زمان کنونی: ۱۱ دى ۱۴۰۳, ۰۲:۳۷ ق.ظ مهمان گرامی به انجمن مانشت خوش آمدید. برای استفاده از تمامی امکانات انجمن می‌توانید عضو شوید.
گزینه‌های شما (ورودثبت نام)

داستان مانشت

ارسال: #۱۰۶
۳۱ مرداد ۱۳۹۱, ۰۴:۳۷ ب.ظ (آخرین ویرایش در این ارسال: ۳۱ مرداد ۱۳۹۱ ۰۴:۳۸ ب.ظ، توسط انرژی مثبت.)
داستان مانشت
هیچی از خواب که بیدار شد دوباره همون فکرا به سراغش اومد نمی تونست از فکر درس و کنکور بیرون بیاد و پیشنهاد دوستش... از طرفی می خواست از یه راه درست پول دربیاره ولی کدوم راه درست؟؟... خلاصه از بس به این موضوع فکر کرد خسته شد و تصمیم گرفت با همون دوستش تماس بگیره. سراغ تلفن رفت قبل از این که شماره رو بگیره صدای زنگ تلفن دراومد. شماره نااشنا بود. اون طرف خط گفت که از بانک زنگ می زنه و ...

عشق صیدیست که تیرت به خطا هم برود/لذتش کنج دلت تا به ابد خواهد ماند
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
ارسال: #۱۰۷
۳۱ مرداد ۱۳۹۱, ۰۴:۴۷ ب.ظ
RE: داستان مانشت
دوتا قسط از وامی که گرفته بودید عقب افتاده اگه تا فردا پرداخت نکنید از حساب ضامن ها کم میشه...
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
ارسال: #۱۰۸
۳۱ مرداد ۱۳۹۱, ۰۷:۴۶ ب.ظ
داستان مانشت
تو این فکرا بود که تلفن رو برداره و به دوستش زنگ بزنه ، که یهو صدای اس ام اس موبایلش رشته افکارش رو پاره کرد، گوشیشو برداشت و دید......

Heart زندگی را نفسی ارزش غم خوردن نیست Heart
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
ارسال: #۱۰۹
۳۱ مرداد ۱۳۹۱, ۱۱:۱۳ ب.ظ
داستان مانشت
دید که رشته افکارش سالمه و پاره نشده فقط یه کمی متورم شده وکمی امیدوار شد و دید که یه اس ام اس تبلیغاتی مزخرفه عصبانی شد و همش داشت فکر میکرد چطور میشه این پیام های تبلیغاتی رو حذف کرد ولی کمی که به پیام نگاه کرد دید........



ممتاز و نمونه شدن برای یکسال است،

و ماندگار شدن برای یک عمر؛
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
ارسال: #۱۱۰
۰۱ شهریور ۱۳۹۱, ۰۷:۱۳ ب.ظ
داستان مانشت
می تونه یه ایده خوب باشه ولی واسه این که از شر موبایل و تلفنش تا یه مدت خلاص شه تلفن رو از برق کشید و موبایلش رو خاموش کرد (حالا بدون تلفن و موبایل ببینم داستان رو چطور چلو می برید Big GrinBig Grin) حالا چطور می تونست از این ایده استفاده کنه؟ ...

عشق صیدیست که تیرت به خطا هم برود/لذتش کنج دلت تا به ابد خواهد ماند
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
ارسال: #۱۱۱
۰۱ شهریور ۱۳۹۱, ۰۸:۱۸ ب.ظ (آخرین ویرایش در این ارسال: ۰۱ شهریور ۱۳۹۱ ۰۸:۲۰ ب.ظ، توسط Eternal.)
داستان مانشت
گفت بذار یه سر برم بیرون ببینم چه خبره تو کوچه ،پس کوچه ... درو که باز کرد دید یه آقایی پشت در هستش که میخواد اف اف رو بزنه، پرسید شما؟ گفت من مامور هستم خونه شما تو مسیر جاده سازی قرار گرفته ، شما میتونید خونتون رو به ما بفروشید یا هم خونتون رو معاوضه کنید ، الان دیگه وقتش بود که یه پول قلمبه به جیب بزنه، برگه رو از مامور تحویل گرفت و .................

(ای بابا بذارید این بنده خدا پول دار بشه دیگه Smile )

Heart زندگی را نفسی ارزش غم خوردن نیست Heart
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
ارسال: #۱۱۲
۰۱ شهریور ۱۳۹۱, ۰۹:۰۹ ب.ظ
داستان مانشت
و دید که نه بابا اینا هم دنبال مال مفت هستن و خونه رو زیاد نیمیخرن! به این فکر افتاد که........

