زمان کنونی: ۳۱ فروردین ۱۴۰۳, ۰۱:۴۷ ق.ظ مهمان گرامی به انجمن مانشت خوش آمدید. برای استفاده از تمامی امکانات انجمن می‌توانید عضو شوید.
گزینه‌های شما (ورودثبت نام)

داستان های آموزنده

ارسال: #۴۶
۰۶ فروردین ۱۳۹۰, ۱۲:۲۷ ق.ظ (آخرین ویرایش در این ارسال: ۰۶ فروردین ۱۳۹۰ ۱۲:۲۹ ق.ظ، توسط fatima1537.)
داستانک
اگر در مورد داستانک بالا اطلاعات بیشتری دارید ۱سئوال داشتم .منظور از مروجین مذهبی همون یهودیان بود که آمدند فلسطین و آنجا را اشغال کردند؟یا اینکه منظور مروجین مسیحی هستند؟(ببخشید وسط داستانک‌ها سئوال پرسیدمBlush)
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال: #۴۷
۰۶ فروردین ۱۳۹۰, ۱۲:۳۵ ق.ظ
داستانک
راستش نمیدونم. این "جومو کیانتا" اولین رئیس جمهور کنیا بوده و احتمالا مسیحی بوده!
چه فرقی داره، همه مروجین سر و ته یه کرباسن.

To live is to suffer, to survive is to find some meaning in the suffering.
Friedrich Nietzsche
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: fatima1537
ارسال: #۴۸
۰۶ فروردین ۱۳۹۰, ۱۲:۳۵ ق.ظ
RE: داستانک
(۰۶ فروردین ۱۳۹۰ ۱۲:۲۷ ق.ظ)fatima1537 نوشته شده توسط:  اگر در مورد داستانک بالا اطلاعات بیشتری دارید ۱سئوال داشتم .منظور از مروجین مذهبی همون یهودیان بود که آمدند فلسطین و آنجا را اشغال کردند؟یا اینکه منظور مروجین مسیحی هستند؟(ببخشید وسط داستانک‌ها سئوال پرسیدمBlush)

برای مکان خاصی نیست. برای هر جایی میشه

یه کم فکر کنی خودت بهش میرسی
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: fatima1537
ارسال: #۴۹
۰۶ فروردین ۱۳۹۰, ۱۲:۵۴ ق.ظ (آخرین ویرایش در این ارسال: ۰۶ فروردین ۱۳۹۰ ۰۱:۰۰ ق.ظ، توسط polarisia.)
داستانک
مردی می‌خواست زنش را طلاق دهد.
دوستش علت را جویا شد و او گفت: این زن از روز اول همیشه می خواست من را عوض کند.
مرا وادار کرد سیگار و مشروب را ترک کنم..
لباس بهتر بپوشم، قماربازی نکنم، در سهام سرمایه‌گذاری کنم و حتی مرا عادت داده که به موسیقی کلاسیک گوش کنم و لذت ببرم!
دوستش گفت: اینها که می‌گویی که چیز بدی نیست!

مرد گفت: ولی حالا حس می‌کنم که دیگر این زن در شان من نیست



زن نصف شب از خواب بیدار شد و دید که شوهرش در رختخواب نیست و به دنبال او گشت.

شوهرش را در حالی که توی آشپزخانه نشسته بود و به دیوار زل زده بود و در فکری عمیق فرو رفته بود و اشک‌هایش را پاک می‌‌کرد و فنجانی قهوه‌ می‌‌نوشید پیدا کرد ... در حالی‌ که داخل آشپزخانه می‌‌شد پرسید: چی‌ شده عزیزم این موقع شب اینجا نشستی؟!

شوهرش نگاهش را از دیوار برداشت و گفت: هیچی‌ فقط اون وقتها رو به یاد میارم، ۲۰ سال پیش که تازه همدیگرو ملاقات کرده بودیم‌، یادته...؟!

زن که حسابی‌ تحت تاثیر قرار گرفته بود، چشم‌هایش پر از اشک شد و گفت‌: آره یادمه...

شوهرش ادامه داد‌: یادته پدرت که فکر می کردیم مسافرته ما رو توی اتاقت غافلگیر کرد؟! زن در حالی‌ که روی صندلی‌ کنار شوهرش می نشست گفت‌: آره یادمه، انگار دیروز بود!

مرد بغضش را قورت داد و ادامه داد‌: یادته پدرت تفنگ رو به سمت من نشونه گرفت و گفت: یا با دختر من ازدواج میکنی‌ یا ۲۰ سال می‌‌فرستمت زندان آب خنک بخوری ؟ !

زن گفت‌: آره عزیزم اون هم یادمه و یک ساعت بعدش که رفتیم محضر و...! مرد نتوانست جلوی گریه اش را بگیرد و گفت:

اگه رفته بودم زندان امروز آزاد می شدم

To live is to suffer, to survive is to find some meaning in the suffering.
Friedrich Nietzsche
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: ف.ش , fatima1537 , parsaNA , Helmaa , mehr.iman , **sara** , Fardad-A , لهمشد , sahar121 , nasrolah
ارسال: #۵۰
۰۶ فروردین ۱۳۹۰, ۰۱:۰۲ ق.ظ (آخرین ویرایش در این ارسال: ۰۶ فروردین ۱۳۹۰ ۰۱:۰۹ ق.ظ، توسط fatima1537.)
داستانک
حکایت بهلول و شیخ جنید بغداد

