مادربزرگ را بلند کردم ببرم از اتاقش بیرون. چندقدم راه اومد دیگه حرکت نکرد. بهش گفتم قدم بردار.دیدم مکث کرد. گفتم راه بیا قدم بردار. عکس العملی نشون نداد. سرش داد زدم گفتم قدم برداااار راه بیااا کمرم درد گرفت چندقدم دیگه راه بیا . سست شد.بدنش لخت شد. کج شد. محکم گرفتمش گفتم نیفتی چرا صاف واینمیسی.... اون کج شد.منم برای اینکه باهاش نیفتم اونطرفی میکشیدمش. دیگه کمرم توان نداشت وزن خودم و خودشو تحمل کنه. فقط گرفته بودمش محکم که با شدت نیفته. فکر کنم بازوهام کش اومدن خیلی درد میکنن. به سختی نشوندمش. گفتم چی شده.حرف نزد.گفتم خوبی؟ حرف نزد. گفتم حرف بزن بگو آره. فقط سرشو کمی برام تکون داد. دیگه خوابوندمش .به زور قرص زیرزبونی هل دادم تو دهنش و دهنشو به زور باز میکردم آب میریختم تو دهنش. فشارشو گرفتم ۲۰بود. زنگ زدم دکترش.گفت فشارش اگه پایین نیومد باید زنگ بزنید اورژانس. یک ساعت به یک ساعت فشارشو میگرفتم تا اینکه آخرشب ۱۶شد و صداش که میزدم سرشو به سمتم برمیگردوند. دیگه خوابید.منم اومدم خونمون.
عزیزکم نمیتونه حرف بزنه. سه چهارماه پیش سکته کرد و قدرت تکلمشو از دست داد . فردا صبح هم کتاب و دفترمو جمع میکنم میرم مجدد پیشش. نمیدونم به دغدغه های خودم فکر کنم؟ به مامانم فکر کنم که تنهایی نفرستمش خونه مادربزرگ؟ به مادربزرگ فکر کنم؟ به چی فکر کنم؟
اون لحظه که بدنش لخت شد و حس کردم داره توی بغلم از بین میره به بی ارزشی و پوچی دنیا پی بردم..
ولی باز هم در میان اینهمه دلواپسی، فکر کردن به آرزوهام منو سرپا نگهداشته. اما چه آرزویی جز نفس کشیدن عزیزانمون؟
لحظاتتان شاد و زیبا