اما نه! این نبود، دنبال چیز دیگری می گردم، همان که تو داشتی و خیلی ها نداشتند و امروز هم داری و باز هم همان خیلی ها ندارند.
کوله بار ذهنم را زیر و رو می کنم، برای یافتن واژه ای که سلامم را با آن قاب کنم، برای هدیه به تو. چشمم می چرخد به آن گوشه، دستی جا مانده در پشت خاکریز، یا ابوالفضل عباس (ع). آنطرف تر، پای بدون کفش، تکه تکه، روی سیم خاردارهای میدان مین، بازهم می گردم، اینها را کنار می گذارم، آنگونه که تو داشتی و گذشتی. اما نه! این نبود، دنبال چیز دیگری می گردم، همان که تو داشتی و خیلی ها نداشتند و امروز هم داری و باز هم همان خیلی ها ندارند. بیشتر می گردم چشمانم را می بندم و می یابمش، قابی چهارگوش می سازم از عشق، ایمان، اخلاص و شجاعت، گمانم حالا شایسته تو شده باشد، تقدیمت می کنم، سلام، سلام اسطوره.
{برگرفته از روزنامه قدس - ۴ تیر ۹۱}