داشتم فکر میکردم به یه هدیه واسه خودم، تو این روزا، یه چیزی که یخرده فان باشه. یهو یاد یه مراسمی افتادم که در ایران باستان برگذار میکردن و هنوزم فکر کنم در سمت غرب و شمال ایران برگذار بشه. اسم این مراسم الان دقیق خاطرم نیست ولی به نظرم یه جور شاه بازی بوده.
روال این مراسم اینطوری بوده که یه روز در سال، یه غلام سیاه رو می آوردن مینشوندن جای پادشاه و بهش میگفتن که تو یه روز وقت داری حکومت کنی، چکار میکنی؟
این غلام سیاه هم شروع میکرده به صادر کردن دستورات خنده دار و دور از عقل و خلاصه یه روز مردم از دست تصمیماتش از خنده روده بر میشدن و خلاصه یه روز مملکت داری تبدیل میشده به بازار خنده و مردم جشن میگرفتن.
حالا این وسط گاهی این غلام سیاه تصمیماتی هم میگرفته بس خشن! مثلا گردن فلانی رو بزنین! که البته اینا با یه مراسم خاصی که اونا هم خالی از خنده نبوده سپری میشده. یا مثلا میگفته اینی که تا دیروز پادشاه بوده امروز باید جلوی همه یونجه بخوره و خلاصه همه ی این بازیها در میاد و باعث خرسندی مردم رو فراهم میکنه.
من الان یهو به ذهنم خورد، در دوران طلایی یونان باستان، پریکلس شاه میرفته تو سالن آمفی تئاتر، مینشسته ردیف اول قاطی مردم عادی مینشسته و تئاتر تماشا میکرده، وسط تئاتر بازیگره مسخره میکرده گه تو پریکس و یه سطح فضولات میریخته تو سر پادشاه، پادشاه هم بلند میشده تعظیم و چشم چشم میکرده. بعد به این میگفتن اوج دموکراسی و دوران طلایی.
حالا اگه فکرشو بکنیم که یه همچین آیینی در ایران باستان بوده، و پادشاه خودش تن میداده به این بازی، ما چه دموکراسی درخشانی داشتیم اون دوره!!!
یعنی میخوام بگم جای نا امیدی نیست، ایران هم روزای خوش داشته. و ایشالا خواهد داشت.
حالا اینا رو گفتم که چی بگم؟ میخوام یه سمت خنده دار به خودم بدم، مثلا به صورت مسخره یه روز اداره ی یه دنیا رو دستم بگیرم، و به صورت طنز یخرده بخندیم. حالا من سمت خاصی رو در نظر ندارم، من میتونم هر کسی باشم، دوس دارم که بیاین پیشم و شکایت کنین، درخواست کنین، یا حالا اصلا هر چی دلتون خواست بگین. قول میدم مشکل شما رو حل کنم به بهترین شکل ممکن
توجه کنین، من اصلا قصد ایجاد بحثهای سی یا سی ندارم. من میتونم هر رئیسی باشم، فقط دوست دارم بر اساس درخواستهای شما دستورهای مسخره و خنده دار صادر کنم. بازم میگم قصد توهین و بحثهای غیر مجاز نیست، میخوام فقط یه بساط خنده ای رو ایجاد کنم تو این دوران کرونا یه کم دلمون باز بشه، فقط هم یه روزه.
امروز ۲۷ فروردین ماه سال ۱۳۹۹، در ایام کرونا، شب تازه به نیمه رسیده، همه خوابیدن و صدایی از خونه ها نمیاد، سکوت شب رو صدای رفت و آمد تک و توک ماشینها پر میکنه. یه ماشین رد میشه، صدای زوزه ی یه گربه، در ماشین باز میشه و صدای مشت و لگد.
-بی عرضه! همیشه بهت میگم تو سر و صدا زیاد تولید میکنی!
- این دفه بهش میگم، بهش میگم دیگه نمیخوام این کارو بکنم، خصوصا با تو! اصلا به من چه که آدما آرزو میکنن
- خفه شو، خودت میدونی ما چرا اینجاییم! پس بیا فقط ماموریتمونو انجام بدیم.
کمی بعد، یه زن جوون با لباس خواب ضخیم و بلند و کودکانش عقب یه ماشین نشسته، موهاش ژولیدن و داره چرت میزنه، یه جام شامپاین یه دستشه و یه نخ سیگار که الکی داره دود میشه اون دستش، ولی اون داره چرت میزنه. دو نفر که جلوی ماشین نشستن دارن پشت سر هم حرف میزنن، انگار دارن یه مسئله ای رو براش روشن میکنن. اونم در حالیکه تو چرته سرشو تکون میده.
-فراموش نکن، این یه فرصت خاصه، فقط یه روز، میفهمی؟ فقط یه روز، تو باید کارشو یه سره کنی، تو باید از این فرصت استفاده کنی و دست به کاری بزنی که باید، شاید این بار قرعه به نام تو بود.
دختر در حالیکه خمیازه میکشه با صدای بریده بریده و خوابالو میگه: - نمیخوام بابا ولم کنین خوابم میاد
- باشه قول میدیم بریم خونه بخوابی، تو فقط ... فقط یه دقیقه اینو بزار رو سرت
دختره یه نگاهی به کلاه تولد مقوایی مسخره ای که کمک راننده بهش نشون میده می اندازه و میگه: مطمئنی حالت خوبه؟
- مگه امروز ۲۷ فروردین نیست؟
- چرا
- مگه تولدت نیست؟
- چرا
-مگه قبل از خواب آرزو نکردی؟
-به تو چه، یعنی چرا
- خب حالا وقتشه که آرزوت برآورده بشه
- من خوابم؟
- الان تو از همیشه بیدار تری
دخترک نگاهی به جامی که دستش بود می اندازد که تقریبا تمامی محتوای آن هم ریخته بود، ناگهان دستش میسوزه و یهو یادش میاد که باید ته سیگار رو از پنجره بیرون بندازه. همین که سرشو برمیگردونه که ته سیگار رو از شیشه ی ماشین بندازه بیرون هر دو سوار جلویی به سمت اون میپرن و تاج رو به زور روی سرش میزارن...
- به نظرت حالش خوبه؟
- حتما حالش خوبه، این همه سال کار ما همین بوده، از صد هزار سال پیش به اینور هر کسی آرزوی تولد کرده دنبال همین بوده!
- اشتباه میکنی، این یکی فرق داشت، نمیخواست تاجو سرش بزاریم.
- باز خام شدی؟ همه آدما یه جورن، همه دنبال جاه و مقامن. خداوکیلیش چند ساله داری تو این سمت کار میکنی؟
- یه دو هزار سالی میشه.
- پس به اندازه ی کافی تجربه داری
- ولی گاهی وقتا ....
- اینو نگو، خودت بعد از این همه سال خدمت خوب میدونی این تاج با این آدما چیکار کرده، هیچکس بیشتر از یه روز تاب نیاورده، نگو که خیال میکنی این یکی میتونه
- نظری ندارم
- خوبه، خفه شو جمع کن باید بریم، کسی نباید ما رو رو زمین ببینه.
و هر دو از نظرها غیب میشوند..... دوباره سکوت شب، همه خوابند، صدای زوزه ی گربه ای از لای درختها به گوش میرسد.
خب اینم شروع ماجرا
الان من همه کاره ی دنیا هستم