بسیاری از مردم، هر کدام، یک سرگرمی دارند.
بعضی سکه قدیمی یا تمبر خارجی جمع می کنند، برخی به کاردستی مشغول می شوند، دیگران در اوقات فراقت به ورزش می پردارند.
گروهی از کتاب خواندن لذت می برند. ولی ذوق مطالعه ی آنها بسیار با هم متفاوت است. عده ای فقط روزنامه یا چیز های فکاهی می خوانند، جمعی رمان دوست دارند، ما بقی هم چه بسا خواندن کتابهای ستاره شناسی، طبیعت وحشی یا کشفیات علمی را ترجیح می دهند.
اگر من به اسب یا به سنگ های قیمتی علاقه مند باشم نباید انتظار داشته باشم که بقیه هم در سلیقه ی من سهیم باشند. اگر من کلیه برنامه های ورزشی تلویزیون را با لذت تمام تماشا می کنم، باید این واقعیت را بپذیرم که افرادی هم حوصله شان از ورزش سر می رود.
آیا چیزی هست که همه به آن علاقه مند باشیم؟ آیا چیزی هست که مربوط به همه ـ صرف نظر که کی هستند و کجای جهان زندگی می کنند ـ باشد؟ آری، مطالبی هست که قطعا مورد علاقه همگان است. و موضوع بحث ما دقیقا همینهاست.
مهمترین چیز در زندگی چیست؟ اگر این سوال را از کسی بکنیم که سخت گرسنه است، خواهد گفت غذا. اگر از کسی بپرسیم که از سرما دارد می میرد، خواهد گفت گرما. و اگر از آدمی تک و تنها همین سوال را بکنیم، خواهد گفت مصاحبت آدمها.
ولی هنگامی که این نیاز های اولیه برآورده شد ـ آیا چیزی می ماند که انسان بدان نیازمند باشد؟ فیلسوفان می گویند بلی. به عقیده آنها آدم نمی تواند فقط در بند شکم باشد. البته همه خورد و خوراک لازم دارند. البته که همه محتاج محبت و مواظبت اند. ولی از اینها که بگذریم یک چیز دیگر هم هست که همه لازم دارند، و آن این است که بدانیم که ما کیستیم و در اینجا چه می کنیم...
علاقه به این که بدانیم ما کی هستیم امری "تصادفی" چون جمع کردن تمبر نیست. جوینده این مطلب در بحثی شرکت می کند که با پیدایش بشر بر کره زمین آغاز شد و هنوز ادامه دارد. این که جهان، زمین، حیات چگونه وجود یافت، موضوعی است بس مهمتر و بزرگتر از این که چه کسی در بازیهای المپیک پیشین بیش از همه مدال برد...
جهان چگونه به وجود آمد؟ آیا در پس آنچه روی می دهد اراده و مقصودی نهان است؟ آیا پس از مرگ حیات هست؟ این مسائل را چگونه می توان پاسخ داد؟ و مهمتر از همه، چگونه باید زیست؟ آدمیان در طول سالها و سده ها این پرسشها را کرده اند. فرهنگی وجود ندارد که نخواسته باشد بداند بشر چیست و از کجا آمد...
امروزه نیز هر فرد باید برای اینگونه پرسشها پاسخ خود را بیابد. برای درک این که آیا خدایی وجود دارد یا پس از مرگ حیات هست، نمی توان به دایره المعارف مراجعه کرد. هیچ دایره المعارفی به ما نمی گوید که چگونه باید زندگی کرد. اما بررسی اعتقادات دیگران می تواند یاری رساند که دید خود را از زندگی سر و سامان بخشیم...
بسیاری از معماهای کهن را علم تا کنون پاسخ گفته است. روزگاری هیچ کس نمی دانست پشت تاریک ماه په شکلی است. این را با بحث و جدل نمی شد حل کرد، و هر کسی تصوری از آن داشت. ولی امروزه دقیقا می دانیم سمت تاریک ماه چه شکلی است، و کسی دیگر آدمهای کره ماه، یا اینکه ماه از پنیر است را باور ندارد.
یک فیلسوف یونانی که پیش از دو هزار سال پیش می زیست معتقد بود فلسفه در نتیجه شگفتی و کنجکاوی انسان پدید آمد. حیات برای بشر چنان حیرت انگیز بود که پرسشهای فلسفی به خودی خود مطرح شد.
