بعد سه سال و خرده ای رفتم کارگاه استادم که تبریک بگم کارگاه جدیدو. می خواستم خداحافظی کنم و برم که کار دستم دادن
. گفتم من بیشتر از ۳ ساله اصلا دست نزدم. نمی دونم اصلا چیزی یادم هست؟ سریع تر از اون که بتونم واکنش نشون بدم، استاد رفت پشت یه میز کار، شروع کرد ابزارا رو مرتب کردن؛ یه صندلی هم برای من.
اولش که شروع کردم خیلی کند بودم. بعد انگار حافظه دستام برگشت. ولی باز هی ریزه کاریا رو جا مینداختم، بعد صدای استادو می شنیدم که یاداوری میکرد ولی جوری که انگار من خودم یادم بوده. اولین سری که تموم شد، نامرتب و بی ظرافت بود. گفت یادته چکار می کردیم اینطوری نشه. گفتم یادمه یه قلقی داشت، یه زاویه خاص ...
موقع شروع قرارمون یه ساعت بود ولی یهو دیدم یک ساعت و نیم داشتم کار میکردم و زمان رو حس نکردم. تو همین فاصله کلی نکته جدید هم یادم داد. کسی که می گفت هیچی نمی دونم رو تبدیل کرد به کسی که طراحیای جدیدو با اولین آموزش یاد گرفت. (تعرف از خود نباشه
)
یه وقتایی هم هر چیزی که نیاز داری هست ولی لازمه کسی باشه بهت راهو نشون بده. یکی که بهت فرصت بده از ترسات بگذری و قدم به قدم بری جلو.
تو موقعیت" یا راه نمی دانی"، یکی باشه " صد راه نشان دادم" باشه.