آورده‌اند که شیخ جنید بغداد به عزم سیر از شهر بغداد بیرون رفت و مریدان از عقب او....
شیخ احوال بهلول را پرسید.
گفتند او مردی دیوانه است.
گفت او را طلب کنید که مرا با او کار است. پس تفحص کردند و او را در صحرایی یافتند.
شیخ پیش او رفت و سلام کرد.
_بهلول جواب سلام او را داده پرسید چه کسی هستی؟ عرض کرد منم شیخ جنید بغدادی.
_فرمود تویی شیخ بغداد که مردم را ارشاد می‌کنی؟ عرض کرد آری..
_بهلول فرمود طعام چگونه میخوری؟
_عرض کرد اول «بسم‌الله» می‌گویم و از پیش خود می‌خورم و لقمه کوچک برمی‌دارم، به طرف راست دهان می‌گذارم و آهسته می‌جوم و به دیگران نظر نمی‌کنم و در موقع خوردن از یاد حق غافل نمی‌شوم و هر لقمه که می‌خورم «بسم‌الله» می‌گویم و در اول و آخر دست می‌شویم.
_بهلول برخاست و دامن بر شیخ فشاند و فرمود تو می‌خواهی که مرشد خلق باشی در صورتی که هنوز طعام خوردن خود را نمی‌دانی و به راه خود رفت.
_مریدان شیخ را گفتند: یا شیخ این مرد دیوانه است. خندید و گفت سخن راست از دیوانه باید شنید و از عقب او روان شد تا به او رسید.
_بهلول پرسید چه کسی هستی؟
_جواب داد شیخ بغدادی که طعام خوردن خود را نمی‌داند.
_بهلول فرمود: آیا سخن گفتن خود را می‌دانی؟
_عرض کرد: آری
_سخن به قدر می‌گویم و بی‌حساب نمی‌گویم و به قدر فهم مستمعان می‌گویم و خلق را به خدا و رسول دعوت می‌کنم و چندان سخن نمی‌گویم که مردم از من ملول شوند و دقایق علوم ظاهر و باطن را رعایت می‌کنم. پس هر چه تعلق به آداب کلام داشت بیان کرد.
_بهلول گفت گذشته از طعام خوردن سخن گفتن را هم نمی‌دانی.

پس برخاست و برفت. مریدان گفتند یا شیخ دیدی این مرد دیوانه است؟ تو از دیوانه چه توقع داری؟ جنید گفت مرا با او کار است، شما نمی‌دانید.
باز به دنبال او رفت تا به او رسید.

_بهلول گفت از من چه می‌خواهی؟ تو که آداب طعام خوردن و سخن گفتن خود را نمی‌دانی، آیا آداب خوابیدن خود را می‌دانی؟
_عرض کرد آری... چون از نماز عشا فارغ شدم داخل جامه‌ خواب می‌شوم، پس آنچه آداب خوابیدن که از حضرت رسول (علیه‌السلام) رسیده بود بیان کرد.
_بهلول گفت فهمیدم که آداب خوابیدن را هم نمی‌دانی.
_خواست برخیزد جنید دامنش را بگرفت و گفت ای بهلول من هیچ نمی‌دانم، تو قربه‌الی‌الله مرا بیاموز.
_بهلول گفت: چون به نادانی خود معترف شدی تو را بیاموزم.
بدانکه اینها که تو گفتی همه فرع است واصل در خوردن طعام آن است که لقمه حلال باید و اگر حرام را صد از اینگونه آداب به جا بیاوری فایده ندارد و سبب تاریکی دل شود.
_جنید گفت: جزاک الله خیراً! وادامه داد:

در سخن گفتن باید دل پاک باشد و نیت درست باشد و آن گفتن برای رضای خدای باشد و اگر برای غرضی یا مطلب دنیا باشد یا بیهوده و هرزه بود.. هر عبارت که بگویی آن وبال تو باشد. پس سکوت و خاموشی بهتر و نیکوتر باشد.

و در خواب کردن این‌ها که گفتی همه فرع است؛ اصل این است که در وقت خوابیدن در دل تو بغض و کینه و حسد بشری نباشد.
"ببخشید طولانی شد!Blush"
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: ف.ش , sina_n , Helmaa , **sara** , انرژی مثبت , blackhalo1989 , فوژان , nasrolah
ارسال: #۵۱
۰۶ فروردین ۱۳۹۰, ۰۱:۱۷ ب.ظ
داستانک
آخر کلاس نشسته بود که احساس کرد حوصلش سر رفته، به دخترای کلاس نگاه کرد و اونی که قبلا هم زیاد به چشمش خورده بود انتخاب کرد و تصمیم گرفت عاشقش بشه! از فکر خودش خندش گرفت. حوصلش واقعا سر رفته بود، از کلاس زد بیرون. ناگهان دید اینگاری دختره هم اومده بیرونو داره نگاش میکنه؛ دلش ترسید، سریع رفت تو کلاسو رو نیمکت آخری نشست. چشماشو بست و گفت:

خدایا غلط کردم!

