یه شب که خسته از دانشگاه رفته بودم خوابگاه و هیچی برای خوردن نداشتم و انقد گرسنه بودم که نمیتونستم غذای درست و حسابی برا خودم بپزم تصمیم گرفتم چند تا بادنجان که تو یخچال بودو پوست بگیرم سرخ کنم و با نون بخورم اما وقتی با کلی دردسر و گرسنگی و خستگی و شلوغی اشپزخونه و امید درست شد و رقتم سفره ی فقیرانمو پهن کردم دیدم اه مثل زهر ماره
رفتم اب لیمو اوردم ریختم روش گفتم شاید خوب بشه اما بدتر شد. این شد که نون خالی که از چند روز پیش مونده بودو خوردم و با ناکامی خوابیدم با این که چهار سال از اون شب میگذره هیچ یادم نمیره خیلی بد بود