گویند روزى ملانصر الدین از قبرستان عبور مى کرد، پایش به سنگ قبر مى خورد و به رو افتاده ، تمام سر و صورتش پر از گرد و غبار مى شود، در این حال به خاطرش رسید که خوب است خود را مرده قلمداد کند، بلکه ن***** و منکر بیایند و او آنها ببیند که چه شکلى هستند!
در این فکر بود که از دور صداى پاى قاطرى به گوشش رسید، تصور کرد صداى پاى ن***** و منکر است که مى آیند، پس از ترس رو به فرار گذاشت ، در میان قبرى مخفى شد و قاطرها که نزدیک شده بودند و بار آنها هم چینى و شکستنى بود، ناگاه ملا از میان قبر بلند شد، قاطرها رم کرده و بارها را به زمین انداختند و فرار کردند قاطرچى ها بسیار ناراحت شده ، ملا را گرفتند و محکم زدند و بدنش را مجروح نمودند، ملا با صورتى خون آلود، به خانه برگشت .
زنش پیش آمده از او پرسید کجا بودى که به این روزگار افتاده اى ؟
گفت رفته بودم به آن دنیا ببینم چه خبر است ،
زنش پرسید چه خبر بود؟
گفت : اگر قاطرهاى کسى را رم ندهند خبرى نیست و کسى به کسى کارى ندارد
-----------------
یکروز ملا به اتفاق کد خدا به حمام رفته بود. کد خدا همانطور که بدن خود را میشست از ملا پرسید: راستی اگر من کد خدا نبودم و فقط یک غلام بودم چه ارزشی داشتم. ملا فکری کرد و گفت: ده دینار. کد خدا عصبانی شد و گفت: احمق جان.... فقط لنگی که بر بدن خود بسته ام ده دینار قیمت دارد. ملا بلافاصله گفت: خوب من هم قیمت لنگ را گفتم وگر نه خودت که ارزشی نداری
---------------
گویند روزی ملا نصرالدین ده تا خر داشت. روزی بر یکی از آن ها سوار شد و بقیه خر ها را شمرد چون خری را که خود سوار بر آن بود نمی شمرد دید تعداد آن ها نه تا است سپس پیاده شد و شمارش کرد دید ده تا درست است . چندین بار سواره و پیاده آن ها را شمرد همان نتیجه اول به دست می آمد کاملا" گیج شده بود و علت را نمی فهمید. عاقبت پیاده شده و گفت: این خرسواری به گم شدن یک خر نمی ارزد!!
---------------------
روزی شخصی تفنگچه ای پیدا کرد و آنرا نزد ملا برد و از او پرسید: ملا جان بگو این چی است؟ ملا نگاهی به تفنگچه انداخت و گفت: آن چپق (چلم) فرنگی است.
مردی که تفنگچه را پیدا کرده بود خوشحال شد و آنرا به دهان خود گذارده و خواست بکشد. اما ناگهان گلوله ای فیر شد و مردکه بیچاره نقش زمین شد.
ملا نگاهی به جسد بی جان او انداخت و گفت: عجب تمباکوی خوبی داخل این چپق بود تا یک پک کشید نعشه شد و روی زمین افتاد