To live is to suffer, to survive is to find some meaning in the suffering.
Friedrich Nietzsche
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال: #۵۲
۰۶ فروردین ۱۳۹۰, ۱۰:۲۵ ب.ظ (آخرین ویرایش در این ارسال: ۰۶ فروردین ۱۳۹۰ ۱۰:۲۶ ب.ظ، توسط Helmaa.)
RE: داستانک
"داستان عقاب"
عمر عقاب از همه پرندگان نوع خود درازتر است .
عقاب می تواند تا ۷۰ سال زندگی کند
ولی برای این که به این سن برسد باید تصمیم دشواری بگیرد.
زمانی که عقاب به ۴۰ سالگی می رسد:
چنگال های بلند و انعطاف پذیرش دیگر نمی توانند طعمه را گرفته و نگاه دارند .
نوک بلند و تیزش خمیده و کند می شود
شهبال های کهن سالش بر اثر کلفت شدن پرها به سینه اش می چسبند و پرواز برای عقاب دشوار می گردد.
در این هنگام‌، عقاب تنها دو گزینه در پیش روی دارد . یا باید بمیرد و یا آن که فرایند دردناکی را که ۱۵۰ روز به درازا می کشد پذیرا گردد .
برای گذرانیدن این فرایند، عقاب باید به نوک کوهی که در آنجا آشیانه دارد پرواز کند .
در آنجا عقاب نوکش را آن قدر به سنگ می کوبد تا نوکش از جای کنده شود .
پس از کنده شدن نوکش‌، عقاب باید صبر کند تا نوک تازه ای در جای نوک کهنه رشد کند‌، سپس باید چنگال هایش را از جای برکند.
زمانی که به جای چنگال های کنده شده‌، چنگال های تازه ای درآیند‌، آن وقت عقاب شروع به کندن همه پرهای قدیمی اش می کند .
سرانجام‌، پس از ۵ ماه عقاب پروازی را که تولد دوباره نام دارد‌، آغاز کرده ...
و ۳۰ سال دیگر زندگی می کند.
چرا این دگرگونی ضروری است ؟
بیشتر وقت‌ها برای بقا‌، ما باید فرایند دگرگونی را آغاز کنیم .
گاهی وقت‌ها باید از خاطرات قدیمی، عادت های کهنه و سنت های گذشته رها شویم .
تنها زمانی که از سنگینی بارهای گذشته آزاد شویم می توانیم از فرصت های زمان حال بهره مند گردیم .
روزی روزگاری در جزیره ای زیبا تمام حواس زندگی می کردند.
شادی‌، غم‌، غرور‌، عشق و ... روزی خبر رسید که به زودی جزیره به زیر آب خواهد رفت ...‌! پس همه ساکنین جزیره قایق های خود را ترمیم نموده و جزیره را ترک کردند‌، اما عشق مایل بود تا آخرین لحظه باقی بماند چرا که او عاشق جزیره بود‌، وقتی جزیره به زیر آب فرو میرفت‌، عشق از ثروت که با قایقی با شکوه جزیره را ترک میکرد کمک خواست و به او گفت:

آیا میتوانم با تو همسفر شوم ؟
ثروت گفت‌: خیر نمیتوانی‌، من مقدار زیادی طلا و نقره دارم و دیگر جایی برای تو نیست
پس عشق از غرور که با یک کرجی زیبا راهی شده بود کمک خواست‌، عشق گفت:
لطفا کمک کن و مرا با خود ببر
غرور گفت‌: نمیتوانم‌، تمام بدنت خیس و کثیف شده است و قایق مرا کثیف میکنی
غم در نزدیکی عشق بود‌، پس عشق به او گفت‌: اجازه بده تا من با تو بیایم
غم با صدایی حزن آلود گفت‌: آه‌، عشق من خیلی ناراحتم و احتیاج دارم تا تنها باشم
پس عشق اینبار به سراغ شادی رفت و او را صدا زد اما او آنقدر غرق شادی و هیجان بود که حتی صدای عشق را نیز نشنید. ناگهان صدایی مسن گفت‌: بیا عشق‌، من تو را خواهم برد. عشق آنقدر خوشحال شده بود که حتی فراموش کرد نام یاریگرش را بپرسد.
پیرمرد به راه خود ادامه داد و عشق تازه متوجه شد که چقدر به پیرمرد بدهکار است‌، چرا که او جان عشق را نجات داده بود. عشق از علم پرسید‌: او که بود ؟
علم پاسخ داد‌: او زمان است.
عشق گفت‌: زمان ؟ اما چرا به من کمک کرد ؟
علم لبخندی خردمندانه زد و گفت‌: زیرا تنها زمان قادر به درک عظمت عشق است ....

هان مشو نومید چون واقف نه ای از سر غیب
باشد اندر پرده بازی های پنهان غم مخور
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: mehr.iman , **sara** , polarisia , fatima1537 , Fardad-A , sina_n , انرژی مثبت , nasrolah , elmira_eli
ارسال: #۵۳
۰۷ فروردین ۱۳۹۰, ۱۲:۱۴ ق.ظ
داستانک
بز را بکش

روزگاری مرید ومرشدی خردمند در سفر بودند. در یکی از سفر هایشان در بیابانی گم شدند وتا آمدند راهی پیدا کنند شب فرا رسید. نا گهان از دور نوری دیدند و با شتاب سمت آن رفتند. دیدند زنی در چادر محقری با چند فرزند خود زندگی می کند. آن‌ها آن شب را مهمان او شدند و او نیز از شیر تنها بزی که داشت به آن‌ها داد تا گرسنگی راه بدر کنند.

روز بعد مرید و مرشد از زن تشکر کردند و به راه خود ادامه دادند. در مسیر، مرید همواره در فکر آن زن بود و این که چگونه فقط با یک بز زندگی می گذرانند و ای کاش قادر بودند به آن زن کمک می کردند، تا این که به مرشد خود قضیه را گفت. مرشد فرزانه پس از اندکی تامل پاسخ داد: "اگر واقعا می خواهی به آن‌ها کمک کنی برگرد و بزشان را بکش!".

مرید ابتدا بسیار متعجب شد ولی از آن جا که به مرشد خود ایمان داشت چیزی نگفت و برگشت و شبانه بز را در تاریکی کشت واز آن جا دور شد....

