علمدار
باز وقت بی قراری آمده
لحظه های جانسپاری آمده
هر که بر دلدار خود دلداده شد
بهر جان دادن بر او آماده شد
در خورد با دلبرش پیوندها
حک شده بر چهرهها لبخندها
عاقبت وقت وصال آمد دگر
مه رخی زیبا جمال آمد دگر
خیمه ای برپا شده از اشتیاق
خیمه ای دیگر هراسان از فراق
اهل این خیمه به رفتن بی شکیب
وآن دگر دل بی قرار یک غریب
این دو خیمه در کنار یک دگر
هردو در سوز و نوا شب تا سحر
این یکی مست مناجات و نماز
آن یکی شعله ور ازسوز و گداز
خیمه ای پر گشته از مردان مرد
جان به کف آماده رزم و نبرد
درکنارش خیمه ای از کودکان
در غم فردا پر از اشک روان
خیمهی پر از رسم وفا
سینهها لبریز از مهر و صفا
مرغ جانها در پی تیر اجل
بر لبی آوای احلی من عسل
نوجوانی برلبش ذکر دعا
تا مبادا گردد از دلبر جدا
هرکه گوید ای غریب عالمین
بعد تو هرگز نمی مانم حسین
دیگری گوید اگر سوزد تنم
آن که می ماند به عشق تو منم
گر هزاران جان به تو دلبر دهم
باز جان گیرم به راهت سر دهم
با شقایق جمله ای را یاس گفت
زینب این را در پی عباس گفت
گفت ای آرام جان زینبین
یا ابوفاضل، شده تنهاحسین
ای برادر موسم یاری شده
جان من وقت علمداری شده
یاد داری زادهیام البنین
آخرین حرف امیر المومنین
چون به بستر بود با فرق دو تا
گفت ای سقای دشت کربلا
بشنو از باب غریبت این سخن
حیدری کن کربلا، عباس من
دشت را از خون خود سرشار کن
هر چه داری نذر روی یار کن
این چنین کرد و فدای یار شد
غرق خون در پیش پای یار شد
آب از مشکش برون تا ریخته
خون به چشم او به اشک آمیخته
کای برادر من خجل هستم بیا
رفتم و تنها شدی در کربلا