Blushخدا یـــــــــــا شکــــــــــــــــرتAngel


هر چی که خدا بخواد همون میشه

آرامش سهم قلبیست که در تصرف خداست؛
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
ارسال: #۱۱۳
۰۱ شهریور ۱۳۹۱, ۰۹:۲۹ ب.ظ (آخرین ویرایش در این ارسال: ۰۱ شهریور ۱۳۹۱ ۰۹:۵۰ ب.ظ، توسط انرژی مثبت.)
داستان مانشت
همون ایدشو دنبال کنه تا بتونه به پول برسه ... ولی خب نیاز به یه سرمایه کوچیک اولیه داشت سراغ یکی از دوستاش رفت تا شاید بتونه ازش پول قرض بگیره ....

یه سال و اندی بعد.........[تصویر:  120230_1_1379089981.gif][تصویر:  120230_2_1379089981.gif][تصویر:  120230_3_1379089981.gif][تصویر:  120230_4_1379089981.gif]
۱۳ شهریور بود و زمان اعلام نتایج کنکور ارشد... دل تو دلش نبود یعنی شریف رو می اورد. نمی تونست اسمش رو وارد کنه. چند بار اسمش رو زد ولی سایت مشکل داشت. بخشکه این شانس که همیشه این سایت سنجش مشکل داشت. [تصویر:  120230_5_1379089981.gif] خلاصه به هر خوشبختی که بود اطلاعات رو وارد کرد. صفحه بالا اومد چشماشو بسته بود از ترس نمی تونست نگاه کنه باورش نمی شد شریف رو اورده بود از خوشحالی داش بال در می اورد. فکر کرد خوابه چشماشو مالید. یه نیشگون از خودش گرفت . داداشش یه چک زد تو گوشش ولی خواب نبود ( من میدونم و کسی که دوباره به خواب ببردش !! اگه لازمه با کمربند بزنمش که بیدار شه [تصویر:  120230_4_1379089981.gif]) به ارزوش رسیده بود. حالا باید میرفت واسه ثبت نام و بقیه کارا.. رفت که وسایلش رو واسه سفر اماده کنه....

عشق صیدیست که تیرت به خطا هم برود/لذتش کنج دلت تا به ابد خواهد ماند
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
 سپاس‌گزاری شده توسط: Eternal , SaMiRa.e
ارسال: #۱۱۴
۰۱ شهریور ۱۳۹۱, ۰۹:۳۳ ب.ظ
داستان مانشت
( هاهاهاها چقدر حال داد [تصویر:  120231_1_1379089981.gif] ، آخیش بالاخره قبول شد [تصویر:  120231_2_1379089981.gif] )

اولش زنگ زد به همه فک و فامیلاش و همه رو واسه شیرینی دعوت کرد ، قرار بود فردای اون روز هم بره ثبت نام ، ولی دید عکس نداره ، حاضر شد بره عکاسی که عکس بگیره......

Heart زندگی را نفسی ارزش غم خوردن نیست Heart
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
ارسال: #۱۱۵
۰۱ شهریور ۱۳۹۱, ۱۱:۱۷ ب.ظ
RE: داستان مانشت
وقتی داشت از عرض خیابون رد میشد یه جوون ناشی که گواهینامه هم نداشت با دوچرخه زد بهش و منوچهره بنده خدا بیهوش شد...........
وقتی که به هوش اومد دید همه فامیلا دورش جمع شدن و دارن گریه میکنن وختی که دیدن منوچ به هوش اومده خوشحال شدن........ خلاصه بعدش مرخص شو و رفت خونه........
فرداش وقتی داشت حاضر میشد که بره بیرون مادرش گفت کجا میری پسر ... منوچ گفت : ای بابا زمان ثبت نام داره تموم میشه...باید برم عکس بندازم که برم دانشگاه ثبت نام کنم....مادرش گفت : مگه تو قبول شدی؟....منوچ گفت : آره دیگه ...مگه یادت رفته...شریف قبول شدم......همون موقع بود که مادرش زد زیر گریه وگفت ای خدا من پسرم رو از خودت میخوام
و منوچ بهت زده داشت خودش رو تو آیینه نگاه میکرد و با خودش میگفت.......
--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
داستان درام و عشقولانه و ... شده بود حیفم اومد که تراژدی نشهBig GrinTongue