سال های سال گذشت و مرید همواره در این فکر بود که بر سر آن زن و بجه هایش چه آمد.

روزی از روزها مرید و مرشد قصه ما وارد شهری زیبا شدند که از نظر تجاری نگین آن منطقه بود. سراغ تاجر بزرگ شهر را گرفتند و مردم آن‌ها را به قصری در داخل شهر راهنمایی کردند. صاحب قصر زنی بود با لباس های بسیار مجلل و خدم و حشر فراوان که طبق عادتش به گرمی از مسافرین استقبال و پذیرایی کرد، و دستور داد به آن‌ها لباس جدید داده و اسباب راحتی و استراحت فراهم کنند. پس از استراحت آن‌ها نزد زن رفتند تا از رازهای موفقیت وی جویا شوند. زن نیز چون آن‌ها را مرید و مرشدی فرزانه یافت، پذیرفت و شرح حال خود این گونه بیان نمود:

سال های بسیار پیش من شوهرم را از دست دادم و با چند فرزندم و تنها بزی که داشتیم زندگی سپری می کردیم. یک روز صبح دیدیم که بزمان مرده و دیگر هیچ نداریم. ابتدا بسیار اندوهگین شدیم ولی پس از مدتی مجبور شدیم برای گذران زندگی با فرزندانم هر کدام به کاری روی آوریم. ابتدا بسیار سخت بود ولی کم کم هر کدام از فرزندانم موفقیت هایی در کارشان کسب کردند. فرزند بزرگ ترم زمین زراعی مستعدی در آن نزدیکی یافت. فرزند دیگرم معدنی از فلزات گرانبها پیدا کرد و دیگری با قبایل اطراف شروع به داد و ستد نمود. پس از مدتی با آن ثروت شهری را بنا نهادیم و حال در کنار هم زندگی می کنیم.

مرید که پی به راز مسئله برده بود از خوشحالی اشک در چشمانش حلقه زده بود....


نتیجه:
هر یک از ما بزی داریم که اکتفا به آن مانع رشدمان است و باید برای رسیدن به موفقیت و موقعیت بهتر آن را فدا کنیم.

To live is to suffer, to survive is to find some meaning in the suffering.
Friedrich Nietzsche
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: fatima1537 , **sara** , ف.ش , انرژی مثبت
ارسال: #۵۴
۰۷ فروردین ۱۳۹۰, ۰۶:۱۵ ق.ظ (آخرین ویرایش در این ارسال: ۰۷ فروردین ۱۳۹۰ ۰۶:۲۹ ق.ظ، توسط Fardad-A.)
داستانک
داستان مرد خوشبخت

پادشاهی پس از اینکه بیمار شد گفت:

نصف قلمرو پادشاهی‌ام را به کسی می دهم که بتواند مرا معالجه کند».

تمام آدم های دانا دور هم جمع شدند
تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد،
اما هیچ یک ندانست.

تنها یکی از مردان دانا گفت‌:
که فکر می کند می تواند شاه را معالجه کند.
اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید،
پیراهنش را بردارید
و تن شاه کنید،
شاه معالجه می شود.

شاه پیک هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد.
آن‌ها در سرتاسر مملکت سفر کردند
ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند.
حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد.
آن که ثروت داشت، بیمار بود.
آن که سالم بود در فقر دست و پا می زد،
یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت.
یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند.
خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند.

آخرهای یک شب،
پسر شاه از کنار کلبه ای محقر و فقیرانه رد می شد
که شنید یک نفر دارد چیزهایی می گوید.
« شکر خدا که کارم را تمام کرده ام.
سیر و پر غذا خورده‌ام
و می توانم دراز بکشم
و بخوابم!
چه چیز دیگری می توانم بخواهم؟»

پسر شاه خوشحال شد
و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند
و پیش شاه بیاورند
و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند.

پیک‌ها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند،
اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت!!!.

(۱۸۷۲)
لئو تولستوی
(ببخشید اگه قبلا" شنیده بودین)

