|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - نسخهی قابل چاپ
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - kilookiloo - 29 بهمن ۱۳۹۵ ۰۹:۴۰ ب.ظ
من خودم اکثر اوقات که توی ی موقعیت خاص هستم کاری نمیکنم و وقتی ازون موقعیت میام بیرون میگم کاش فلان کار رو میکردم , میتونستم این کار رو کنم که بهتر شه و .... تا الآنم زیاد موقعیت مالی پیش نیومده که کسی رو بتونم کمک کنم ولی همیشه به فکرش هستم . حالا نمیدونم وقتی که توی وضعیتی باشم که بتونم کمک کنم اصلا به فکر این چیزها می افتم یانه ! شاید همین پزشک ها هم وقتی جوون تر بودن خیلی به فکر کمک به دیگران بودن ولی الآن یه تلنگر احتیاج داشته باشن!
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - codin - 29 بهمن ۱۳۹۵ ۱۰:۱۰ ب.ظ
تنها راه کمک کردن پزشکی نیست از اون مهم تر و پایه ای تر "آموزش" هست چه بسیار استعدادهایی که به دلیل سرپرستی نشدن هدر میشن. فکر کنم قبلا هم گفته بودم توی تهران که مراکز زیادی برای کمک به پیشرفت تحصیلی کودکان کار و کودکان افغانی و ... هست میشه اونجاها فعال شد. آدم میتونه پزشک باشه و بیمار ویزیت کنه این عالیه. کار بهتر اینه که به فرزند همون خانواده فقیر کمک کنه که پزشک آینده این کشور باشه!
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - The BesT - 29 بهمن ۱۳۹۵ ۱۰:۵۵ ب.ظ
ممنون از نظرات خیلی خوبتون. یکسری مراکز هم توی شهرهای غیر تهران هست که خیرین دارن تلاش میکنن به این خانواده ها کمک مالی فقط نشه بلکه اموزش بهشون بدن. مثلا یکسری دوره های رایگان خیاطی برای خانمهای بی سرپرست میگذارند و توسط خیاطهای ماهر اون شهر آموزش ببینند و بعد خودشون شروع کنند به کار کردن و کسب درآمد که بعدا سربار جامعه نشن . یا حتی یکسری خیرین به روانشناسان پول میدهند تا بیان به این افراد اموزشهای فرهنگی و اجتماعی بدهند یا از لحاظ روحی کمکشون کنند و کلاسهای اموزشی میگذارند براشون و در انتهای جلسه به عنوان هدیه که تو اون مراسم شرکت کردند بهشون مانتو و شلوار یا کیف یا ... میدن که انگیزه بشه براشون که تو جلسات بیان. اینها هم مواردی هست که من گهگاهی میشنوم ولی همش فکر میکنم این افراد همیشه ته دلشون یه نقطه ضعف هست و امید و انگیزه ندارند که درس بخونن و گاهی فکر میکنم افرادی که پزشک میشن یا وضعیت مالی خوبی دارند جز افرادی هستند که بالاخره تامین بودن و دغدغه مالی حداقل نداشتن که تونستن با فکر راحت درس بخونن وگرنه بچه ای که از همون کودکی هروقت میخواست چیزی بخره مامان باباش میگفتن پول نداریم یه ضعف باهاش همراه هست تا کسی که در رفاه نسبی بوده.
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - blackhalo1989 - 30 بهمن ۱۳۹۵ ۰۴:۱۱ ق.ظ
مکعب روبیک:
مهمان عزیز شما قادر به مشاهده پیوندهای انجمن مانشت نمیباشید. جهت مشاهده پیوندها ثبت نام کنید.
اون قسمت کنسولش خیلی خیلی باحاله.
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - MarkLand - 30 بهمن ۱۳۹۵ ۱۰:۱۱ ق.ظ
روز خوب داشتنمون رو به کسی وابسته نکنیم سخته ولی واقعن بخوایم می تونیم پس یه نفس عمیق و لبخند
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - SepidehP - 30 بهمن ۱۳۹۵ ۰۱:۰۹ ب.ظ
مهمان عزیز شما قادر به مشاهده پیوندهای انجمن مانشت نمیباشید. جهت مشاهده پیوندها ثبت نام کنید.
ممنون
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - reticent - 30 بهمن ۱۳۹۵ ۰۳:۵۴ ب.ظ
بعضی افراد هستند که یک جوری به همهٔ کارهاشون میرسند و وقت کم نمیارند، که آدم فکر میکنه ۲۴ ساعت اونا ۴۸ ساعته!
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - moslem73421 - 30 بهمن ۱۳۹۵ ۰۸:۴۸ ب.ظ
.....