درست مانند هنگامی که تردستی شعبده باز را می نگریم. نمی دانیم این کارها را چگونه می کند. پس می پرسیم : چطور توانست از دو دستمال ابریشمی سفید خرگوشی زنده در آورد؟ شعبده باز کلاه را کاملا نشان تماشاگران می دهد، کاملا تهی است، ولی ناگهان خرگوشی از آن بیرون می جهد. بسیاری از آدمها به جهان با دیده تعجب و ناباوری همسان می نگرند.
در مورد خرگوش خوب می دانیم که شعبده باز به ما حقه زده است. و دلمان می خواهد بفهمیم این کار را چگونه می کند. ولی در مورد جهان موضوع کمی متفاوت است. می دانیم که جهان چشم بندی و نیرنگ نیست، چون خودمان در آنیم، بخشی از آنیم. در واقع ما خود خرگوش سفیدی هستیم که از کلاه در می آید. تفاوت ما و خرگوش سفید تنها این است که خرگوش نمی داند در ترفند شعبده باز شرکت دارد. ولی ما می دانیم در چه چیزی مرموز شرکت داریم و می خواهیم از ساز و کار آن سر در آوریم؛ شاید هم بهتر باشد کل جهان کائنات را به آن خرگوش سفید تشبیه کرد. ما که در اینجا به سر می بریم شپشکهای ریزی در لابه لای موهای آن خرگوش به حساب می آییم. فیلسوفها سعی دارند از این موهای نازک بالا بروند و مستقیم در چشم شعبده باز بنگرند....
سوفی آموندسون، دانش آموز یکی از دبیرستانهای حومه نروژ است که به همراه مادرش در یک خانه ویلایی زندگی می کند. پدرش که ناخدای یک نفتکش است به دلیل شغلش مدت های طولانی از سال را دور از خانه و خانواده خود می گذراند.
سوفی تنها فرزند خانواده است و همین امر سبب می شود که سوفی نوجوان ساعت های طولانی را در منزل تنها باشد.
سوفی در اوقات تنهایی به غار خود پناه می برد، سوراخی در میان بوته های شمشاد که در حیاط خانه قرار دارد و تنها گنجایش یک نفر را دارا می باشد.
او در غار خود، دور از دسترس دیگران به نوشتن داستان و شعر مشغول است. دریای زندگی یکنواخت و روزمره سوفی در یکی از روزهای بهاری گرفتار تلاطم و فراز و نشیبی ترسناک گشت، روزی که داستان ما آغاز می شود و نامه ای مرموز از فیلسوفی ناآشنا دریافت می کند؛ نویسنده در ابتدای داستان می کوشد تا ذهن خواننده نوجوانش را همانند سوفی (قهرمان داستانش) از زندگی روزمره و حاشیه های پوچ و سطحی آن رها سازد و متوجه ارزشهای اصیل و سوالات سرنوشت ساز تاریخ اندیشه بشری کند...
در این راه نویسنده، سوفی را با خود به عمق تاریخ فلسفه میبرد و از منزلگاه های متفاوت می گذراند. از یونان باستان و فلاسفه طبیعت گرا، سقراط و افلاطون و ارسطو تا کانت، هگل،مارکس و هایدگر...
از میان فلسفه های ذهنیت گرا و عالم مثل افلاطون تا جهان ماتریالیستی مارکس و در نهایت از میان رئالیسم عقل گرای کانت تا ایدئالیسم دیالکیتیکی هگل.
اینکه خاستگاه فلسفه چیست، چرا و چگونه به وجود آمد و چه مسائلی را مطرح کرد و مطرح میکند. هنر چیست و رسالتش کدام است، زیبای به چه معناست و آیا خدایی جاودانه که خالق انسان و جهان است وجود دارد، هدف از خلقت چیست، آیا جهان از ازل وجود داشته است یا خداوند روزی روزگاری جهان را از هیچ خلق کرده است.
عدالت را با مقیاسی می توان سنجید و فضیلت اخلاقی کدام است. تاریخ چیست، آیا به راستی خدایی سنگدل است که ارابه پیروزی خود را از روی مخالفان و کافرانش می گذراند، همانگونه که هگل در ذهن خود می دید...
