put foundations under them
Henry David Thoreau
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: redrose , narges_r
ارسال: #۲۸۱
۱۶ مهر ۱۳۹۰, ۰۴:۰۹ ب.ظ
داستانک
اثبات وجود خدا

استاد دانشگاه با این سوال شاگردانش را به یک چالش ذهنی کشاند:آیا خدا هر چیزی که وجود دارد را خلق کرد؟
شاگردی با قاطعیت پاسخ داد:”بله او خلق کرد”
استاد پرسید: “آیا خدا همه چیز را خلق کرد؟”
شاگرد پاسخ داد: “بله, آقا”
استاد گفت: “اگر خدا همه چیز را خلق کرد, پس او شیطان را نیز خلق کرد. چون شیطان نیز وجود دارد و مطابق قانون که کردار ما نمایانگر صفات ماست , خدا نیز شیطان است!”
شاگرد آرام نشست و پاسخی نداد. استاد با رضایت از خودش خیال کرد بار دیگر توانست ثابت کند که عقیده به مذهب افسانه و خرافه ای بیش نیست.
شاگرد دیگری دستش را بلند کرد و گفت: “استاد میتوانم از شما سوالی بپرسم؟”
استاد پاسخ داد: “البته”

شاگرد ایستاد و پرسید: “استاد, سرما وجود دارد؟”
استاد پاسخ داد: “این چه سوالی است البته که وجود دارد. آیا تا کنون حسش نکرده ای؟ ”
شاگردان به سوال مرد جوان خندیدند.
مرد جوان گفت: “در واقع آقا, سرما وجود ندارد. مطابق قانون فیزیک چیزی که ما از آن به سرما یاد می کنیم در حقیقت نبودن گرماست. هر موجود یا شی را میتوان مطالعه و آزمایش کرد وقتیکه انرژی داشته باشد یا آنرا انتقال دهد. و گرما چیزی است که باعث میشود بدن یا هر شی انرژی را انتقال دهد یا آنرا دارا باشد. صفر مطلق نبود کامل گرماست. تمام مواد در این درجه بدون حیات و بازده میشوند. سرما وجود ندارد. این کلمه را بشر برای اینکه از نبودن گرما توصیفی داشته باشد خلق کرد.” شاگرد ادامه داد: “استاد تاریکی وجود دارد؟”
استاد پاسخ داد: “البته که وجود دارد”
شاگرد گفت: “دوباره اشتباه کردید آقا! تاریکی هم وجود ندارد. تاریکی در حقیقت نبودن نور است. نور چیزی است که میتوان آنرا مطالعه و آزمایش کرد. اما تاریکی را نمیتوان. در واقع با استفاده از قانون نیوتن میتوان نور را به رنگهای مختلف شکست و طول موج هر رنگ را جداگانه مطالعه کرد. اما شما نمی توانید تاریکی را اندازه بگیرید. یک پرتو بسیار کوچک نور دنیایی از تاریکی را می شکند و آنرا روشن می سازد. شما چطور می توانید تعیین کنید که یک فضای به خصوص چه میزان تاریکی دارد؟ تنها کاری که می کنید این است که میزان وجود نور را در آن فضا اندازه بگیرید. درست است؟ تاریکی واژه ای است که بشر برای توصیف زمانی که نور وجود ندارد بکار ببرد.”
در آخر مرد جوان از استاد پرسید: “آقا، شیطان وجود دارد؟”
زیاد مطمئن نبود. استاد پاسخ داد: “البته همانطور که قبلا هم گفتم. ما او را هر روز می بینیم. او هر روز در مثال هایی از رفتارهای غیر انسانی بشر به همنوع خود دیده میشود. او در جنایتها و خشونت های بی شماری که در سراسر دنیا اتفاق می افتد وجود دارد. اینها نمایانگر هیچ چیزی به جز شیطان نیست.”
و آن شاگرد پاسخ داد: شیطان وجود ندارد آقا. یا حداقل در نوع خود وجود ندارد. شیطان را به سادگی میتوان نبود خدا دانست. درست مثل تاریکی و سرما. کلمه ای که بشر خلق کرد تا توصیفی از نبود خدا داشته باشد. خدا شیطان را خلق نکرد. شیطان نتیجه آن چیزی است که وقتی بشر عشق به خدا را در قلب خودش حاضر نبیند. مثل سرما که وقتی اثری از گرما نیست خود به خود می آید و تاریکی که در نبود نور می آید.

