یه اتفاق جادویی ....
روز ۲۱ اسفند ماه شب بود، سال ۱۳۷۳، من فرداش امتحان فیزیک داشتم سال سوم دبیرستان و داشتم میخوندم و در کنارش رمان دزیره هم از دستم نمی افتاد. اون روزا مد بود تو مدرسه ها دوستا جای مواد به هم کتاب میدادن و این کتاب رو من از زهره دوستم گرفته بودم و تاریخ فرانسه به قدری برام جالب شده بود که نمیتونستم دست از این کتاب بکشم. یادمه که خیلی فیزیک خوندم و وقتی خسته شدم دوباره رفتم سراغ دزیره و مامانم بود که غر میزد. تا اینکه خاموشی زد تو خونه و همه خوابیدیم. هیچ وقت فراموش نخواهم کرد که خواب خاله و مامان بزرگ درگذشتم رو دیدم که انگار اومده بودن خونه ی ما، ولی تو نیومدن، من باهاشون راه افتادم و خوشحال از اینکه دوباره میدیدمشون باهاشون رفتم، کوچه ها تنگ تر میشدن و منم همینطور دنبال اونا تا اینکه رسیدیم به یه دالون تاریک، دیگه خاله رو ندیدم، مادربزرگم رو دیدم که گفت از اینجا به بعد تو نمیتونی بیای، برو خونه و این النگوی منو بده به مامانت. من خیلی التماس کردم ولی مامان بزرگم هم لحظه ی بعد نبود و منم از خواب پریدم و دیدم خواهرم نیم رو درست کرده بزنه بشینه پای درس، خلاصه از اون نیمروی چرب و چیلی منم خوردم و بعد رفتم برای امتحان. مدرسه ی من تو خیابون سازمان آب برق آلستوم بود و اون موقع خونه ی ما پیش دانشگاه شریف بود و خب یه مقدار دور بودیم. برای همین بابا میبرد و بابا می آورد. بابا منو رسوند و گفت ساعت ۱۱ همینجا سر کوچه منتظرتم، منم گفتم باشه و رفتم و امتحان فیزیک رو دادم و اومدم بیرون، بچه ها منو دوره کردن که بیا سوالای امتحان زبان انسانی ها رو حل کن که ما فردا زبان داریم معلم یکیه شبیه هم میاد. سر کوچه ایستادم منتظر بابام و شروع کردم به حل کردن سوالات که ...
(ماشینی که یه نیسان بوده و در عقبش شکسته بوده و تو هوا تاب میخورده به سرعت به سمت من نزدیک میشه و من برمیگردم که ببینم چی شده، در میخوره تو سر من و منو چند متری پرت میکنه هوا در عین اینکه سرم میترکه مثل انار. چند تا از بچه ها هم می افتن تو جوی کنار مدرسه که فقط یکیشون دستش میشکنه. یارو فرار میکنه ولی یکی از کسبه ی اطراف مدرسه با موتور تعقیبش میکنه و میگیره اونو. ملت میان بالای سرم جمع میشن و همه پول میریزن روم به خیال اینکه مردم و میرن. تا اینکه همون کسبه ی با معرفتی که وانتیه رو که یه پسر هفده ساله ی بدون گواهی نامه بوده گرفته بود، میاد و آمبولانس خبر میکنه و منو میبرن فلکه صادقیه بیمارستان ابن سینا و همونجا به خیال اینکه مردنی هستم ول میکنن تو یه اتاق تو اورژانس. )
چشمامو بهم زدم دیدم وسط یه جنگل ایستادم، یه جنگل سرسبز با درختهای سردسیری سر به فلک کشیده، سبز سبز، ولی مه گرفته . صدای رودخونه ای به گوش میرسید که امواجش با شدت جریان داشتن و قشنگ معلوم بود که رودخونه پرآبه، انگار یه حسی منو هدایت میکرد، رفتم دنبال صدای آب و رسیدم دم رودخونه ای که زیاد عریض نبود، ولی آب به شدت درش جریان داشت. یه صف طویلی از آدمایی که لباسهای متحد الشکل از سفید و خاکستری به تن داشتن ، از کنار آب و به راستای جریان آب پیش میرفتن. من که خیلی ترسیده بودم و الان باید در مدرسه میبودم و نبودم، رفتم جلو و شروع کردم باهاشون حرف بزنم ولی انگار نمیتونستم زبونشونو بفهمم، ولی مدام میپرسیدم ، مدرسه ی اندرزگو، بابام الان میاد سر کوچه دنبالم نگرانم میشه نباشم خیال میکنه رفتم ولگردی. ولی خب همه نگاه میکردن، سرشونو به علامت نه تکون میدادن و میرفتن. من که خیلی تعجب کرده بودم باز بر اساس اون حسی درونی که به من فرمان میداد برعکس اون جماعت و بر خلاف جریان آب رودخانه از کنار آب شروع به حرکت کردم. کم کم سربالایی ها اومدن، صخره های بزرگی سر راه بودن و من از اونا بالا میرفتم. یه عده که دنبال من بودن و همه لباسهای تیره به تن داشتن کم کم در طول راه از من جدا شدن و عقب موندن. من تنهای تنها رسیدم بالای یه کوه که یه دشت عظیم بود با علفهایی سر به فلک کشیده و بلند که برای رد شدن از توشون میبایست اونا رو کنار میزدم. صدای رعد و برق اومد و من به آسمون و اطرافم نگاه کردم. دور تا دورم پر از قله های کوههایی بود که از ابرها زده بودن بیرون و سبز سبز بودن. یه نمه بارون زد تو صورتم، نمیدونم چی بود و چه حسی که فقط گفتم خدایا بنازم به آفرینشت.... یهو متوجه شدم یه نوری از پشت سر میاد. برگشتم و دیدم یه آدم قد بلند درست لنگه ی بابا لنگ دراز که کاملا سایه ماننده ایستاده و داره منو نگاه میکنه، انگار یه حسی به من میگفت که باید ازش سوال کنم. من رفتم جلو ، نورش چشم رو کور میکرد و نمیشد نگاهش کنی، ولی خودش یه مرد قد بلند و سایه ای بود. بهش گفتم میدونی مدرسه ی من کجاس؟ بابام الان میاد اونجا منتظرم، اون شروع کرد به جلو اومدن و من عقب رفتم که ناگهان ....