فلاسفه هریک متناسب با علم و شرایط محیط اطراف خود (سیاسی، اجتماعی، فرهنگی و اقتصادی) از منظر خود برای پاسخ دادن به سوالاتی سرنوشت ساز اقدام کرده اند، سوالاتی که برخی همچنان به قوت خویش باقی هستند.
فلاسفه ابتدایی یونان باستان از طبیعت الهام می گرفتند، برای آنان طبیعت مظهر کمال و مادر حیات بود و بشر برای رسیدن به آگاهی باید چون فرزندی ناخلف به آغوش مادر بازمی گشت. سقراط و افلاطون بر فلاسفه شوریدند و بدین ترتیب بود که بیرق عقل و عقلانیت بر فراز معبد فلسفه افراشته شد و تا روزگار ما نیز همچنان بر فراز مناره های این معبد برفراشته است.
سقراط با سوالات مشهور خود مبنای شناخت جهان باستان را زیر سوال برد و افلاطون ذهن را میدان کرد.
ارسطو اولین سنگ بنای ماتریالیسم را برپا داشت و جهان مثل را به نقد کشید. اما در این میان هجوم اقوام وحشی اروپای شمالی ازهم گسیختگی تمدن یونانی را در پی داشت و با هموار شدن راه فئودالسیم در قرون وسطی و تولد کلیسای کاتولیک رومی این متکلمان مسیحی بودند که به هدف تعدیل عقلانیت ابزاری مطلق گرا میدان اندیشه و تفکر غرب گشتند. عقلانیت ابزاری از طریق آموزش های مذهبی نقد شد و کلام عیسی از غیب برای آرام کردن اسب سرکش راسیونالیسم یونانی خروشید. توماس آکویناس و بارکلی عقل را دارای نقص نسبی و مطلق دانستند و آن را شایسته یکه سواری مطلق و فصل الخطاب بودن نیافتند. عقل فلسفی از تخت شاهی فرو افتاد و همین شکست سبب تکامل و رشد روزافزون اوگشت. تا بار دیگر و این بار با توجه به کاستی ها و ضعف هایش در قالب فلسفه دکارت برای بازیابی جایگاه از دست رفته اش خیز بردارد.
انقلاب صنعتی، اصلاحات دینی و تحولات اجتماعی و سیاسی همراه آن جایگاه متکلمان مسیحی را بیش از پیش لرزان کرد روزی نبود که متفکرانی چون روسو، ولتر و لوتر با چکش استدلال بر پیکر خدای سنگی کلیسا نکوبند. در چنین احوالی بود که دکارت و اسپینوزا ظهور کردند تا مادر فلسفه آبستن فرزندان جدیدی شود. ظهور دکارت و اسپینوزا از جنبه ای دیگر نیز علاوه بر بازگشت عقلانیت دارای اهمیت بود زیرا سرانجام جدال بر سر اینکه مهمترین سوالی که فلسفه و انسان باید به آن پاسخ دهند تا راه رستگاری و کمال و آرامش را طی کنند به پایان رسید.
سوال درباره فلسفه حیات،دین و موضوعات اجتماعی در جایگاه ثانویه قرارگرفت و آگاهی از راههای شناخت بر صدر نشست. بشر ابتدا باید می فهمید که چگونه نسبت شناخت مفاهیم اقدام می کند.
"من فکر می کنم پس هستم!" صفات و جوهر اسپینوزا؛ نیز مارا به تفکر هرچه بیشتر دعوت می کرد. راه راسیونالیستی دکارت و اسپینوزا توسط کانت تکمیل شد. میراثی که هیوم و بارکلی برای فلاسفه رنسانس خود به ارمغان گذاشته بودند در نقد عقل محض کانت متبلور شد و سوالاتی در باره فلسفه حقوق، دین، هنر، سیاست و اخلاق پا به عرصه وجود نهاد و نقطه عطفی دیگر در مسیر فلسفه آشکار گشت. نسل بعدی با دو پاسخ کاملا متفاوت به عقلانیت کانت عکس العمل نشان داد: رمانتسیم، جنبشی که منتقد عقلانیت بود و ایدئالیست هگل که با ماتریالیسم مارکس پیگیری شد، پیوندی میان ماتریالیسم ارسطو و دیالیکتیک هگل که جنبشی عظیم از جریان های سیاسی و اجتماعی را به دنبال داشت و الهام بخش بسیاری از انقلاب های عصر حاضر بود. بن بست شناخت شناسی دکارت و اسپینوزا در سوی دیگر میدان توسط شوپنهاور و نیچه ردیابی شد، مبارزه ای برای افزایش قدرت و نفوذ پایه های شناخت شناسی که دکارت پیشتر ریخته و در بسط و گسترشش ناکام مانده بود.
