اینقدر دوست دااآااارم کتاب بنویسمممم اما قطعات ادبیمکلمات ادبیم صعیفه نمیدونم از کجاش باید شروع کنم مینویسم اما شروعش خوب نیست نمیدونم چجوری شروع کنم اما پایانش رو گاهی میتونم بعد وسطاش یدفه حس نوشتن میره اما همچنان توی مغزم هستا انگار مغزم توش دارم با مداد مینویسم اما رو کاغذ اون وسطا سفید میشه...
دوستم بهم گفت مینروا نوشتهات بهمبده بدم به ناشر اما خودم حس میگنم نوشتهامُ ناشر بخونهذمیخنده باخودش و میگه این چرندیات چیه نوشته خلاصه کلی ابروممیره
نویسنده شدن هم ارزوست
اینو چند وقت پیشا نوشتم در وصف یکی از دوستام ... کلی باهام دردل میکرد خیلی ناراحت بود از ناراحتیش اینقدر ناراحت شدم تاحدی که منوجو گرفتو دست به قلم شدم
:-))) وقتی به خودش نشون دادم خیلی خوشش اومد بااینکه فکرشم نمیکردم...
***
----- درخشندگی قطراتی که از چشمان سیاهت چون مروارید بر صورت اندوهگین و آرامت میچکد همانند قطرات باران بهاریست که بر روی ماسه ها می نشیند.. ماسه های ساحل را درخشان می کند و دل سرد ماسه ها را گرم میکند...بر دل صدف ها جای می گیرد و تبدیل به مروارید گرانبهایی میشود...
وقتی که اشکهایت در دیدگان درخشان تو می درخشد، بی اختیار به یاد شبنم هایی می افتم که بر روی گلبرگهای نرم و لطیف زیر اشعه کمرنگ صبحگاهی تلألؤ خاصی دارد...
فقط نمیدانم این اشکهای چون مرواریدت که از دل پرحرارت و مهربانت از دیدگان زیبایت میچکد اشکهای عشق است یا ندامت ...
***
(۱۵ دى ۱۳۹۵ ۰۲:۳۳ ق.ظ)SepidehP نوشته شده توسط: وووااای یادت نمیاااااد مگه؟؟... سریال بود... مث آن شرلی و ایناااا... امیلی شاعر بود با دوتا خاله ش و دایی ش زندگی می کرد تو یه عمااارت....
رمانش دو جلدیه...از لوسی مود مونتگمری... خیلی دوستش دااارم
اهآااااآا یه چیزایی داره یادم میاد همون که چندتا خواهر بودننن؟