نام مرد جوان یا آن شاگرد تیز هوش چیزی نبود جز‌، آلبرت انیشتن !

من اگر چه بندگی را به خدا رسانده باشم
همه بنده ام خدایا به تو می رسد خدایی

بکشان به عاشقانت که کشی به جرم عشقم
مگرم نه وعده دادی که کشی و بر سر آیی

اگه میخوای منو بازم ببینی
من همینجام پشت اون لبخند قدیمی
حلال کنید
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: mosaferkuchulu , maryami , narges_r , Mansoureh , انرژی مثبت
ارسال: #۲۸۲
۱۷ مهر ۱۳۹۰, ۰۵:۵۷ ب.ظ
داستانک
معرفی شخصیت
روزی لئون تولستوی در خیابانی راه می رفت که ناآگاهانه به زنی تنه زد. زن بی وقفه شروع به فحش دادن و بد وبیراه گفتن کرد .

بعد از مدتی که خوب تولستوی را فحش مالی کرد ،تولستوی کلاهش را از سرش برداشت و … محترمانه معذرت خواهی کرد و در پایان گفت‌: مادمازل من لئون تولستوی هستم .

زن که بسیار شرمگین شده بود ،عذر خواهی کرد و گفت: چرا شما خودتان را زودتر معرفی نکردید؟ تولستوی در جواب گفت‌: شما آنچنان غرق معرفی خودتان بودید که به من مجال این کار را ندادید

البته با آوردن این داستان قصد اهانت به هیچ کس چه از لحاظ جنسیت یا شخص بخصوصی نیست

من اگر چه بندگی را به خدا رسانده باشم
همه بنده ام خدایا به تو می رسد خدایی

بکشان به عاشقانت که کشی به جرم عشقم
مگرم نه وعده دادی که کشی و بر سر آیی

اگه میخوای منو بازم ببینی
من همینجام پشت اون لبخند قدیمی
حلال کنید
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: summer_66 , Bache Mosbat , barca , Mansoureh , Maryam-X , انرژی مثبت , narges_r , maryami , redrose
ارسال: #۲۸۳
۲۱ مهر ۱۳۹۰, ۰۲:۴۵ ب.ظ
RE: داستانک
این یه خاطره است نه یه داستان(در واقع یه داستان واقعیه)(یه بنده خدایی تعریف کرده)
این خاطره جالب شاید یکی از دلایلی باشد که نشان میدهد چرا ژاپن درحال پشت سرگذاشتن همه قدرت‌های صنعتی در دنیا است.Exclamation

حالا خود خاطره:

ژاپن که بودم یه روز دوشنبه رفتم سر کار دیدم تو خیابون پر پلیس و شلوغه؛ وضع غیر عادی بود. یه کم پرس و جو کردم دیدیم یکی خودکشی کرده.البته اینقدر تو ژاپن خودکشی زیاد بود که دیگه خیلی جای تعجب نداشت.
پرسیدم: چرا طرف خودکشی کرده؟
فهمیدم طرف مهندس پیمانکار یه ساختمان بوده. قرار بود روز جمعه ساختمان رو طبق قرارداد تحویل صاحبش بده.
روز جمعه ساختمان کارش تموم نشده بود مهندس پیمانکار از صاحب ساختمان دو روز شنبه و یکشنبه مهلت میخواد که ساختمان رو ساعت هشت روز دوشنبه اول روز کاری بهش تحویل بده.
تو این ۴۸ساعت مهندس و تیمش هر کاری می‌کنند نمی‌توانند کارهای نیمه تمام ساختمان رو تمام کنند و ساختمان رو آماده تحویل کنند.
روز دوشنبه که صاحب ساختمان برای تحویل خونه میاید با جسد حلق آویز شده مهندس پیمانکار مواجه می‌شه.
حالا نکته جالب اش می دونی واسه من چی بود؟Huh
این ساختمان فقط نصب پریز برق و نظافتش مونده بود.
به دوستان ژاپنی با تعجب گفتم این چه آدمی بود خب چرا خودکشی کرده برای همچین موضوع کوچکی. این دیگه خودکشی نداره که.
آنها با دهان باز نگاه کردند و گفتند خودکشی نداره؟!!!!!
این آینده شغلی‌اش به پایان رسیده بود. دو بار زیر قولش زده دیگه کسی بهش کار نمیداد.