توت

نیما و مانی زیر درخت توت ایستاده بودند. سرشان را بالا گرفته بودند, توت‏های رسیده و سفید و درشت را نگاه می‏کردند. آب دهانشان راه افتاده بود. به درخت سنگ زدند که توت بریزد, نریخت. توت‏ها تازه رسیده بودند, بندشان محکم بود و شاخه‏ها را چسبیده بود.
نیما کفش‏هایش را کند, جوراب‏هایش را در آورد. تنه‏ی درخت را گرفت, عین گربه, با سختی و سماجت خود را بالا کشید, هی لیز خورد و هی لیز خورد. اما از پا ننشست. عرق ریخت و به پوست سفت و ناجور و ترک ترک شیارهای زمخت و سخت درخت چنگ زد و پا گذاشت. کف دست‏ها, انگشت‏ها و کف پاهایش زخم شد و سوخت. اما, به روی خودش نیاورد. مانی نگاهش می‏کرد.
- می‏افتی بیا پایین. اگر بیافتی مامان ناراحت می‏شود.
نیما به حرفش گوش نکرد. همچنان بالا رفت, رفت تا دستش به اولین شاخه رسید. شاخه را چسبید خود را بالا کشاند. پایش را روی شاخه گذاشت, دست دراز کرد و توتی چید و خواست برای مانی بیاندازد. پایین را نگاه کرد مانی نبود. رفته بود پیش مادر:
- مامان, مامان, نیما رفته روی درخت دارد توت می‏خورد.
دست مادر را کشید و آورد زیر درخت, اشاره کرد و نیما را نشان داد.
- ببین مامان, نیما رفته است بالا و دارد توت می‏خورد.
مادر نیما را نگاه کرد, اول ترسید که نیما بیفتد. اما کم‏کم از شجاعت و همت او خوشش آمد. رو کرد به مانی:
- خب, تو هم برو بالا توت بخور. بزرگ شدی, تصمیم بگیر, نترس.
نیما از بالای درخت توت‏های تو مشتش را به مانی نشان داد و با دهان شیرین شده از توت گفت:
- این‏ها هم مال تو, برای تو و مامان چیدم.
خم شد و توت‏ها را توی دست مادر ریخت. مادر توت‏ها جلوی مانی گرفت:
- بیا بخور.
- نه نمی‏خورم. توت‏هایی که نیما چیده دوست ندارم.
- پس خودت برو بالا, بچین و بخور.
- نمی‏توانم.
مادر زیر بغل‏های مانی را گرفت, کمکش کرد که برود بالای درخت. مانی پاهایش را تکان داد و گفت:
- مرا بگذار زمین. می‏ترسم بالا بروم. نمی‏خواهم به من کمک کنی.
مادر مانی را گذاشت زمین. شاخه‏ی پایین درخت را خم کرد و رو به روی صورت مانی گرفت. شاخه چند توت درشت و رسیده داشت.
- خودت توت بکن و بخور. این جور راحت است.
مانی شانه بالا انداخت و پا به زمین کوفت:
- نمی‏خواهم.
مادر گفت: خودم برایت می‏چینیم. خوب است؟
- نه, نمی‏خواهم تو برایم توت بچینی.
مادر, که از دست مانی کلافه شده بود, گفت: توتی که نیما بچیند, دوست نداری. به خودت زحمت نمی‏دی که از درخت بالا بروی. توتی هم که من بچینم, قبول نداری. توت آماده را هم که نمی‏چینی. اصلا تو چه می‏خواهی؟
مانی سرش را بلند کرد. توت خوردن نیما را دید و گفت:
می‏خواهم نیما بیاید پایین. توت نچیند. توت نخورد.
همین؟
- همین.
مادر به مانی نگاه کرد. هیچ نگفت. دلش به حال او سوخت. راهش را کشید و رفت.
مانی زیر درخت نشست. زانوهایش را بغل گرفت. به درخت تکیه داد و زار زد.
(هوشنگ مرادی کرمانی)


از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر ............ یادگاری که در این گنبد دوار بماند..
.
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: polarisia , sina_n , **sara** , Helmaa , انرژی مثبت , nasrolah
ارسال: #۵۵
۰۷ فروردین ۱۳۹۰, ۰۲:۲۴ ب.ظ (آخرین ویرایش در این ارسال: ۰۷ فروردین ۱۳۹۰ ۰۲:۲۴ ب.ظ، توسط ف.ش.)
داستانک
ضرب المثل ‌: روی یخ گرد و خاک بلند نکن

کاربرد:

وقتی کسی بیخود و بی جهت بهانه بگیرد این مثل را می گویند.

داستان:

روزهای آخر زمستان بود و هنوز کوه‌ها برف داشت و یخبندان بود، چوپانی بز لاغر و لنگی را که نمی توانست از کوره راه های یخ بسته کوه بگذرد در سر چفت (آغل) گذاشت تا حیوان در همان اطراف چفت و خانه بچرد.


عصر که می شد و چوپان گله را از صحرا و کوه می آورد این بز هم می رفت توی رمه و قاطی آنها می شد و شب را در چفت می خوابید. یک روز که بز داشت دور و بر چفت می چرید و سگ‌ها هم آن طرف خوابیده بودند یک گرگ داشت از آنجا رد می شد و بز را دید اما جرات نکرد به او حمله کند چون می دانست که سگ های ده امانش نمی دهند. ناچار فکری کرد و آرام آرام پیش بز آمد و خیلی یواش و آهسته بز را صدا کرد.


بز گفت‌: «چیه؟ چه می خواهی؟» گرگ گفت‌: «اینجا نچر» بز گفت‌: «برای چه؟» گرگ گفت‌: «میدانی چون دیدم تو خیلی لاغری دلم به رحم آمد خواستم راهی به تو نشان بدهم که زود چاق بشوی» بز با خودش گفت‌: «شاید هم گرگ راست بگوید بهتر است حرف گرگ را گوش بدهم بلکه از این لاغری و بیحالی بیرون بیایم» بعد از گرگ پرسید‌: «خب بگو ببینم چطور من می تونم چاق بشم؟» گرگ گفت‌: «این زمین، زمین وقف است و علفش تو را فربه و چاق نمی کند، راهش هم اینست که بروی بالای آن کوه که من الان از آنجا می آیم و از علف های سبز و‌تر و تازه آنجا بخوری من هم دارم می روم به سفر !»

بز با خودش فکر کرد که خب گرگ که به سفر می رود و آن طرف کوه هم رمه گوسفندها و چوپان هست بهتر است که کمی صبر کنم وقتی گرگ دور شد من هم بروم آنجا بچرم عصر هم با گوسفندها برگردم.

