جمعه صبح آزمون بانک تجارت رو کجای دلم بزارم
خوندم اما حسش نیس برم سر جلسه
هنوز خستگی جلسه کنکور توی تنمه
یه سری از آدما هستن واقعیت و حقیقت جلوی چشمشونه ها
اما انگار بازم دلشون نمیخواد باور کنن
با دلسوزی و صداقت راهنماییشون میکنی بهشون میگی بابا راهت اینه درستش اینه اما فکر میکنن میخوای گمراهشون کنی بعد دقیقا حرف یکیو میپذیرن که فریبشون داده و بهشون بد کرده
چند ماه قبل خیلی سعی کردم به یه نفر بفهمونم یه چیزایی رو چون واقعا دلم براش سوخته بود واقعا بازی خورده بود از کسی ک خیلی بهش اطمینان داشت و بهش علاقه داشت اما وقتی دیدم این همه من با صداقت و دلسوزی دارم باهاش حرف میزنم فکر میکنه من دشمنشم با خودم گفتم بعضیا بهتره توی جهالت خودشون بمونن تا اونجایی ک تونستم تلاشم رو کردم در حدی که دوست صمیمیم بهم گفت بابا ولش کن کسی که خوابه رو میشه بیدار کرد اما کسی که خودشو به خواب میزنه رو نمیشه و نمیتونی.. هنوزم ک فکر میکنم دلم براش میسوزه
نمیدونم چرا نمیتونم همچین آدمایی رو درک کنم