|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - نسخهی قابل چاپ
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - Parva - 28 خرداد ۱۳۹۱ ۰۲:۱۵ ب.ظ
(۲۵ دى ۱۳۸۹ ۱۲:۳۴ ق.ظ)parsaNA نوشته شده توسط: امیدوار باشید..به تلاش خودتون ادامه بدید و مطمئن باشید نتیجه شما بهتر از زمانی خواهد شد که به ناراحتی سپری بشه..
چشمات رو ببند
مغز خودت رو با قلبت یکی کن(یه کانال بین این دو تصور کن)
شما صاحب یه قدرت ماورایی هستی دوست عزیز پس از شما میخوام:
تمامی قدرت خودت رو از همون کانال توی تمام وجودت پخش کنی و چند ثانیه نگهش داری
حالا چشمات رو باز کن
سرت رو بالا بگیر
و با اعتماد به نفس کامل به خودت بگو:
هنوز بیشتر از ۱۰ روز
بیشتر از ۲۰ روز
بیشتر از ۳۰ روز
و شاید ۴۰ روز تا کنکور مونده
پس هنوز زمان کافی دارم تا موفقیت خودم رو توی این ۴۰ روز به بالای ۳۰% توی هر درس افزایش بدم
و این یعنی خــــــــــــیلی
مهمان عزیز شما قادر به مشاهده پیوندهای انجمن مانشت نمیباشید. جهت مشاهده پیوندها ثبت نام کنید.
چقدر خوبه گاهی یاد گذشته رو بکنیم داشتم روزهای اول اینجا رو میخوندم آقای پارسانا زحمت کشیده بودن یه متنی از وبلاگ فوق ۹۰ برامون گذاشته بودن، خواستم بخونیدش قشنگ بودد.
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - SaMiRa.e - 28 خرداد ۱۳۹۱ ۰۲:۴۷ ب.ظ
خداوندا
تو میدانی که من دلواپس فردای خود هستم
مبادا گم کنم راه قشنگ آرزوها را
مبادا گم کنم اهداف زیبا را
دلم بین امید و نا امیدی میزند پرسه
می کند فریاد ، میشود خسته. مرا تنها نگذار خدا...
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - mamani - 28 خرداد ۱۳۹۱ ۰۴:۲۴ ب.ظ
این روزها بد جوری دنبال خودم می گردم !!!
در کدام کوچه تنهایی گم کرده ام خودم را ؟؟!!
|
عید مبعث... - Avicenna - 28 خرداد ۱۳۹۱ ۰۹:۲۵ ب.ظ
دیر کرده بود. هیچ وقت برای نماز جماعت دیر نمی آمد. نگرانش شدند و رفتند دنبالش... توی کوچه باریکی پیدایش کردند. دیدند روی زمین نشسته، بچه ای را سوار کولش کرده و برایش نقش شتر را بازی می کند. از شما بعید است! نماز دیر شد. رو به بچه کرد و گفت: "شترت را با چند گردو عوض می کنی؟" و بچه چیزی گفت. گفت بروید گردو بیاورید و مرا بخرید. کودک می خندید... پیامبر هم... / دنیا و تاریکی هایش را که رها کرد و رفت، نه دیناری داشت و نه درهمی، نه بندهای و نه کنیزی، نه گوسفندی و نه شتری، تنها استر سفیدش که بر آن سوار می شد مانده بود و زره اش که در قبال بیست صاع جو، در گروی مردی یهودی بود...
گزیده ای بود از کتاب "پیامبر (ص)" به مناسبت یکی از زیباترین شب های سال، شب بعثت پیامبر مهر و رحمت، آخرین و کاملترین فرستاده خدا روی زمین، الگوی بی نظیر "اخلاق"، حضرت محمد مصطفی (ص)، عید زیباتون مبارک! 
و پس از خاتمیت، پیامبری نیست، اما هر آگاهی وارث پیامبران است!
دکتر علی شریعتی
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - Masoud05 - 28 خرداد ۱۳۹۱ ۱۰:۴۳ ب.ظ
عید مبعث رو به شما دوستان تبریک میگم 
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - mosaferkuchulu - 28 خرداد ۱۳۹۱ ۱۱:۰۹ ب.ظ
کاش می دونستی چقدرررر عزیزی...!
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - انرژی مثبت - ۲۸ خرداد ۱۳۹۱ ۱۱:۲۳ ب.ظ
عید همه مبارک 
خیلی التماس دعااااااااااااااا
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - fatima1537 - 29 خرداد ۱۳۹۱ ۰۱:۱۰ ق.ظ
۲۷ رجب روزمبارکی هست . از همه تون التماس دعا دارم . مبعث خاتم الانبیا مبارک
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - mamat - 29 خرداد ۱۳۹۱ ۰۱:۱۹ ق.ظ
بانگ تکبیر ز امواج فضا می آید
گوش باشید که آوای خدا می آید
***
پیک وحی است که در غار حرا می آید
به محمد ز خداوند ندا می آید
عید مبعث بر همه شما مبارک
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - Parva - 29 خرداد ۱۳۹۱ ۰۲:۳۰ ق.ظ
چه روزها که یک به یک غروب شد نیامدی
چه بغض ها که در گلو رسوب شد نیامدی
برای ما که خسته ایم دل شکسته ایم نه
ولی برای عده ای چه خوب شد نیامدی
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - SaMiRa.e - 29 خرداد ۱۳۹۱ ۱۰:۲۳ ق.ظ
گاهی که میرسم به تَهِ تَه ِخط گرفتاریهام
همونجا که حرفی نمی مونه جز شکایت کردن
چشمامـو میبندم و به بعضی آدمـهـای دیگر فکــر میکنم ...