Blushخدا یـــــــــــا شکــــــــــــــــرتAngel


هر چی که خدا بخواد همون میشه

آرامش سهم قلبیست که در تصرف خداست؛
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
ارسال: #۱۱۶
۰۲ شهریور ۱۳۹۱, ۱۲:۱۵ ق.ظ
داستان مانشت
با خودش می گفت بابا ما عجب خوشتیپی بودیمو خودمون خبر نداشتیم
داشت همینطور خودش رو نگاه می کرد که دید ناگهان تلفن خونه داره زنگ می خوره . رفت تلفن رو برداشت و یک بنده خدایی آنطرف بود و بعد از معرفی خودش گفت: که از سازمان سنجش مزاحم شده ام و قصد دارم که یک موضوعی را با شما در میان بگذارم و آن موضوع این است که " با مشخصات شما دقیقا یکنفر دیگر نیز وجود دارد که متاسفانه دقیقا نام و نام خانوادگی و نام پدر و... دقیقا مشابه شما است و این رتبه ای که شما کسب کرده اید مریوط به او می باشد و رتبه شما آنچنان بد نمی باشد وحدود ۴۰۰۰ است شما می توانید با تلاش دوباره خود سال دیگه یک رتبه بهتری که حق شما می باشد را کسب کنید امیدوارم که این خبر ما باعث رنجش خاطر شما نشده باشد ".
منوچ ما رفت سازمان سنجش پیگیری کرد و دید که این خبر دقیقا درست است. داشت بر می گشت به سمت خونه که یکدفعه یک ....

اگر بتوانم دلی را بدست آورم، بیهوده نزیسته ام. اگر بتوانم رنجی را بکاهم، یا دردی را مرهم نهم، یا پرنده ای رنجور را، به آشیانش باز آورم، بیهوده نزیسته ام.
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
ارسال: #۱۱۷
۰۲ شهریور ۱۳۹۱, ۱۲:۵۶ ق.ظ (آخرین ویرایش در این ارسال: ۰۲ شهریور ۱۳۹۱ ۰۱:۰۹ ق.ظ، توسط شاپری.)
داستان مانشت
ولی ایکاش شریف قبول میشدااااا... بهتر نبود????

یک فکری به سرش زد.... بره دنبال کارو بیخیال درس شه.. بره کلاس زبان یا ۳ ،۴ تا کلاس دیگه که چیزی یاد بگیره... داشت میرفت که یدفعه باز اون دختری که چند سال پیش دیده بودو هل هلکی بخاطرش افتاده بود تو جوب رو دید... گفت خدایا ، این همونه یا اشتباه گرفتم!!! Big Grin که یدفعه....

چرااا.... چرا....
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
ارسال: #۱۱۸
۰۲ شهریور ۱۳۹۱, ۰۱:۱۸ ق.ظ (آخرین ویرایش در این ارسال: ۰۲ شهریور ۱۳۹۱ ۰۱:۴۴ ق.ظ، توسط equilibrium.)
داستان مانشت
صدای زنگ موبایلش بلند شد، دارا دام دام دارا دام دام دارا دام دام داااام ...
شماره آشنا نبود، گوشی رو جواب داد که یه آقای جوونی می گفت: " ... من ارشد شریف قبول شدم؛ میخاستم برم ثبت نام که امروز از سنجش تماس گرفتن بهم گفتن اشتباه شده و این رتبه مال شخص دیگه ای هست؛ من شمارتونو از سنجش گرفتم ... "
منوچ که داشت شاخ در می آورد با تعجب گفت: "نهههههه .... به من هم دقیقا همینو گفتن"؛
منوچ از منوچ خواست که همین حالا قرار بزارن و با هم برن سنجش ببینن قضیه چیه؛ بعد از تلفن منوچ هر چی نگاه کرد دیگه اون دخترو ندید و با خودش فکر لابد خیالاتی شده و با عجله به سمت سنجش برگشت ...

گر وا نمی کنی گره ای، خود گـــره مباش،
ابروگشاده باش چو دستت گشاده نیست
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
ارسال: #۱۱۹
۰۲ شهریور ۱۳۹۱, ۰۱:۱۷ ب.ظ
داستان مانشت
و با رئیسش مشورت کرد و تصور کرد مدارک یکیشون جعلیه و بعد از چند دقیقه برگشت و منوچ و دوستش رو چند دقیقه معطل کرد که پلیس برسه
پلیس اومد از بیرون با بلند گو اعلام کرد که ساختمون رو محاصره کردند و گفت:خودتون رو تسلیم کنید
منوچ که ترسیده بود و گیج شده بود با یه پرش بلند خودش رو به رئیس سازمان سنجش رسوند و چاقوشو گذاشت پشت گلوش و لای پنجره کنارش رو باز کرد و فریاد زد :من گروگان دارم بهتره هر کاری ازتون میخوام انجام بدید
پلیس هم تصمیم گرفت........