گرگ که بز را در فکر دید فهمید که حیله اش گرفته، از بز خداحافظی کرد و به راه افتاد و رفت سر راه بز کمین کرد. بز هم که دید گرگ راهش را گرفت و رفت خیالش راحت شد و شروع کرد از کوه بالا رفتن، اما توی راه یک مرتبه دید که ای دل غافل گرگه دارد دنبالش می آید. بز فکری کرد و ایستاد تا گرگ به او رسید. بز گفت‌: «می دانم که می خواهی مرا بخوری، من هم از دل و جان حاضرم چون که از زندگیم سیر شده ام، فقط از تو می خواهم که کمی صبر کنی تا بالای کوه برسیم و آنجا مرا بخوری، چون که اگر بخواهی اینجا مرا بخوری نزدیک ده است و از سر و صدا و جیغ من سگ‌ها می آیند و نمی گذارند مرا بخوری آن وقت، هم تو چیزی گیرت نمی آید و هم من این وسط نفله می شوم اگر جیغ هم نکشم نمی شود آخر جان است بادمجان که نیست !» گرگ دید نه بابا بز هم حرف ناحسابی نمی زند.

خلاصه شرطش را قبول کرد و بز از جلو و گرگ از عقب بنا کردند از کوه بالا رفتن، گرگ که دید نزدیک است بالای کوه برسند شروع کرد به بهانه گرفتن و سر بز داد زد که «یخ سرگرد نده» بز که فهمید گرگ دنبال بهانه است با مهربانی گفت: «ای گرگ من که می دانم خوراک تو هستم، تو خودت هم که می دانی هرچه به قله کوه برسیم امن‌تر است پس چرا عجله می کنی من که گفتم از زنده بودن سیر شدم وگرنه همان پایین کوه جیغ می کشیدم و سگ ‌ها به سرعت می ریختند.»

گرگ گفت‌: «آخه کمی یواش برو، گرد و خاک نکن نزدیکه چشمای من کور بشه». بز گفت‌: «آی گرگ‌! روی یخ راه رفتن که گرد نداره، بیجا بهانه نگیر» خلاصه راهشان را ادامه دادند تا به سر کوه برسند.

اما گرگ از پشت سرش ترس داشت که مبادا سگ های ده از کار او خبردار شده باشند و دنبالش بیایند و هرچند قدمی که می رفت نگاهی به پشت سرش می کرد بز هم که می دانست چوپان و گوسفندها سر کوه هستند دنبال فرصتی بود تا فرار کند. تا اینکه وقتی باز هم گرگ برگشت تا به پشت سرش نگاه کند بزه تمام زورش را داد به پاهایش و فرار کرد و خودش را به گله رساند. سگ های گله هم افتادند دنبال گرگ و فراریش دادند. بز با خودش عهد کرد که دیگر به حرف دیگران گوش نکند و اگر بتواند از گرگ هم انتقام بگیرد. فردای آن روز همان گرگ بز را دید که باز در جای دیروزی می چرد.

با خودش گفت‌: «اینجا گرگ زیاد است او که مرا نمی شناسد می روم پیشش شاید امروز او را گول بزنم ولی دیگر به او مجال نمی دهم که فرار کند.» با این فکر رفت پیش بز، بز هم که از همان اول او را شناخت خودش را به نفهمی زد که مثلا گرگ را نمی شناسد. گرگ گفت‌: «آهای بز‌! اینجا ملک وقفه، بهتره اینجا نچری بری جای دیگه.» بز گفت‌: «من حرف تو را باور نمی کنم مگر به یک شرط، اگر شرط مرا قبول کنی آن وقت هر جا که بگی میرم» گرگ گفت‌: «شرط تو چیه؟» بز گفت‌: «اگر حاضر بشی و بری روی آن تنور گرم و دو دستت را یک بار در لب آن به زمین بزنی و قسم بخوری که این ملک وقفی است آن وقت من حرفت را باور می کنم.»

گرگ گفت‌: «خب اینکه کاری نداره» و به سر تنور رفت تا قسم بخورد، زیر چشمی هم اطراف را می پایید که نکند سگ ‌ها یک مرتبه به او حمله کنند غافل از اینکه یک سگ قوی بزرگ داخل تنور خوابیده است همین که رفت سر تنور و دست هایش را لبه تنور زد و مشغول قسم خوردن شد سگی که توی تنور خوابیده بود از خواب بیدار شد و به گرگ حمله کرد. سگ های ده هم رسیدند و او را پاره پاره کردند.
سایر داستانها و ضرب المثلها
مهمان عزیز شما قادر به مشاهده پیوندهای انجمن مانشت نمی‌باشید. جهت مشاهده پیوندها ثبت نام کنید.

If your success is not on your own terms, if it looks good to the world but does not feel good in your heart, it is not success at all.
(Anna Quindlen)
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال: #۵۶
۰۷ فروردین ۱۳۹۰, ۰۶:۱۶ ب.ظ
داستانک
صحبت یکی از دوستان که جالبه:

ایران که بودم یه دوستی داشتم به اسم نوید که ۲ سال پیش جلو در خونشون کامیون بهش زد و در ۲۵ سالگی جوانمرگ شد. پارسال که ایران بودم رفتم سراغ پدر و مادرش، هر دو تا شون ۳۰ سال پیرتر شده بودن، به قول خودشون کمرشون شکسته بود. کارشون شده بود گریه زاری، خوندن فاتحه، دادن نذر، حاضر دائمی تمامی جلسات قرآن بودن، آخر هفته پول بود که به قرآن خوانها میدادن که سر قبرش قرآن بخونن. میگفتن مردن پسرشون اینا رو به خدا نزدیک کرده برای اینکه خواست خدا بوده. اینو داشته باشین؛

یک سال پیش همین بلا تو هلند سر یه هم خیابانی من اومد. اونم بچه نازنینش با ماشین جلوی در خونه تصادف کرد اما باباش به جای فاتحه خوندن شروع به نامه نگاری با شهرداری و شورای شهر و کار رو کشید به روزنامه‌ها و آخرش ثابت کرد که این خیابون از نظر شهرسازی برای بچه‌ها امن نیست. نتیجه این شد که کلی سرعت گیر و تابلو هشدار دهنده نصب شد تا دیگه این اتفاق تکرار نشه. فرق قضیه رو دارین؟ اون مسلمون میگه خواست خداست و دنبال دلیل اصلی نمیره در حالی که این کافر دنبال دلیل زمینی میگرده وبا تلاشش کاری میکنه که این اتفاق دیگه تکرار نشه.بعضی کشورها برای این پیشرفت نمیکنن چون که ۹۵% فعالیت مغزشون صرف خرافات میشه.