جریانی که در نهایت به اگزیستانسیالیسم سارتر منتهی گشت و اومانسیم و اندویئالیسم را بیش از پیش تقویت کرد. فلسفه تجربه گرایی که عقل را تحلیل گر داده های تجربی ما قلمداد کرده و بدین ترتیب مسیر خود را از کانت و هگل جدا کرد نیز، در منزلگاه لیبرالیسم زانو به زمین زد تا پیشرو آن جان لاک پیغمبر لیبرالیسم خوانده شود. راهی که بعد ها توسط فون هایک پیگیری شد و حال با فوکویاما و گیدنز دوران گذار و پوست اندازی خود را طی می کند.
راه مارکس و همراهش انگلس را نیز مردانی مانند لوکاچ (از پایه گذاران نئومارکسیسم) و فلاسفه فرانکفورتر(مکتب انقادی) همانند هروکهایمر، مارکوزه و البته یروگن هابرماس پیموده و می پیمایند و در گوشه ای دیگر از دریای مطلاطم فلسفه، جایی که پرچم تفکرات زبان شناختی ویتگنشتاین و حلقه وین به دست مردانی چون نئوام چامسکی و تامس هاردی افتاد، فلسفه مسیر قدیمی خود را که از زمان دکارت مغفول مانده بود را از نو پیمود. راهی که راسل و فلسفه آنالیتیک او گشود و حتی در تفکرات فلاسفه ای چون هابرماس نیز ظهور کرده است.
بلطبع کتابی که در باب فلسفه طراحی شده باشد باید با فلسفه آغاز شود، با فلسفه ادامه یابد و با فلسفه به اتمام برسد و فلسفه، همان گونه که در متن کتاب خواهیم دید چیزی جز طرح سوالات فلسفی نیست.
این سوالات هنگامی درپایان کتاب آشکار می شود که خواننده در میابد سوفی، آلبرتو و تمام دنیای اطرافش توسط سرگردی به نام آلبرت کناکس! خلق شده تا بدین وسیله به دخترش هیلده درس فلسفه بدهد! بدیهی است که سرگرد و دخترش نیز خلق شده نویسنده اصلی کتاب هستند!!! خود ما چطور!؟ آیا ما و نویسنده کتاب حاضر نیز چیزی جز غبار ذهنیات یک نویسنده خلاق نیستیم!؟ اگر چنین است رابطه ما با او چگونه است؟ ما مختاریم یا شاهین جبر او بر فراز آسمان زندگی ما در پرواز است؟
اگر چنین است ما هم می توانیم مانند سوفی و آلبرتو از چنگ سرگرد خلاق خودمان فرار کنیم و آزادیمان را باز یابیم؟ متن کتاب به صورت پرسش و پاسخ طراحی شده است، روشی یادگار افلاطون که به تجربه ثابت شده است قوی ترین، بهترین و پویاترین روش برای آموزش فلسفه محسوب می شود، زیرا خواننده را در یک دیالوگ دوطرفه قرار می دهد و همان گونه که سقراط می فرماید، او را وادار می کند تا خود در باب تمامی مسائل و سوالات بیاندیشد و از جمود، دنباله روی و قضاوت زودهنگام برحذر باشد.
در کنار این سیستم قدرتمند و کهنسال، نویسنده از فضاسازی ها و روش های جالب دیگری برای قدرت بخشیدن به تجسم سازی ما استفاده می کند تا ذهنیات و عینیات مفاهیم مورد شناخت ما را ( که در اینجا فلسفه ها و محیط پیرامونی آنهاست) هرچه بیشتر به هم نزدیک کند. نویسنده با قرار دادن فروید در میان فلاسفه و استفاده از محیط هایی که غیر مستقیم دنیای درونی ما را به یاد می آورند(مانند غار سوفی که حکایت از جهان "هادس" یا جهان خدای دنیای زیرین در اساطیر یونان است و اشاره به اعماق تاریک ما می کند) پیوند فلسفه و روانشناسی را که در تعامل با یکدیگر قرار دارند و دو حوزه مرتبط با یکدیگر (انسان و جهان) را مورد شناسایی قرار می دهند به زیبایی نشان می دهد. همان گونه فروید سرچشمه آگاهی (این بزرگترین گنجینه حیات بشری) را در تاریکی ها دانست ما نیز باید جهان تاریک خودمان را بکاویم و بشناسیم.
