دوستان سلام با توجه به استقبالتان از خاطره ی قبلی تصمیم گرفتم یک خاطره دیگه واستون تعریف کنم
جونم براتون بگه یک روز به اتفاق هم اتقی ها تصمیم گرفتیم بریم کوه ،آن روز صبح زود راه افتادیم و کلی هم بهمون خوش گذشت نزدیکای ظهر بود که برگشتیم به پایین که آمدیم برادرای زحمت کش نیروی انتظامی رو دیدیم که در حال انجام ماموریت بودن پایین تر از اونا منتظر تاکسی بودیم بریم دانشگاه ناگهان یه تاکسی با سرعت نسبتا زیادی از کنارمون رد شد که الگانس برادران هم کمی اون ورتر و به صورت موازی با تاکسیه داشت رد میشد ما دست بلند کردیم گفتیم :دانشگاه تا اون موقع تاکسیه رد شده بود و ما فقط الگانس برادران رو مقابلمون داشتیم اونام فک کردن قصد مسخره کردن داریم . گفت:اشکالی نداره بیا میرسونیم
منم که از ترس داشتم... بعد از اسرار زیاد برادران قانع نشدن و سه چهار ساعتی میزبانمون بودن من که تا اون موقع پام به کلانتری باز نشده بود یه ترسی داشتم که نگو واسه ضمانت پیش هر کس و ناکسی زنگ زدم کسی کمکم نکرد عاقبت به همکلاسیام زنگ زدم فک کردم این گره به دستشون باز میشه که فک کنم فقط اومده بودن زایع شدنمونو ببینن
خلاصه بعد از چد ساعت مهمونی به لطف این برادرا آزاد شدیم چون واقعا به سادگیمون پی برده بودن و دونستن که قصد مسخره کردن نداشتیم
ولی درس بزرگی بهمون دادن که همیشه مواظب باشیم نوعی رفتار نکنیم که واسه دیگران سو تفاهم پیش بیاد
خلاصه می تونم بگم اون روز بدترین روز زندگیم بود درکم کنین