چقدر شبیه ایرانیان هستند!!!!؟

عشق صیدیست که تیرت به خطا هم برود/لذتش کنج دلت تا به ابد خواهد ماند
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: Bache Mosbat , mamat , Mansoureh , narges_r
ارسال: #۲۸۴
۲۱ مهر ۱۳۹۰, ۰۷:۳۴ ب.ظ (آخرین ویرایش در این ارسال: ۲۱ مهر ۱۳۹۰ ۰۷:۳۸ ب.ظ، توسط mamat.)
داستانک
آبدارچی مایکروسافت
مرد بیکاری برای سِمَتِ آبدارچی در مایکروسافت تقاضا داد. رئیس هیئت مدیره مصاحبه‌ش کرد و تمیز کردن زمین‌ش رو -به عنوان نمونه کار- دید و گفت: «شما استخدام شدید، آدرس ایمیل‌تان را بدهید تا فرم‌های مربوطه رابرای شما بفرستم تا پر کنید و همین‌طور تاریخی که باید کار راشروع کنید..»
مرد جواب داد: «اما من کامپیوتر ندارم، ایمیل هم ندارم!»
رئیس هیئت مدیره گفت: «متأسفم. اگه ایمیل ندارین، یعنی شما وجود خارجی ندارید. و کسی که وجود خارجی ندارد، شغل هم نمی‌تواند داشته باشد.»

مرد در کمال نومیدی آنجا راترک کرد. نمی‌دانست با تنها ۱۰ دلاری که در جیبش داشت چه کار کند. تصمیم گرفت به سوپرمارکتی برود و یک صندوق ۱۰ کیلویی گوجه‌فرنگی بخرد. یعد خانه به خانه گشت و گوجه‌فرنگی‌ها رافروخت. در کمتر از دو ساعت، تونست سرمایه ا‌ش را دو برابر کند. این عمل را سه بار تکرار کرد و با ۶۰ دلار به خانه برگشت. مرد فهمید می‌تواند به این طریق زندگی ا‌ش را بگذراند، و شروع کرد به این که هر روز زودتر برودو دیرتر برگردد خانه. در نتیجه پولش هر روز دو یا سه برابر می‌شد. به زودی یک گاری خرید، بعد یک کامیون، و به زودی ناوگان خودش را در خط ترانزیت (پخش محصولات) داشت.
۵ سال بعد، مرد تبدیل به یکی از بزرگترین خرده‌فروشان امریکاشده بود . شروع کرد تا برای آینده‌ی خانواده‌ش برنامه‌ربزی کند، و تصمیم گرفت بیمه‌ی عمر بگیرد. به یک نمایندگی بیمه زنگ زد و سرویسی را انتخاب کرد. وقتی صحبت‌شان به نتیجه رسید، نماینده‌ی بیمه از آدرس ایمیل مرد پرسید. مرد جواب داد: «من ایمیل ندارم.»
نماینده‌ی بیمه با کنجکاوی پرسید: «شما ایمیل ندارید، ولی با این حال توانستید یک امپراتوری در شغل خودتان به وجود بیاورید. می‌توانید فکر کنید به کجاها می‌رسیدید اگر یک ایمیل هم داشتید؟» مرد برای مدتی فکر کرد و گفت: «آره! احتمالاً می‌شدم یک آبدارچی در شرکت مایکروسافت