کتاب دنیای سوفی به تاریخ خطی نگاه می کند. یعنی تاریخ را دارای ابتدائی می داندکه ازنقطه ای شروع شده وهمینطور باجلوآمدن وحرکت کردن به سمت جلو کامل شده و تکامل پیدا میکند وفلسفه نیز باتوجه به تاریخ میتواند ادامه دهد.
درنتیجه نقطه اتکای فلسفه تاریخ است.از نظر نویسنده این کتاب، تاریخ و فلسفه از پیش سقراطیان (حکمای طبیعی) آغازشده وظاهرا به فروید ختم میشود. ولی باطنا تابه امروز ادامه دارد وفیلسوفان امروزی رانیز دربر میگیرد. سرانجام باجمله ای ازگوته: کسی که ازسه هزارسال بهره نگیرد؛ خواننده رانصیحت عمیق وپند پر معنائی میدهد که منظوروی ازآوردن این جمله این است تاخواننده به یک نتیجه درست وبه یک جمع بندی منطقی رسیده وشیوه تفکرخویش راسروسامان بدهد.
انسانهای اولیه اول به این فکر بودند که باید هرچیزی ازعدم بوجود آمده باشد. درنتیجه آن چیز اول وجود نداشته است وسپس به وجودآمده است. درنتیجه ماباید به دنبال فرایندی باشیم که آن شیء بوجود آمده است؛ واین نتیجه گیری ذهن انسانهای اولیه رابه خود مشغول کرده بود ودرپی دستیابی به این سوال بود که بعضی ازافراد به سمت اسطوره ها رفتند. که به عقیده پیش سقراطیان اسطوره ها زائیده تخیلات بشرهستند.
درمقابل این اسطوره ها بود که فیلسوفان اولیه، پیش سقراطیان به وجود آمدند واندیشه های خود را مطرح کردند. این فیلسوفان درمقابل اسطوره ها، طبیعت رامطرح کردند وبه همین علت به فیلسوفان اولیه معروف شدند. زیرا به عقیده آنان علت تحول وتغییر همه چیزها وحقیقت همه چیزها درطبیعت است. درنتیجه باشناخت طبیعت میتوان به حقیقت اشیاء پی برد. بعضی از فیلسوفان نیز حقیقت را آب وبعضی دیگرخاک وبعضی دیگر چهارعنصر اصلی می دانستند وهمین گونه بانظریه پردازی فیلسوفان طبیعی، فلسفه رشد پیدا کرد تارسید به زمان سوفسطائیان وسقراط. درزمان سقراط نقش فرد برجسته شد. زیرا تاقبل ازسقراط(پیش سقراطیان) نقش طبیعت واسطوره برجسته بود. درزمان سقراط، انسان کانون همه چیزها شد.
بعد ازسقراط میرویم به سمت افلاطون. درزمان افلاطون نقش فیلسوف شاه برجسته شد وشاه حتما می بایست ازنظر افلاطون فیلسوف میبود. زیرا فیلسوف دانای کل است وحاکمیت وی باعث شکوفاشدن ورشد جامعه می شد که میتوانست جامعه رابه سعادت منتهی کند. ازنظر افلاطون هرآنچه که در قالب زمان است؛ تغییرپذیر، وهرآنچه که در قالب زمان نیست؛ تغییرناپذیر وثابت است.
پس ازافلاطون میرسیم به ارسطو. ازنظر ارسطو سیاست مهمترین دانش است. زیرا فلسفه حکمت نظری است وسیاست جزء حکمت عملی. پس ضعف فلسفه درنظری بودن آن است وقوت سیاست درعملی بودن آن است. درنتیجه سیاست میتواند انسانها را به سعادت رهنمون سازد. زیرا غایت سعادت ازنظر ارسطو اخلاق خوب است وسیاست ابزاری است برای رساندن انسان به اخلاق خوب. ارسطو معتقد است که هرچیزی که درطبیعت اتفاق می افتد دارای علتی غائی است.
