تجربه ی منه که تاثیر سردرگمی رو نشون میده
(نوشتم چون می گن از شکست بهتر میشه تجربه کسب کرد
)
یادمه وقتی بچه بودم هدفم این بود یه روز مغازه دار شم بزرگتر که شدم هدف هام خلاصه میشد در بازی کامپیوتر و درس در حدی که بابام داد و فریاد راه نندازه دبیرستان که رسیدم هدفم شد دکترا گرفتن و استاد دانشگاه شدن در رشته ی ریاضی محض!خخخخخخ
کنکور رسید بنا بر تشویق خانواده ریاضی نزدم و هدفم رو به استاد کامپیوتر تغییر دادم یک سال از دانشگاه که گذشت دیگه هدفی نداشتم
سرگرمی من شده بود ادامه تحصیل! درس هم نمی خوندم و معدلم کم (مگر درسهایی که دوستشون داشتم)
تا رسیدم ترم ۶ دیدم هر درسی نمره ام خوب شده تو کنکور می آد ! جالب بود برام تصمیم گرفتم حتما رتبه ی تک رقمی تو کنکور بیارم
از ماه آخر تابستون شروع کردم به درس خوندن کلا متوسط روزی ۴۰ دقیقه شد با اینکه تو آزمونا تک رقمی می شدم و گاهی یک ولی به دلیل استرس و بد حالی کنکور برام فاجعه بود تا ۶ ماه بعد از روز کنکور افسردگی شدید داشتم خیلی ناراحت بودم چون به هدفم نرسیده بودم چه هدفی ؟ رتبه ی تک رقمی(حتما خواهید گفت چه هدفی احمقانه!)
بررسی کردم دیدم شیراز قبول میشم ولی گفتم من که یکسال جلو هستم دوباره امتحان کنم!
افراد زیادی نصیحت کردن که کنکور شانسی هست !ولی من گوش ندادم و گفتم بیخیال!
یکی هم گفت: افشین همینجوری یه تصمیم گرفته حالا هر چقدر دلیل بیاریم باز همونه
حق داشت!
البته این بار هدفم شریف بود نه تک رقمی(باز چه هدف احمقانه ای چون از خودم نپرسیدم چرا می خوام برم شریف؟
منتظر تابستون موندم تابستون ریاضی مهندسی و مدار رو شروع کردم به خوندن ولی امسال تصمیم داشتم کتاب منبع بخونم گریمالدی رو شروع کردم به خوندن
چنان لذت بخش بود افسوس می خوردم که چرا تا به الان این کتاب رو نخوندم و افسوس می خوردم چرا قبلا جزوه می خوندم نه کتاب منبع
بعد از اون هدفم شده بود یادگیری ! یادگیری علم و هر چیزی برنامه ی زیادی برای بعد کنکور ریختم برای مطالعه (در این مدت روزی ۴ ساعت مطالعه که با توجه به سرعت مطالعه ام از من بعید بود) بارها وسطش کتاب تاریخ می خوندم....(AI باید این مورد رو تجربه کرده باشه
)
یک ماه قبل از کنکور بنا بر موضوعاتی دیگه هیچ چیزی برام لذت بخش نبود دیگه برام مهم نبود چه رتبه ای می آرم و ساعت مطالعه ام به شدت کاهش پیدا کرد(یک تا دو ساعت) اگر کنکور به عقب نمی افتاد به هیچ وجه نمی رسیدم مطالب رو جمع کنم
این بار که کنکور دادم اصلا ناراحت نشدم از خراب شدنش چون دیگه برام مهم نبود چند بار تصمیم گرفتم برم سربازی ولی فقط به خاطر ناراحت نشدن مادرم تصمیم گرفتم ادامه بدم
در دو مقطع دچارتحول شدم که بالا توضیح دادم
۱- شور و اشتیاق در مورد گریمالدی : این قضیه اثبات می کنه که برای موفقیت لذت بردن از راه موفقیت بسیار بسیار مهمه
۲ - بی انگیزه شدن: این حاصل این تفکر بود که در آینده دقیقا می خوام چیکار کنم وقتی دیدم هیچ هدف و آرمانی ندارم تبدیل به یک مرده ی متحرک شدم
(هیچوقت هدف مادی نداشتم البته ریا شد دیگه
)
البته از پشت کنکور موندن پشیمون نیستم چون تونستم به اندازه ی کافی تنها باشم و فکر کنم و مهمتر از همه استراحت کنم این فکر کردن ها خیلی ذهن منو تغییر داد با اینکه هدفی ندارم ولی بعد از سال ها دیگه افسرده نیستم و در یک حالت خنثی بدون ناراحتی و بدون شادی هستم