روزی شخصی از ملا پرسید: ماه بهتر است یا خورشید!؟ ملا گفت ای نادان این چه سوالی است که از من می پرسی؟ خوب معلوم است, خورشید روزها بیرون می آید که هوا روشن است و نیازی به وجودش نیست! ولی ماه شبهای تاریک را ورشن می کند, به همین جهت نفعش خیلی بیشتر از ضررش است!
------------
روزی گاوی برای خوردن آب سرش را داخل خمره بزرگی که پر از آب بود کرد. اما دیگر نتوانست آنرا از داخل خمره خارج کند. مردم به دور حیوان و خمره جمع شدند.
اما هر چه کردند نتوانستند سر گاو را از خمره بیرون آورند. از قضا ملا از آنجا میگذشت مردم وقتی وی را دیدند دست به دامانش شدند تا راه چاره ای نشان بدهد. ملا گفت: زود باشید سر گاو را ببرید تا خفه نشده و گوشتش حرام نشود. بلافاصله قصابی آوردند و گردن گاو را بریده و تنه اش را جدا کردند. اما سر گاو به داخل خمره رفته و دیگر بیرون نمی آمد. پرسیدند جناب ملا حالا چی کار کنیم؟ ملا باز هم فکری کرده گفت: چاره ای نیست باید خمره را بشکنید و سر گاو را از داخلش بیرون بیاورید
------------
یک روز دوستان ملا او را دیدند که یک دست و یک چشم و یک پا و یک سوراخ بینی و یک گوش خود را بسته است. به خیال این که مریض میباشد شب به خانه اش رفته و با دلسوزی گفتند: خدا بد ندهد.... جناب ملا، بلا دور...باشد چه شده و برای چه دست و پایت و سرو چشمت را بسته ای؟ ملا لبخندی زد و گفت: من کاملا سالم هستم. مگر برای اینکه صرفه جوئی کنم و اعضای بدنم را بی جهت به کار نیاندازم نیمی از آنها را بسته ام
----------
مدتی بود که ملا به ده بالا میرفت جهت مکتب داری و درس به بچه های ده بالا و مسیر بین دو ده را با همان خر معروف میپیمود ..آخر سال که رسید (آخر ترم) ملا از مردم مزد خود را طلب کرد و مردم هم گفتند که ای ملا تو که صاحب فضل و کراماتی و از طرفی دانا که امورات ما ، پس بیا و کاری که کردی فی سبیل الله و قربته االله باشد .
ملا گفت که من صاحب فضلم فی سبیل الله کار کنم خرم که قربته الالله سرش نمیشود