بعد از ارسطو می رسیم به قرون وسطی، که دراین دوره نیز خداوند محور میشود ودوره خدامحوری است. نام قرون وسطی به معنای قرن وعصری است که واسطه بین دوعصر دیگر است ونام دیگر آن دوران تیرگی است وهمه فعالیت های انسان معطوف به رضایت خداوند میباشد. برجسته ترین فیلسوفان این دوره آگوستینوس وآکویناس است. آگوستینوس نخستین فیلسوفی است که پای تاریخ رابه فلسفه میکشد. وی حامی مسیحیت است وازآن دفاع می کند. وی معتقد است که چون انسان اولیه گناه کرده است عقلش فاسد شده است وهنگامی که عقل فاسد شدباید آن راکنار گذاشت .وبه سمت ایمان رفت.وی کتابی دارد به نام شهرخدا که دراین کتاب او عنوان کرده رستگاری درشهر زمینی حاصل نمیشود وباید به سمت شهرخدا رفت.
آکویناس نیز معتقدبود که دین وعقل، عقل ونقل هردو یک چیز رابیان می کنند واختلافی باهم ندارند. منظور اصلی اواین بود که بین ارسطو که عقلی است بامسیحیت که نقلی است اختلافی وجود ندارد. ازنظر وی حقیقت یک چیز است وعقل ونقل هردو یک چیزرابیان میکنند. وی همچنین مانند آگوستین منشا قدرت را ازآن خداوند میداند ولی معتقد است که خداوند قدرت را به مردم واگذار کرده ومردم نوع حکومت را خودشان تعیین میکنند. همچنین او انسان را یک موجود خطاکار نمی داند وبرای انسان یک شان وارزشی قائل است که این غایت همان کمال است.
بعد از قرون وسطی میرسیم به رنسانس که رنسانس دوره گذاربه مدرنیته است. تحولاتی در این دوره رخ داد وعلم و دانش رشد پیدا کرد. مهمترین متفکر این دوره ماکیاول است.
بعد از رنسانس میرسیم به دوره مدرنیته که مهمترین فیلسوفان واندیشمندان این دوره دکارت، اسپینوزا، لاک وهیوم میباشند.
دراندیشه های دکارت بیشتر اندیشه های سقراط نمایان است. اوهمانند سقراط به نادانی خود پی برده بود وبه حواس بی اعتنا بود وتنها به عقل اعتماد داشت. وی آن خلا ناشی از فلسفه عقلی را که دردوره مسیحیت وقرون وسطی پیش آمده بود را پرکرد. از این روبه وی لقب پدرفلسفه نو را اعطا کردند.
در اسپینوزا نیز بیشتر آثار رواقیان متجلی است. زیرا او مانند رواقیان معتقد به جبری بودن سرنوشت وهرآنچه که روی میدهد است. ازنظر او طبیعت وخدا هیچ فرقی باهم ندارند بلکه هر دو درهم ادغام شده اند وخدا همان جوهر وجود است. پس هرچه خدا بخواهد روی میدهد. چون او علت درونی است.
لاک نیز همانند ارسطو تجربه گرا بود وببیشتر به ارسطو توجه داشت. لاک معتقد بود که تمام ذهنیت افکار ما حسیات ماهستند. یعنی ما ازطریق حس واقعیات را ادراک میکنیم وذهن خود را شکل میدهیم. حسیات انسان را به سمت تامل وا میدارد. از نظر او ذهن مانند یک تخته سفید است که آموزگار آن راسیاه میکند واین آموزگار همان حسیات هستند.
هیوم نیز به نوعی تجربه گرا بود. از نظر هیوم بشر دارای دو ادراک تاثرات وتصورات است. مقصودش از تاثرات، احساسات آنی هستی خارجی است وتصورات نیز یادآوری این احساسات است. هیوم مانند مرحله سوم شازده کوچولواست. او میگفت ریشه همه دانایی ها وتصورات انسانها تاثرات وتجربه های آنها است. زیرا باتجربه ( تاثرات) دانایی ها ویادآوری ها (تصورات) در ذهن انسان نقش میبندد. از نظر هیوم توالی رویدادها پشت سریکدیگر مانند رعدوبرق به علت وجود قانون میان آنها نیست، بلکه نتیجه ذهن ماست وآن عادتی که ما درتوالی رعدوبرق داریم. اگر ما در استفاده از محسوسات دچار اشتباه شویم، عقل ما نیز دچار اشتباه میکند ودرنتیجه عملمان نیز اشتباه است. سرانجام اومعتقد است که: عقل برده احساسات است. زیرا احساسات وعواطف است که راهنمای زندگی انسان ها است وعقل همانی را میپذیرد که احساسات بیان میکند.