به آدماے گرفـــتار تر، مـــریض تر، تنـــهاتر ...
خدایا شکــــرت ...
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - mmsaeed - 29 خرداد ۱۳۹۱ ۱۲:۱۵ ب.ظ
اولش چیزی یادم نمیاد ولی
تا سن ۷سالگی فکر می کردم اگه اذیت کنم لولو میاد منو می خوره.
تا سن ۸ سالگی فکر می کردم یه کلاغی وجود داره که خبرها رو برای مامانم میبره
تا سن ۹ سالگی فکر می کردم اگه یه کاری کنم که خدا بدش بیاد خدا سنگم می کنه
تا سن ۱۰ سالگی فکر می کردم دخترها رو مامانا به دنیا میارن پسرها رو بابا ها.
تا سن ۱۱ سالگی فکر می کردم مامانا دعا میکنن خدا بچه میده بهشون.
تا سن ۱۲ سالگی فکر می کردم خانم مجری برنامه کودک از تو تلویزیون مارو میبینه .
تا سن ۱۳ سالگی فکر می کردم (وی vey) که تو اخبار مثلا میگن وی همجنین گفت ، وی آدم مهمیه .
تا سن ۱۴ سالگی فکر می کردم خارج یه جایی نزدیک آلمان.
تا سن ۱۵ سالگی فکر می کردم درخت نقل وجود داره
تا سن ۱۶ سالگی فکر می کردم کرم دندون وجود داره
تا سن ۱۷ سالگی فکر می کردم روزنامه ای به اسم کثرالانتشار وجود داره.
تا سن ۱۸ سالگی فکر می کردم حضرت عباس برادر حضرت ابوالفضل بوده
تا سن ۱۹ سالگی فکر می کردم اگه پولهامو چند بار بشمرم کم میشه
تا سن ۲۰ سالگی فکر می کردم کشوری به اسم یوگوسلاواکی وجود داره
تو سن ۲۱ سالگی دیگه فکر کردنو بیخیال شدم
دیدین صبحا که بیدار میشین
بعدش یه لحظه دوباره میخوابین
بیدار که میشی میبینی ۳۰ دقیقه گذشته
حالا تابلو که ۲ دقیقه بیشتر نخوابیدیا !
فکر میکنن ما خریم ... !!!
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - esisonic - 29 خرداد ۱۳۹۱ ۱۲:۴۸ ب.ظ
(۲۹ خرداد ۱۳۹۱ ۱۲:۱۵ ب.ظ)mmsaeed نوشته شده توسط: اولش چیزی یادم نمیاد ولی
تا سن ۷سالگی فکر می کردم اگه اذیت کنم لولو میاد منو می خوره.
تا سن ۸ سالگی فکر می کردم یه کلاغی وجود داره که خبرها رو برای مامانم میبره
تا سن ۹ سالگی فکر می کردم اگه یه کاری کنم که خدا بدش بیاد خدا سنگم می کنه
تا سن ۱۰ سالگی فکر می کردم دخترها رو مامانا به دنیا میارن پسرها رو بابا ها.
تا سن ۱۱ سالگی فکر می کردم مامانا دعا میکنن خدا بچه میده بهشون.
تا سن ۱۲ سالگی فکر می کردم خانم مجری برنامه کودک از تو تلویزیون مارو میبینه .
تا سن ۱۳ سالگی فکر می کردم (وی vey) که تو اخبار مثلا میگن وی همجنین گفت ، وی آدم مهمیه .
تا سن ۱۴ سالگی فکر می کردم خارج یه جایی نزدیک آلمان.
تا سن ۱۵ سالگی فکر می کردم درخت نقل وجود داره
تا سن ۱۶ سالگی فکر می کردم کرم دندون وجود داره
تا سن ۱۷ سالگی فکر می کردم روزنامه ای به اسم کثرالانتشار وجود داره.
تا سن ۱۸ سالگی فکر می کردم حضرت عباس برادر حضرت ابوالفضل بوده
تا سن ۱۹ سالگی فکر می کردم اگه پولهامو چند بار بشمرم کم میشه
تا سن ۲۰ سالگی فکر می کردم کشوری به اسم یوگوسلاواکی وجود داره
تو سن ۲۱ سالگی دیگه فکر کردنو بیخیال شدم
یعنی آخر ضریب هوشیه طرف
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - mosaferkuchulu - 29 خرداد ۱۳۹۱ ۰۱:۵۲ ب.ظ
(۲۹ خرداد ۱۳۹۱ ۱۲:۴۸ ب.ظ)esisonic نوشته شده توسط: یعنی آخر ضریب هوشیه طرف
من هر وقت این وضعیت شما رو می بینم جدیدا با اینکه مثل شرایط خودمه دلم کباب می شه براتون!
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - fo-eng - 29 خرداد ۱۳۹۱ ۰۳:۲۰ ب.ظ
حضور هر کس در زندگی ما اتفاقی نیست.
خدا در حضور، رازی نهان کرده برای کمال ما
پس خوش آن روزی که دریابییم راز این حضور را...
|