به نام خدا[align=center]
معلم با نیشخندی که آروم آروم صورتش رو میگرفت گفت: دنا می خوای این و بلند بخونم؟
خشک شدم. مگه آرزویی که من نوشته بودم چقدر عجیب بود؟
آخر سر خانم تصمیم گرفت اون رو بلند بخونه هرچند که من گفته بود بهتر این کار رو نکنه.
گردنش رو با کشید و با خنده های ریزی گفت: جالبه برام با اینکه اومدی اول راهنمایی اما آرزوی تو اینه که رویاها واقعی باشن؟ و تو بتونی مثل پیترپن پرواز کنی تا در رویاهات زندگی کنی!!
همه زدن زیر خنده و شیرین با همون زبون لکنت دارش گفت: آببروم رفت. به مامانم گفته بودم تو بقلدستیمی.
همه خندیدن حتی من و اصلا هم حرسم در نیومد که دوستم می خندید و تو کمرش هم با مشتم نزدم.
خلاصه چیزهای زیادی یادگرفتم.
یکی از مهم ترین های اون این بود که، معلم ها و بعضی کسایی که عمور دستشونه خوب بهت حق اتنخاب میدن اما آخ خودشون تصمیم میگیرن.