To live is to suffer, to survive is to find some meaning in the suffering.
Friedrich Nietzsche
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: sina_n
ارسال: #۵۷
۰۸ فروردین ۱۳۹۰, ۱۲:۵۸ ق.ظ (آخرین ویرایش در این ارسال: ۰۸ فروردین ۱۳۹۰ ۰۲:۵۱ ق.ظ، توسط ف.ش.)
داستانک
دوستان توی پست اول این سایت یه مطلبی نوشته در مورد حرکت اجسام اگه کسی تمرکزش خوبه امتحان کنه ببینه جواب میده؟؟؟؟!!!من که نمیتونم خوب تمرکز کنم!

مهمان عزیز شما قادر به مشاهده پیوندهای انجمن مانشت نمی‌باشید. جهت مشاهده پیوندها ثبت نام کنید.

If your success is not on your own terms, if it looks good to the world but does not feel good in your heart, it is not success at all.
(Anna Quindlen)
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال: #۵۸
۰۸ فروردین ۱۳۹۰, ۰۱:۰۱ ق.ظ
داستانک
شوخی...
شنبه صبح زود از خواب بیدار شدم، آروم لباس پوشیدم و طوری که زنم از خواب بیدار نشه، جعبه ناهارم رو برداشتم، سگم رو صدا کردم و آروم رفتم توی گاراژ خونه، قایق‌ام رو بستم به پشت ماشینم و از خونه به قصد ماهیگیری رفتم بیرون...

درهمین حین متوجه شدم که بیرون باد شدیدی میاد، بارونیه و رادیو رو هم که روشن کردم متوجه شدم تمام روز وضعیت هوا به همون بدی باقی خواهد موند...تصمیمم عوض شد. دوباره آروم برگشتم خونه، ماشین رو تو گاراژ پارک کردم، لباسم رو درآوردم و یواش رفتم تو رختخواب کنار زنم که هنوز خواب بود....

اون رو از پشت بغل کردم و آهسته تو گوشش گفتم: "هوا بیرون خیلی بده..." که همسر عزیزم، که الان بیست ساله با هم ازدواج کردیم، جواب داد:

" آره، ولی باورت میشه که این شوهر احمق من تو همچین هوائی رفته ماهیگیری؟!!"من هنوز که هنوزه نمیدونم همسرم اون روز شوخی میکرد یا نه، ولی من دیگه هیچوقت نرفتم ماهیگیری...

To live is to suffer, to survive is to find some meaning in the suffering.
Friedrich Nietzsche
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: sina_n , mehr.iman , nasrolah
ارسال: #۵۹
۰۸ فروردین ۱۳۹۰, ۰۱:۵۰ ق.ظ (آخرین ویرایش در این ارسال: ۰۸ فروردین ۱۳۹۰ ۰۱:۵۲ ق.ظ، توسط ف.ش.)
داستانک
ببخشید که داستانهای من اکثرا اعتقادیه .

داستان حضرت ابراهیم و مرد فقیر

روزی حضرت ابراهیم مشغول خوردن غذا به تنهایی بود . به بیرون خانه رفت و پیرمردی را دید که بر دوشش هیزم داشت . از او خواست که با او غذا بخورد .هنگامی که پیرمرد شروع به خوردن کرد نام خدا را نیاورد . ابراهیم از او دلگیر شد . پیرمرد گفت من ملحد هستم و خدا را ستایش نمی کنم . و از انجا برفت . وحی آمد که ما در این مدت او را اطعام کردیم و از او چیزی نخواستیم . تو یک بار اطعام کردی و خواستار ستایش خدا از جانب او هستی . برو و او را باز آر. ابراهیم (ع) پیش پیرمرد رفت و ماجرا را تعریف کرد . پیرمرد گریست و به خدا ایمان آورد.
طنز:

می گویند مردی روستایی با چند الاغش وارد شهر شد.

هنگامی که کارش تمام شد و خواست به روستا بازگردد، الاغ‌ها را سرشماری کرد. دست بر قضا سه رأس از الاغ‌ها را نیافت. سراسیمه به سراغ اهالی رفت و سراغ الاغ های گمشده را گرفت. از قرار معلوم کسی الاغ‌ها را ندیده بود.نزدیک ظهر، در حالی که مرد روستایی خسته و ناامید شده بود، رهگذری به او پیشنهاد کرد، وقت نماز سری به مسجد جامع شهر بزند و از امام جماعت بخواهد تا بالای منبر از جمعیت نمازخوان کسب اطلاع کند. مرد روستایی همین کار را کرد.

امام جماعت از باب خیر و مهمان دوستی، نماز اول را که خواند بالای منبر رفت و از آن جا که مردی نکته دان و آگاه بود، رو به جماعت کرد و گفت: «آهای مردم در میان شما کسی هست که از مال دنیا بیزار باشد؟»

خشکه مقدسی از جا برخاست و گفت: «من!»

امام جماعت بار دیگر بانگ برآورد: «آهای مردم! در میان شما کسی هست که از صورت زیبا ناخشنود شود؟»

خشکه مقدس دیگر برخاست و گفت: «من!»

