(۰۳ مرداد ۱۳۸۹ ۰۸:۱۴ ب.ظ)admin نوشته شده توسط: آقا زندگی ما رو نپاشونید
مگه محمد تنهایی تنها یکی هست؟ الان ۳ تا پسر عموی من محمد تنهایی اسمشونه!
آقای تنهایی این یک شوخی بود!!! به دل نگیرید در عوض یک ماجرا برای من اتفاق افتاده که براتون تعریف می کنم تا بخندید
چندی پیش من باب رهایی از مطالعه کتب قبیحه کنکوری فراغتی حاصل شد بناچار جهت رفع برخی حاجات قضای روز گار گذرم را به نانوایی انداخت در تفکر گذر ایام و پیری زود رس که دامنگیر هم نسلان فلک زده گشته و نرسیدن محموله ای از آلات محترقه جهت گرامیداشت ایام ا.... چهار شنبه سوری آخر سال سراچه ذهنم آماس می کرد و در این میان آن شیطان ملعون رانده شده چشمان مدهوش و متفکر مرا در تیر راس جمال عجوزه ای زنگار روی- که تاریخ ولادت او بنا بر قولی به دوران حکومت احمد شاه می رسد –قرار داده و بارانی از آن تیرهای زهر آگین بسویم جاری است و من ابله نیز در باغ تفکرات خود جولان می دهم -شاید هم از جهتی نظر کرده حضرت حق بوده و با همان امواج نورانی محافظ حاج احمد درملل متحده در قبال این تیر های جهنمی محافظت می شدم اما بر سبیل تعقل این نتیجه حاصل شد که شیطان قصه ما لا اقل چون رابین هود در فنون تیراندازی ماهر نبوده است -باری چون از جولان افکار رهایی جستم و از عالم معنا به عالم فنا فرود آمدم
بنا گه عتیقه ای در مقابلم رخ نمایاند که ضمن لعن و نفرین بر چشمان بی شرم جوانان این دوره و زمانه در
لای چادری سیاه چون سنگینی نا مردی مردمان این روزگار فزع و جزع می کرد اما چه کنم که این زبان در کام من بناگاه و بی اذن بجنبید که ای مادر!!!!! این همه خود را در رنج قرارمده که روزگار نامراد و سکوت خواب آلود دوران بنا چار بسیاری از جوانان را از برخی شوخ چشمیهای آن روز گاران- که یاد باد- بدور ساخته و در این شرایط تحریم بین الملل دختران جوان با هزاران سودا در انتظار شاهزاده ای سوار بر سمند تندرو هستند و شکوه به آستان حضرت دوست برده و قرآن بر سر گیرند که "
یا مقلب القلوب و الابصار یا محو الحول والاحوالبده ما را شوهر بهر حال " و آن دانای مراد از سر رافت بی مثال خود فلک زده ای را هدایت نماید تا با دسته گلی فرود آید و ایشان که گذر ایام به کام و فرصت غنیمت شمارند با هزار ناز و تنعم مبنی بر ادامه تحصیلات و اخذ فوق دکترا!!!!!! در کلام اول یک بلی کشیده ادا کنند و سنت پیغمبر را جاری سازند. حال در این میان تو را که حال و مقام معلوم است.
شاگرد نانوایی که پسرکی شیرین سخن و رندی است رشته کلام بر گرفت که
مادر بزرگ ما مثلش چون قالی تبریز و مروارید در صدف است که با گذشت ایام قیمتش فزونی یابد گفتم مرا نانی تازه ده که در گرماگرم روز گار که مروت و گرمی در میان نیست لا اقل این یک بر سر سفره حاضر شدنش غنیمت است.باری چند روزبعد در گذر از مقابل نانوایی نانوای جوان را دیدم که سر در لفافه ای سفید پیچیده و از زلف بدان زیبایی در آن اثری نیست گفتمش در این خرآباد چه بر سرت آمده که
اینگونه از ریش و پشم دوری جسته ای انشاالله سفر حج در پیش است. گفت آنچه نمی باید می گفت که "
ای دیوس بی مروت که هر چه بر سرم آید از سر نحسی گفتار بی تدبیر تو است چه آن روز بانوی سالخورده را رنجاندی و او
اولاد خود را همچون بلای آسمانی قوم عاد و ثمود بر من فرود آورد و اگر
وساطت اهل محل نبود سر که سهل است کل وجود در آتش می سوخت ".
شستم خبردار شد پیرزن داستان ما که گذشت
ایام عقل وخرد را در او زایل نموده است. نانوای ما را به جای اینجانب - آن شیر بیشه زار تحقیق - بر باد داده و در این میان گنه را من کردم و بلا یش نوش نانوا شده است. گفتم آنکس که مستوجب عذاب الیم بود و بدو به سر برشته ای قناعت شود جای شکراست
جمله مشتریان هر هر خندیدند و حال خوش گشت.