(دوستم که دستش شکسته بوده به مامانم زنگ میزنه و اونا میان درمونگاه، مامانم تا وضع منو میبینه از حال میره و خلاصه آمبولانس میگیرن و منو میبرن به سمت بیمارستان خاتم الانبیا که تو میدون ونکه. تو راه مامانم میگه دیدیم یهو شروع کردی به حرکت، من به پرستارا گفتم میخواد یه چیزی بگه، اونا هم ماسک اکسیژن رو از روی دهنت برداشتن، تو بلند شدی و تمام خون توی حلق و گوشات رو خالی کردی و دوباره عین جنازه افتادی روی تخت انگار نه انگار این تو بودی که چند دقیقه پیش بلند شدی. خلاصه میبرن بیمارستان خاتم و اونجا منو جواب میکنن و میگن بزارین سردخونه مرگ مغزی شده و به دلیل فشار و قند پایین به زودی کاملا ده سه میشه. ولی مامانم جیغ و گریه که دختر من زنده میمونه و اینا و از آمبولانس بیسیم میزنن بیمارستان دی ، دکتر ناصر سدیفی اونجا میگه من عملش میکنم. خلاصه منو میبرن بیمارستان دی که اونم نرسیده به میدون ونک، سر توانیره و .....)
اون سایه همینطور می اومد جلو و ترسناک تر میشد، منم هی عقب عقب میرفتم و التماسش میکردم که منو راهنمایی کنه به سمت مدرسه که یهو زیر پام خالی شد و افتادم تو یه دره، چیزی که یادمه اینه که این دره هیچ انتهایی نداشت و تنگ بود، همینطور که داشتم می افتادم پایین و جیغ میزدم یهو گفتم مامانم، بابام، و یهو دیدم تو ذهنم که دم اتاق عمل دارن گریه میکنن. اونا رو دیدم و یه نگاه به سایه که با خونسردی منو نگاه میکرد انداختم و دیدم که یهو دستش مثل کش دراز شد و زیر بغل منو گرفت کشید بالا چشمامو باز کردم و فقط میدونم که آستین دکتر رو گرفته بودم.... همه تو اتاق عمل دست زدن برای اینکه نبض من به حالت عادی برگشته بود.
حالا اینا به یک طرف ولی بعد از یه عمل یازده ساعته برای اولین بار بستری شدم و تمام عیدم رو تو بیمارستان گذروندم ، زمانی که دوستای من خودشونو برای سال چهارم دبیرستان آماده میکردن و کنکور و همینطور رقبای من در المپیاد موفق میشدن، من روی تخت بیمارستان افتاده بودم و چیزی جز هزیون نمیدیدم. این قسمتی از ماجرای اون روز بود، اگه فرصت دست بده باقی ماجراهای جنبیش رو هم براتون تعریف میکنم. فقط میتونم بگم که هر کسی به من بگه که خدا نیست، من تکذیب میکنم و فقط به شکل دیگران شاید به خدا نگاه نکنم، ولی میدونم که معجزه اتفاق می افته و کسی هست و دنیای دیگه ای هست، ولی نه این طور که برای ما توضیح میدن.
امیدوارم با خوندن خاطرات من یه کم خستگی کار روزانه از تنتون در بره و همینطور منو هم راهنمایی کنید در مورد نوشتارم که بتونم بهتر بنویسم. یه هنرمند از مردمشه که یاد میگیره. البته اگه قابل هنرمند بودن باشم چون حالا میخوام قابل مهندس بودن هم باشم.