ممتاز و نمونه شدن برای یکسال است،

و ماندگار شدن برای یک عمر؛
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
ارسال: #۱۲۰
۰۲ شهریور ۱۳۹۱, ۰۲:۳۱ ب.ظ
RE: داستان مانشت
(۰۲ شهریور ۱۳۹۱ ۰۱:۱۷ ب.ظ)cormen نوشته شده توسط:  و با رئیسش مشورت کرد و تصور کرد مدارک یکیشون جعلیه و بعد از چند دقیقه برگشت و منوچ و دوستش رو چند دقیقه معطل کرد که پلیس برسه
پلیس اومد از بیرون با بلند گو اعلام کرد که ساختمون رو محاصره کردند و گفت:خودتون رو تسلیم کنید
منوچ که ترسیده بود و گیج شده بود با یه پرش بلند خودش رو به رئیس سازمان سنجش رسوند و چاقوشو گذاشت پشت گلوش و لای پنجره کنارش رو باز کرد و فریاد زد :من گروگان دارم بهتره هر کاری ازتون میخوام انجام بدید
پلیس هم تصمیم گرفت........

Big GrinBig GrinBig GrinBig Grin
وای به کجا رسیدددددد...... پلیسی شد..Big Grin گروگان گیریBig GrinBig GrinBig Grin

چرااا.... چرا....
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر


موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
  اگر بیش از سه سال از عضویت شما در مانشت میگذرد:بگویید کجایید و چه میکنید؟ Fardad-A ۸۳ ۶۰,۹۳۴ ۲۴ مرداد ۱۴۰۲ ۱۲:۵۰ ق.ظ
آخرین ارسال: clint
  رکوردهای مانشت admin ۱۴۰ ۹۲,۹۹۷ ۱۹ فروردین ۱۴۰۰ ۰۲:۵۹ ب.ظ
آخرین ارسال: msm1365
  اهدای کتاب هایم به اعضای گل مانشت x86 ۴۴ ۳۸,۶۶۷ ۰۳ آبان ۱۳۹۹ ۰۹:۴۴ ب.ظ
آخرین ارسال: abolfazl pepco
  فراخوان داستان کوتاه fas ۱ ۳,۰۵۵ ۰۱ مهر ۱۳۹۹ ۱۱:۰۳ ق.ظ
آخرین ارسال: mehrad1011
Lightbulb گروه ترجمه ی مانشت marvelous ۱۳ ۱۰,۳۶۹ ۰۱ خرداد ۱۳۹۹ ۰۳:۳۷ ب.ظ
آخرین ارسال: ziba_090
Tongue انجمن پسران مانشتی aatwo ۴۰ ۳۳,۴۳۹ ۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۹ ۰۲:۲۵ ق.ظ
آخرین ارسال: khayyam
Star سحر خیــــــــــــــــــزان مانشت nasrolah ۹۴۸ ۲۴۷,۱۶۲ ۱۴ اسفند ۱۳۹۸ ۰۵:۵۲ ق.ظ
آخرین ارسال: عزیز دادخواه
  داستان های آموزنده Soheil ۶۳۰ ۱۱۰,۴۳۸ ۱۱ دى ۱۳۹۸ ۰۴:۵۷ ب.ظ
آخرین ارسال: dibasalehi
  پرسش و پاسخ و بحثهای مدیران در مورد امور جاری مانشت Fardad-A ۴,۸۰۶ ۴۴,۶۶۸ ۰۳ دى ۱۳۹۸ ۰۱:۱۴ ب.ظ
آخرین ارسال: Masoud05
Star کارگاه داستان نویسی دسته جمعی marvelous ۹ ۷,۵۰۵ ۱۲ آبان ۱۳۹۸ ۰۶:۰۹ ب.ظ
آخرین ارسال: marvelous

پرش به انجمن:

Can I see some ID?

به خاطر سپاری رمز Cancel

Feeling left out?


نگران نباش، فقط روی این لینک برای ثبت نام کلیک کن. رمزت رو فراموش کردی؟ اینجا به یادت میاریم! close

رمزت رو فراموش کردی؟

Feeling left out?


نگران نباش، فقط روی این لینک برای ثبت نام کلیک کن. close