سرانجام میرسیم به عصر روشنگری یا دوران معاصر که ازقرن ۱۸ شروع میشود. مهمترین اندیشمندان این دوره کانت، هگل، مارکس وفروید میباشند.
محل برخورد وتقاطع تجربه گرائی وعقل گرائی در کانت است. به نظر او هم عقل وهم حس در رسیدن انسان به هدف دخیل هستند وهیچ کدام نقش برتری نسبت به یکدیگر ندارند وزمان ومکان را درعقل دخیل میداند. کانت معتقد بود که ذات اشیاء متفاوت از آن چیزی است که ما در ذهن خود تصور میکنیم وهیچ گاه نمیتوانیم شناخت قطعی داشته باشیم وقائل به نسبیت بود. همچنین اومعتقد بود که خلا ناشی ازعقل وتجربه، بادین پر میشود. کانت موازین اخلاقی را امرمطلقی میداند وتشخیص حق ازباطل راکار عقل میداند. اصول اخلاقی کانت را اخلاقیات وظیفه شناسی می خوانند واو پدر اندیشه سازمان ملل بود. زیرا اوتاسیس یک جامعه ملل را دررساله خود عنوان کرده بود.
هگل نیز معتقد بود که حقیقت همان امری است که درذهن وجود دارد وتجلی کننده همان جمله معروف سوفسطائیان است که میگویند: انسان هرچه بفهمد خودش حقیقت است. به نظر هگل خصایص جاودان وحقیقت ها همواره از دوره ای به دوره دیگر فرق میکند. یعنی حقیقتها درهر دوره ای نسبت به دوره قبل عامیانه تر میشود وتنها چیزی که میتوان به آن حقیقت گفت همان تاریخ است.
مارکس نیز ماتریالیست بود وطرفدار ماتریالیست تاریخی بود. وی معتقد بود که عوامل مادی جامعه تاحدی شیوه اندیشیدن ما رامعین میکند وعوامل مادی نقش تعیین کننده ای درتحول تاریخی دارند. وی اقتصاد را زیربنای جامعه میداند وعوامل دیگر را روبنای جامعه میداند. منظور وی از عوامل مادی آن نیروهای اقتصادی است که تاریخ راپیش میبرند. ازنظر مارکس هگل روی سرخود ایستاده است. به عقیده مارکس بین روبنا وزیربنا یک رابطه دیالکتیک ومتقابل وجود دارد. به همین جهت اورا ماتریالیست دیالکتیک می خوانند. از دیدگاه وی تاریخ محصول کشمکش وتضاد طبقاتی است وسرمایه داری نظامی است که موجب خودنابودی میشود.
میتوان گفت فروید، فیلسوف فرهنگی است. او، اعتقاد داشت که تمام اعمال وحرکات براساس ضمیرناخودآگاه انسان صورت میگیرد، که ازدوران کودکی برای او به ارث مانده است. اصطلاح ناخودآگاه را نیز برای چیزهائی که سرکوب کرده ایم، یعنی برای ما ناخوشایند وناگوار است بکار میبرد. از نظر فروید راه ورود به ضمیر ناخودآگاه ما رویاهای ما است ورویاهای ما همه تحقق آرزوهای ما میباشد.
بعد ازعصر روشنگری میرسیم به دوران خودمان. مهمترین متفکران واندیشمندان این دوره نیچه وسارتر میباشند.
نیچه فردی واقع گرا بود ومیگفت:به سخن کسانی راکه وعده های آسمانی میدهند گوش مسپار. وی آنقدر واقع بین بودکه گفت خدا مرده است.
سارتر نیز معتقد بودکه وجودگرائی، انسان گرائی است ومقصودش نیز این بود که فلاسفه اگزیستانسیالیست، انسانیت را مبدا کار خودقرار میدهند. سارتر فرق میان وجود انسان وگیاهان را اینچنین بیان میکند: گیاهان وجانوران زنده اند و وجود دارند ولی به وجود خود نمی اندیشند، ولی انسان تنها موجود زنده ای است که ازوجود خود آگاه است. وی سرانجام میگوید وجود برماهیت مقدم است ومعتقد بودکه آگاهی ما ازطریق ادراک وحواس صورت میگیرد. زیرا ما با واسطه ادراکمان با محیط ارتباط برقرار میکنیم.