من اگر چه بندگی را به خدا رسانده باشم
همه بنده ام خدایا به تو می رسد خدایی

بکشان به عاشقانت که کشی به جرم عشقم
مگرم نه وعده دادی که کشی و بر سر آیی

اگه میخوای منو بازم ببینی
من همینجام پشت اون لبخند قدیمی
حلال کنید
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: Mansoureh , Bache Mosbat , انرژی مثبت
ارسال: #۲۸۵
۲۲ مهر ۱۳۹۰, ۰۲:۵۸ ب.ظ
شما اعتقاداتتان را چند می فروشید؟
مقیم لندن بود، تعریف می کرد که یک روز سوار تاکسی می شود و کرایه را می پردازد. راننده بقیه پول را که برمی گرداند ۲۰ پنس اضافه‌تر می دهد!
می گفت: چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم که بیست پنس اضافه را برگردانم یا نه؟ آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست پنس را پس دادم و گفتم آقا این را زیاد دادی ...
گذشت و به مقصد رسیدیم . موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد و گفت آقا از شما ممنونم . پرسیدم بابت چی ؟ گفت می خواستم فردا بیایم مرکز شما مسلمانان و مسلمان شوم اما هنوز کمی مردد بودم. وقتی دیدم سوار ماشینم شدید خواستم شما را امتحان کنم . با خودم شرط کردم اگر بیست پنس را پس دادید بیایم . فردا خدمت می رسیم!
تعریف می کرد‌: تمام وجودم دگرگون شد حالی شبیه غش به من دست داد . من مشغول خودم بودم در حالی که داشتم تمام اسلام را به بیست پنس می فروختم!!

الهی و خلّاقی و حِرزی و مَوئلــی اِلیکَ لَدَی الاِعسارِو الیُسرِ اَفزَعُ
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: Mansoureh , Maryam-X , inteligentium , HighVoltage


موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
  فراخوان داستان کوتاه fas ۱ ۳,۰۲۶ ۰۱ مهر ۱۳۹۹ ۱۱:۰۳ ق.ظ
آخرین ارسال: mehrad1011
Star کارگاه داستان نویسی دسته جمعی marvelous ۹ ۷,۴۳۲ ۱۲ آبان ۱۳۹۸ ۰۶:۰۹ ب.ظ
آخرین ارسال: marvelous
  معرفی منابع و گرایش های مرتبط با فایل های صوتی و تصویری و پخش کننده های صوت و تصویر R.g- ۴ ۴,۰۵۸ ۱۵ شهریور ۱۳۹۶ ۰۹:۳۲ ب.ظ
آخرین ارسال: blackhalo1989
  داستان یک موفقیت کوچک (رتبه ۴۰ ای تی ) naserqw ۱۷ ۱۵,۵۰۳ ۱۲ خرداد ۱۳۹۶ ۰۲:۴۴ ب.ظ
آخرین ارسال: new1395
  اطلاعاتی درمورد رشته های سیستم های تکنولوژی اطلاعات ، سیستم های چند رسانه هایی و... elahehma ۰ ۲,۰۴۳ ۲۹ خرداد ۱۳۹۵ ۰۷:۵۰ ب.ظ
آخرین ارسال: elahehma
Shocked داستان مانشت admin ۱۸۴ ۱۰۹,۵۷۰ ۱۰ مهر ۱۳۹۴ ۰۲:۱۳ ق.ظ
آخرین ارسال: Menrva
  داستان و رمان HighVoltage ۲۱ ۱۵,۳۷۳ ۲۲ بهمن ۱۳۹۳ ۱۰:۰۷ ب.ظ
آخرین ارسال: mahyamk
  الگوریتم های داده کاوی مقاوم در برابر داده های نویزی و داده های پرت AmiriManesh ۶ ۷,۷۲۲ ۳۰ مرداد ۱۳۹۳ ۱۲:۲۴ ق.ظ
آخرین ارسال: AmiriManesh
  داستان پایان نامه نویس شدن نخبگان دانشگاهی! hnarghani ۰ ۲,۳۰۶ ۲۵ مرداد ۱۳۹۳ ۰۸:۴۲ ب.ظ
آخرین ارسال: hnarghani
  نظر سنجی در مورد داستان یک زندگی mohamad_62 ۹ ۷,۳۴۴ ۱۵ مهر ۱۳۹۲ ۰۶:۲۷ ب.ظ
آخرین ارسال: mohamad_62

پرش به انجمن:

Can I see some ID?

به خاطر سپاری رمز Cancel

Feeling left out?


نگران نباش، فقط روی این لینک برای ثبت نام کلیک کن. رمزت رو فراموش کردی؟ اینجا به یادت میاریم! close

رمزت رو فراموش کردی؟

Feeling left out?


نگران نباش، فقط روی این لینک برای ثبت نام کلیک کن. close