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - shamim_70 - 30 بهمن ۱۳۹۵ ۰۹:۱۹ ب.ظ
سلام بچه ها
من نیاز به کمکی دارم ممنون میشم دوستان به لینک زیر سر بزنن و بنده رو از اطلاعات خودشون بی نصیب نزارن
باتشکر
مهمان عزیز شما قادر به مشاهده پیوندهای انجمن مانشت نمیباشید. جهت مشاهده پیوندها ثبت نام کنید.
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - RASPINA - 01 اسفند ۱۳۹۵ ۱۱:۰۱ ق.ظ
دمنوش به را از دست ندید
فوق العاده است
ابتدا به را به همراه پوست رنده کنید و توی سینی بذارید روی بخاری خشک بشه بعد مثل چای با زعفران و یه کم نبات دم کنید
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - delete4all - 01 اسفند ۱۳۹۵ ۱۱:۲۷ ق.ظ
(۰۱ اسفند ۱۳۹۵ ۱۱:۰۱ ق.ظ)RASPINA نوشته شده توسط: دمنوش به را از دست ندید
فوق العاده است
ابتدا به را به همراه پوست رنده کنید و توی سینی بذارید روی بخاری خشک بشه بعد مثل چای با زعفران و یه کم نبات دم کنید
بهتر از این
دمنوش به با عناب هست
بزارین بمونه خووب جا بیفته بعدشم با عسل بخورین
ترجیحا گرم بخورین
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - nlp@2015 - 01 اسفند ۱۳۹۵ ۰۱:۵۷ ب.ظ
بعضی آدما فقط از دور جذاب به نظر میرسن...
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - reticent - 01 اسفند ۱۳۹۵ ۰۶:۴۶ ب.ظ
به طور عجیبی رفتم تو جو عید.
________________
دلم خرید عید میخواد، اما باز هم نمیرم.
من از همون موقعی که به هوای بزرگ شدنم،خریدهام به خودم محول شد و دیگه نتونستم با پدرم برم خرید عید، دیگه نرفتم خرید عید... برای من خرید عید فقط با بابام معنی داره... چیزی که هیچوقت به زبون نیاوردم و هیچوقت هم کسی نفهمید...
________________
دلم لک زده واسه روز آخر سال، که طبق روال این چند سال دم عصر پاشم تنهائی برم سینما، قبل از شروع فیلم بشینم به حال و احوال بقیهٔ مردم تو اون لحظه فکر کنم، به آدمهای دور و اطرافم که بعضیاشون دو نفری و لبخند به لب و بعضیاشونم تنهائی و غرق در فکر، شب آخر سال، تو اوج همهمه و شلوغی شهر، خلوت سینما و دیدن یک فیلم رو ترجیح دادند، فکر کنم.
بعد، با صدای اعلام شروع سانس فیلم، از افکارم پرت بشم به دنیای واقعی، برم یک ظرف چیپس با یک نوشابه بخرم، فیلم ببینم، بعد از تموم شدن فیلم، هندزفریمو بذارم تو گوشم، آهنگ موردعلاقهمو بشنوم و در حال فکر کردن به فیلم از سینما خارج بشم و برگردم به همون ازدحام و شلوغی و بدوبدوهای آدمها برای بستن پرونده کارهاشون تو این سال و رفتن به خونه و استقبال از بهار و سال نو...
قدمزنان تو انقلاب راه برم، سر راهم برم کتابفروشی چند تا کتاب شعر و رمان برای خوندن تو عید بگیرم، یه کتاب آموزش برنامهنویسی در n روز هم بگیرم تا در طول عید یک کار مفید کرده باشم (که البته تا الآن هنوز قسمت نشده این کار مفید رو به سرانجام برسونم )...
تو شلوغی شب عید قدمزنان به سمت خونه برم... از این شلوغی دچار یک کلافگی شیرین بشم... سر راه برم شیرینیفروشی و تمام شیرینیهای مخصوص عید رو از نظر بگذرونم و تو ذهنم آنالیزشون کنم و شیرینی شب عید رو بگیرم...
باز برگردم به ولیعصر شلوغ و قدمزنان برگردم خونه...
_______________
این الگوریتمیه که الآن چندین ساله داره دقیقاً همینطوری شب آخر سال برای من اجرا میشه... طوری که دیگه قدم به قدمشو حفظم... از تکرار خوشم نمیاد اما این تنها تکرار دوستداشتنی زندگیم بوده...
_________________
شب آخر سال رو دوست دارم...
همه برای رفتن به خونه و بودن پیش خانوادهشون عجله دارند... همه دنبال داشتن حال خوش با خانوادهشون هستند... همه دنبال نو شدن زندگی هستند...
_________________
یهو یاد کلاه قرمزی و جای خالی دنیا فنیزاده افتادم... دلم گرفت... یعنی کلاه قرمزی چی میشه؟
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - stateless - 01 اسفند ۱۳۹۵ ۰۷:۵۶ ب.ظ
(۰۱ اسفند ۱۳۹۵ ۰۶:۴۶ ب.ظ)hamideh1371 نوشته شده توسط: به طور عجیبی رفتم تو جو عید.
