پدر! پشتم به تو گرم است. نمیدانم اگر تو نبودی، زبانم چطور میچرخید صدایت نزنم! راستش را بخواهی، گاهی، حتی وقتی با تو کاری ندارم، برای دل خودم صدایت میزنم: بابا!
پدر! آنقدر با دستهایت انس گرفتهام که گاهی دلم لک میزند، دستانم را بگیری. ببخش اگر ناخنهای ضرب دیدهات لای درهای بسته روزگار، مانده بود و من ندیدم.
پدر! دست در دستانم که میگذاری، خون گرم آرامش، در کوچه رگ هایم میدود.
پدر! اندیشیدن فرداهای دور را از تو آموختم. شبانههای خیس چشمانت، مسیر برخاستن و جستوجو کردن را روشنترین راهبر است.
پدر! میدانم که هوایم را داری و من میان ازدحام غریبی، گم نمیشوم و تو هیچ وقت دستم را رها نمیکنی.
پدر! گرچه خانه ما از آینه نبود؛ اما خستهترین مهربانی عالم، در آینه چشمان مردانهات، کودکی هایم را بدرقه کرد، تا امروز به معنای تو برسم.
خدایا، کمک کن تا برای فهمیدن مفهوم آیه «به انسان دربارهی پدر و مادرش سفارش کردیم» خیلی دیر نشود.
خدایا، من می فهمم که طوفان زندگی بی رحم است؛ کمکم کن تا قدر همراهی پدر را در تجربه کردنش بفهمم.
خدایا، بارها شد که لبخند رضایت پدر، تارهای ناراحتی را از چهرهام درید. کمکم کن تا وقتی هنوز هست، من هم در دریدن تارهای چهره اش بی تاثیر نباشم.
خدایا، می دانم که چین های صورتش، نقشهی سالهای کودکی من است. مرا ببخش اگر پای تک درخت حیاطمان، پنهانی، غصههایی را خورد که مال او نبودند.
خدایا، وقتی بچه بودم، پیش از رسیدنش، خواب بودم؛ کمکم کن تا امروز، بیدارتر از همیشه، به جای آویختن بر شانه اش، بوسه بر بلندای پیشانی اش بزنم.
پدر، تو را به من هدیه دادند و من امروز، تمامی خود را به تو هدیه خواهم کرد؛ اگر بپذیری...
منبع: انجمن بچه های کنکوری (
مهمان عزیز شما قادر به مشاهده پیوندهای انجمن مانشت نمیباشید. جهت مشاهده پیوندها ثبت نام کنید.
)