بخشی از کتاب:
ولی امروز فقط یک نامه در صندوق بود و آنهم به نام سوفی... و دیگر هیچ. نمی گفت از کیست.تمبرهم نداشت روی تکه کاغذ درون پاکت نوشته بود: تو کیستی؟ فقط دو کلمه و علامت سؤال بزرگی به دنبالش... سوفی کیف مدرسه اش را انداخت زمین... و نامه مرموز هنوز در دستش بود توکیستی؟ ای کاش می دانست... از جای خود پرید... رو به روی آینه ایستاد... پرسید: تو کیستی؟ باز پاسخی نشنید... گفت: تو منی. چون پاسخی نشنید، جمله را وارونه کرد و گفت: من توام... عجیب نبود که نمی دانست کیست؟ و بی انصافی نیست که انسان در قیافه خود دستی ندارد؟ این قیافه را به او قالب کرده بودند. آدم می تواند دوستانش را خود انتخاب کند، اما انتخاب خودش دست خودش نیست. حتی بشر یودنش هم دست خودش نیست. بشر چیست؟... پاکت دوم مثل پاکت اول بود ولی روی آن نوشته بود: جهان چگونه به وجود آمد؟ او برای نخستین بار در زندگی اش به این فکر افتاد که نمی تواند در جهانی زندگی کند که نمی داند چگونه بوجود آمده است...
او در طول داستان با نحوه فلسفی اندیشیدن و همچنین چگونگی تکامل اندیشه ی انسان و پیدایش علوم مختلف از جمله نجوم، ریاضیات، پزشکی و روانشناسی که هر کدام به گونه ای زیر مجوعه ای از فلسفه می باشند، آشنا می شود. در این کتاب به شرح و تفصیل نظریات متفکرانی همچون سقراط، افلاطون، ارسطو، دموکریت، تالس، دکارت، کانت، مارکس، داروین، فروید، ژان پل سارتر و دیگر اندیشمندان بزرگ پرداخته می شود. دنیای سوفی رمان است، رمانی خود آموز، با طرح و بسطی گیرا و دلنشین درباره هستی و علت محبوبیت عجیب و پیگیر آن در سراسر جهان همین است که به فیلمی به همین نام نیز به کارگردانی اریک گوستاوسون، محصول ۱۹۹۹ نروژ تبدیل شد.
این کتاب تاکنون به ۵۴ زبان برگردانده شده و علاوه بر نوجوانان، توجه بزرگسالان را هم بخود جلب کردهاست. از روی کتاب دنیای سوفی فیلم و بازی رایانهای به همین نام ساخته شدهاست.
این کتاب نخستین بار در سال ۱۳۷۴ خورشیدی توسط حسن کامشاد به فارسی ترجمه و در ایران منتشر شد. تاکنون دو ترجمه دیگر از این کتاب توسط مترجمانی به نام مهرداد بازیاری و کوروش صفوی به چاپ رسیده و برخی از ترجمههای آن بارها تجدید چاپ شدهاست. همچنین دنیای سوفی به صورت خط بریل و به همت مجتمع خدمات بهزیستی نابینایان رودکی، برای نابینایان چاپ شده و کتابخانه حسینیه ارشاد نسخه صوتی آن را در ۲۴ حلقه نوار کاست منتشر کردهاست.
منابع:
مهمان عزیز شما قادر به مشاهده پیوندهای انجمن مانشت نمیباشید. جهت مشاهده پیوندها ثبت نام کنید.
مهمان عزیز شما قادر به مشاهده پیوندهای انجمن مانشت نمیباشید. جهت مشاهده پیوندها ثبت نام کنید.
---------------------------------------------------
مهمان عزیز شما قادر به مشاهده پیوندهای انجمن مانشت نمیباشید. جهت مشاهده پیوندها ثبت نام کنید.
مهمان عزیز شما قادر به مشاهده پیوندهای انجمن مانشت نمیباشید. جهت مشاهده پیوندها ثبت نام کنید.
توصیه می شود
مهمان عزیز شما قادر به مشاهده پیوندهای انجمن مانشت نمیباشید. جهت مشاهده پیوندها ثبت نام کنید.