________________
دلم خرید عید میخواد، اما باز هم نمیرم.
من از همون موقعی که به هوای بزرگ شدنم،خریدهام به خودم محول شد و دیگه نتونستم با پدرم برم خرید عید، دیگه نرفتم خرید عید... برای من خرید عید فقط با بابام معنی داره... چیزی که هیچوقت به زبون نیاوردم و هیچوقت هم کسی نفهمید...
________________
دلم لک زده واسه روز آخر سال، که طبق روال این چند سال دم عصر پاشم تنهائی برم سینما، قبل از شروع فیلم بشینم به حال و احوال بقیهٔ مردم تو اون لحظه فکر کنم، به آدمهای دور و اطرافم که بعضیاشون دو نفری و لبخند به لب و بعضیاشونم تنهائی و غرق در فکر، شب آخر سال، تو اوج همهمه و شلوغی شهر، خلوت سینما و دیدن یک فیلم رو ترجیح دادند، فکر کنم.
بعد، با صدای اعلام شروع سانس فیلم، از افکارم پرت بشم به دنیای واقعی، برم یک ظرف چیپس با یک نوشابه بخرم، فیلم ببینم، بعد از تموم شدن فیلم، هندزفریمو بذارم تو گوشم، آهنگ موردعلاقهمو بشنوم و در حال فکر کردن به فیلم از سینما خارج بشم و برگردم به همون ازدحام و شلوغی و بدوبدوهای آدمها برای بستن پرونده کارهاشون تو این سال و رفتن به خونه و استقبال از بهار و سال نو...
قدمزنان تو انقلاب راه برم، سر راهم برم کتابفروشی چند تا کتاب شعر و رمان برای خوندن تو عید بگیرم، یه کتاب آموزش برنامهنویسی در n روز هم بگیرم تا در طول عید یک کار مفید کرده باشم (که البته تا الآن هنوز قسمت نشده این کار مفید رو به سرانجام برسونم )...
تو شلوغی شب عید قدمزنان به سمت خونه برم... از این شلوغی دچار یک کلافگی شیرین بشم... سر راه برم شیرینیفروشی و تمام شیرینیهای مخصوص عید رو از نظر بگذرونم و تو ذهنم آنالیزشون کنم و شیرینی شب عید رو بگیرم...
باز برگردم به ولیعصر شلوغ و قدمزنان برگردم خونه...
_______________
این الگوریتمیه که الآن چندین ساله داره دقیقاً همینطوری شب آخر سال برای من اجرا میشه... طوری که دیگه قدم به قدمشو حفظم... از تکرار خوشم نمیاد اما این تنها تکرار دوستداشتنی زندگیم بوده...
_________________
شب آخر سال رو دوست دارم...
همه برای رفتن به خونه و بودن پیش خانوادهشون عجله دارند... همه دنبال داشتن حال خوش با خانوادهشون هستند... همه دنبال نو شدن زندگی هستند...
_________________
یهو یاد کلاه قرمزی و جای خالی دنیا فنیزاده افتادم... دلم گرفت... یعنی کلاه قرمزی چی میشه؟
چقدر دوست دارم این روایت هاتون رو. به خصوص وقتی میرسه به قدم زدن و خیابونِ انقلاب و ولیعصر و شیرینی...
ممنون واقعا. خیلی خوشحال میشم وقتی از این خاطره ها مینویسید. منم بردید به خاطرات. شاید باورتون نشه ولی برای من هم شیرینی خریدن همین مدلیه. اصلا هیچ کجا برام شیرینی فروشی نمیشه! اون هم شیرینی فروشی های انقلاب که شاید بهترین ها نباشند ولی حس و حال خوبی دارن... به خصوص وقتی پیاده بری و پیاده برگردی... به خصوص وقتی بارون هم زده باشه. یادمه پارسال، آخرین پنجشنبه ی سال بارونِ نسبتاً شدیدی هم میومد ولی من باز طاقت نیاوردم و رفتم بیرون... تا امسال چی بشه.
فقط تنهایی سینما رفتن رو تجربه نکردم که چند هفته پیش یکی از دوستانم همچنین خاطره های خوبی رو از سینما رفتنهاش تعریف کرد. الان با این توصیفات شما باید این رو هم حتما تجربه کنم.
... و اون حرفهایی که هیچوقت به زبون نیومد و هیچ کس هم نفهمید... هعیییی.
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - blackhalo1989 - 01 اسفند ۱۳۹۵ ۰۹:۰۲ ب.ظ
نصف چیزایی که بهشون علاقه دارن پایه ریاضی دارن (خود ریاضی که عشق ازلی و ابدیه). شیطونه میگه یه مدت فقط ریاضی بخونم (تو یه چارچوب دانشگاهی یا بدون اون).
قانونا میشه لیسانس دوم گرفت؟ (دو رشته منظورم نیست).
|