(۰۶ آذر ۱۳۹۴ ۰۳:۱۵ ب.ظ)samane .gh نوشته شده توسط: "هر روز، سه اتفاق خوشایندی که برایتان افتاده است را بنویسید.
فکر کنم تو تد ویدئو مربوط به این توضیحات رو دیدم، چند وقت پیش تمرینم کامل شد
بعضی شبا قبل خواب دفترم رو باز میکردم توش بنویسم، چیزی پیدا نمیکردم و مجبور میشدم تکراری بنویسم :| چون باید سعی میکردیم تکراری ننویسیم
و چیزایی که واسه شادی مینوشتم شاید اصلا به چشم بقیه تو زندگی نمیامد، دوست داشتم براتون بنویسمشون اما الان که دوباره رفتم سر دفترم یه غمی نشست تو دلم و منصرف شدم
(۰۶ آذر ۱۳۹۴ ۰۶:۱۱ ب.ظ)Somayeh_Y نوشته شده توسط: مثلا همین همسایه پشتی خونه ما. یه فرزند ۳۰ ساله با معلولیت ذهنی داره. شوهرش هم گویا چند وقتی از غم و غصه این بچه بیمار شده و افتاده گوشه خونه. توی شهر ما غریبند. و فک و فامیلی ندارند. صدای جیغ های این خانم چند وقته خیلی زیاد شده. وقتی خدا رو صدا میزنه تمام وجودم میلرزه از غم صداش.
این جیغ های روزانه و شبانه بعد سه چهار ماه نه برام عادی شده. نه اینکه می تونم کاری براش بکنم. یه چند بار به سرم زده برم درب خونه شون ببینم کمکی نمیخواد. ولی گفتم برم چی بگم. مبادا ناراحت بشه.
لطفا شما براش دعا کنید. تا بتونه این مسیری رو که انتخاب کرده صبورانه به انتها برسونه.
گاهی اوقات ناخواسته شریک بخشی از زندگی دیگران میشی و میبنی چقدر زندگیهای سختی هست و دردناکتر این هست که ببینی و کاری از دستت برنیاد
یکسالی هست که بیمارستان رفتن شده بخشی از زندگیم و چیزیهایی میبینم که اکثرا غمیگن کننده است. روزی که فهمیدم یه دختر بچه ۸ سالِ، پارسال بخاطر یک میلیون فوت شد، باورش برام خیلی سخت بود، خیلی. اما الان...
یا خیلی چیزای دیگه که میبینم، آخریش همین چندروز پیش بود، اما خب تصمیم گرفتم نگم تا جایی که بتونم و جو رو غمگین نکنم
انگار راست میگن که اگه همه غمهاشون رو بگذارن رو زمین و بخوان جابجا کنن، همه غم خودشون رو برمیدارن و غم خودشون کمتر از بقیه است
پ.ن: راستی سمیه جان چطوری دلت اومد پروفایلت رو پاک کنی!!! همش میومدم بهت بگم میدیدم پروفایلت بسته است