امام جماعت بار سوم گفت: «آهای مردم! کسی در میان شما هست که از آوای خوش (صدای دلنشین) متنفر باشد؟»

خشکه مقدس دیگری بر پا ایستاد و گفت: «من!»

سپس امام جماعت رو به مرد روستایی کرد و گفت: بفرما! سه تا خرت پیدا شد. بردار و برو.

If your success is not on your own terms, if it looks good to the world but does not feel good in your heart, it is not success at all.
(Anna Quindlen)
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: fatima1537 , لهمشد , **sara** , انرژی مثبت
ارسال: #۶۰
۰۸ فروردین ۱۳۹۰, ۰۱:۵۳ ق.ظ
داستانک
پولداری در کابل، در نزدیکی مسجد قلعه فتح الله رستورانی ساخت که در آن موسیقی بود و رقص، و به مشتریان مشروب هم سرویس می شد.
ملای مسجد هر روز موعظه می کرد و در پایان موعظه اش دعا می کرد تا خداوند صاحب رستوران را به قهر و غضب خود گرفتار کند و بلای آسمانی را بر این رستوران که اخلاق مردم را فاسد می سازد، وارد کند.
یک ماه از فعالیت رستوران نگذشته بود که رعد و برق و توفان شدید شد و یگانه جایی که خسارت دید، همین رستوران بود که دیگر به خاکستر تبدیل گردید.
ملای مسجد روز بعد با غرور و افتخار نخست حمد خدا را بجا آورد و بعد خراب شدن آن خانه فساد را به مردم تبریک گفت و علاوه کرد: اگر مومن از ته دل از خداوند چیزی بخواهد، از درگاه خدا ناامید نمی شود.
اما خوشحالی مومنان و ملای مسجد دیر دوام نکرد. صاحب رستوران به محکمه شکایت کرد و از ملای مسجد تاوان خسارت خواست.
ملا و مومنان البته چنین ادعایی را نپذیرفتند.
قاضی هر دو طرف را به محکمه خواست و بعد از این که سخنان دو جانب دعوا را شنید، گلو صاف کرد و گفت:
نمی دانم چه حکمی بکنم. من هر دو طرف را شنیدم. از یک سو ملا و مومنانی قرار دارند که به تاثیر دعا و ثنا باور ندارند از سوی دیگر مرد می فروشی که به تاثیر دعا باور دارد…



از کتاب‌: " پدران . فرزندان . نوه‌ها "
اثر‌: پائولو کوئیلو

To live is to suffer, to survive is to find some meaning in the suffering.
Friedrich Nietzsche
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: لهمشد


موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
  فراخوان داستان کوتاه fas ۱ ۲,۶۹۱ ۰۱ مهر ۱۳۹۹ ۱۱:۰۳ ق.ظ
آخرین ارسال: mehrad1011
Star کارگاه داستان نویسی دسته جمعی marvelous ۹ ۶,۵۲۲ ۱۲ آبان ۱۳۹۸ ۰۶:۰۹ ب.ظ
آخرین ارسال: marvelous
  معرفی منابع و گرایش های مرتبط با فایل های صوتی و تصویری و پخش کننده های صوت و تصویر R.g- ۴ ۳,۶۵۲ ۱۵ شهریور ۱۳۹۶ ۰۹:۳۲ ب.ظ
آخرین ارسال: blackhalo1989
  داستان یک موفقیت کوچک (رتبه ۴۰ ای تی ) naserqw ۱۷ ۱۳,۸۴۰ ۱۲ خرداد ۱۳۹۶ ۰۲:۴۴ ب.ظ
آخرین ارسال: new1395
  اطلاعاتی درمورد رشته های سیستم های تکنولوژی اطلاعات ، سیستم های چند رسانه هایی و... elahehma ۰ ۱,۸۴۴ ۲۹ خرداد ۱۳۹۵ ۰۷:۵۰ ب.ظ
آخرین ارسال: elahehma
Shocked داستان مانشت admin ۱۸۴ ۱۰۱,۸۹۴ ۱۰ مهر ۱۳۹۴ ۰۲:۱۳ ق.ظ
آخرین ارسال: Menrva
  داستان و رمان HighVoltage ۲۱ ۱۳,۷۵۷ ۲۲ بهمن ۱۳۹۳ ۱۰:۰۷ ب.ظ
آخرین ارسال: mahyamk
  الگوریتم های داده کاوی مقاوم در برابر داده های نویزی و داده های پرت AmiriManesh ۶ ۷,۱۳۲ ۳۰ مرداد ۱۳۹۳ ۱۲:۲۴ ق.ظ
آخرین ارسال: AmiriManesh
  داستان پایان نامه نویس شدن نخبگان دانشگاهی! hnarghani ۰ ۲,۱۵۳ ۲۵ مرداد ۱۳۹۳ ۰۸:۴۲ ب.ظ
آخرین ارسال: hnarghani
  نظر سنجی در مورد داستان یک زندگی mohamad_62 ۹ ۶,۷۲۷ ۱۵ مهر ۱۳۹۲ ۰۶:۲۷ ب.ظ
آخرین ارسال: mohamad_62

پرش به انجمن:

Can I see some ID?

به خاطر سپاری رمز Cancel

Feeling left out?


نگران نباش، فقط روی این لینک برای ثبت نام کلیک کن. رمزت رو فراموش کردی؟ اینجا به یادت میاریم! close

رمزت رو فراموش کردی؟

Feeling left out?


نگران نباش، فقط روی این لینک برای ثبت نام کلیک کن. close