داستان مرد خوشبخت
پادشاهی پس از اینکه بیمار شد گفت:
نصف قلمرو پادشاهیام را به کسی می دهم که بتواند مرا معالجه کند».
تمام آدم های دانا دور هم جمع شدند
تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد،
اما هیچ یک ندانست.
تنها یکی از مردان دانا گفت:
که فکر می کند می تواند شاه را معالجه کند.
اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید،
پیراهنش را بردارید
و تن شاه کنید،
شاه معالجه می شود.
شاه پیک هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد.
آنها در سرتاسر مملکت سفر کردند
ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند.
حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد.
آن که ثروت داشت، بیمار بود.
آن که سالم بود در فقر دست و پا می زد،
یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت.
یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند.
خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند.
آخرهای یک شب،
پسر شاه از کنار کلبه ای محقر و فقیرانه رد می شد
که شنید یک نفر دارد چیزهایی می گوید.
« شکر خدا که کارم را تمام کرده ام.
سیر و پر غذا خوردهام
و می توانم دراز بکشم
و بخوابم!
چه چیز دیگری می توانم بخواهم؟»
پسر شاه خوشحال شد
و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند
و پیش شاه بیاورند
و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند.
پیکها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند،
اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت!!!.
(۱۸۷۲)
لئو تولستوی
(ببخشید اگه قبلا" شنیده بودین)
توت
نیما و مانی زیر درخت توت ایستاده بودند. سرشان را بالا گرفته بودند, توتهای رسیده و سفید و درشت را نگاه میکردند. آب دهانشان راه افتاده بود. به درخت سنگ زدند که توت بریزد, نریخت. توتها تازه رسیده بودند, بندشان محکم بود و شاخهها را چسبیده بود.
نیما کفشهایش را کند, جورابهایش را در آورد. تنهی درخت را گرفت, عین گربه, با سختی و سماجت خود را بالا کشید, هی لیز خورد و هی لیز خورد. اما از پا ننشست. عرق ریخت و به پوست سفت و ناجور و ترک ترک شیارهای زمخت و سخت درخت چنگ زد و پا گذاشت. کف دستها, انگشتها و کف پاهایش زخم شد و سوخت. اما, به روی خودش نیاورد. مانی نگاهش میکرد.
- میافتی بیا پایین. اگر بیافتی مامان ناراحت میشود.
نیما به حرفش گوش نکرد. همچنان بالا رفت, رفت تا دستش به اولین شاخه رسید. شاخه را چسبید خود را بالا کشاند. پایش را روی شاخه گذاشت, دست دراز کرد و توتی چید و خواست برای مانی بیاندازد. پایین را نگاه کرد مانی نبود. رفته بود پیش مادر:
- مامان, مامان, نیما رفته روی درخت دارد توت میخورد.
دست مادر را کشید و آورد زیر درخت, اشاره کرد و نیما را نشان داد.
- ببین مامان, نیما رفته است بالا و دارد توت میخورد.
مادر نیما را نگاه کرد, اول ترسید که نیما بیفتد. اما کمکم از شجاعت و همت او خوشش آمد. رو کرد به مانی:
- خب, تو هم برو بالا توت بخور. بزرگ شدی, تصمیم بگیر, نترس.
نیما از بالای درخت توتهای تو مشتش را به مانی نشان داد و با دهان شیرین شده از توت گفت:
- اینها هم مال تو, برای تو و مامان چیدم.
خم شد و توتها را توی دست مادر ریخت. مادر توتها جلوی مانی گرفت:
- بیا بخور.
- نه نمیخورم. توتهایی که نیما چیده دوست ندارم.
- پس خودت برو بالا, بچین و بخور.
- نمیتوانم.
مادر زیر بغلهای مانی را گرفت, کمکش کرد که برود بالای درخت. مانی پاهایش را تکان داد و گفت:
- مرا بگذار زمین. میترسم بالا بروم. نمیخواهم به من کمک کنی.
مادر مانی را گذاشت زمین. شاخهی پایین درخت را خم کرد و رو به روی صورت مانی گرفت. شاخه چند توت درشت و رسیده داشت.
- خودت توت بکن و بخور. این جور راحت است.
مانی شانه بالا انداخت و پا به زمین کوفت:
- نمیخواهم.
مادر گفت: خودم برایت میچینیم. خوب است؟
- نه, نمیخواهم تو برایم توت بچینی.
مادر, که از دست مانی کلافه شده بود, گفت: توتی که نیما بچیند, دوست نداری. به خودت زحمت نمیدی که از درخت بالا بروی. توتی هم که من بچینم, قبول نداری. توت آماده را هم که نمیچینی. اصلا تو چه میخواهی؟
مانی سرش را بلند کرد. توت خوردن نیما را دید و گفت:
میخواهم نیما بیاید پایین. توت نچیند. توت نخورد.
همین؟
- همین.
مادر به مانی نگاه کرد. هیچ نگفت. دلش به حال او سوخت. راهش را کشید و رفت.
مانی زیر درخت نشست. زانوهایش را بغل گرفت. به درخت تکیه داد و زار زد.
(هوشنگ مرادی کرمانی)