|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - نسخهی قابل چاپ
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - shamim_70 - 09 خرداد ۱۳۹۵ ۰۹:۲۶ ب.ظ
(۰۹ خرداد ۱۳۹۵ ۰۹:۱۷ ب.ظ)behnam5670 نوشته شده توسط: (09 خرداد ۱۳۹۵ ۰۹:۱۱ ب.ظ)shamim_70 نوشته شده توسط: لهجه مشهد؟؟!!! دی:
آره تا جایی که خاطرم هست مشهدیا به جای "برای" یا "مال" از "از" استفاده میکنند
برای همه اینجوریه؟ -> از همه اینجوریه؟
این سیب مال من هست -> این سیب از من هست
(۰۹ خرداد ۱۳۹۵ ۰۸:۳۹ ب.ظ)Riemann نوشته شده توسط: ضد حال خیلی بده آدم بخوره ...
این انصاف نیست بلک شیر طالبی و پیتزا رو قاطیِ هم بخوره بعد تو ضد حال بخوری... بیا سر به نیستش کنیم اون ۲۰ میلیونش رو هم بزنیم به رگ. هوم؟
بقول ما کرمونیا هِشطو نیس..سخت نگیر!لهجم مشهدی-کرمونی شده خخخ
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - Riemann - 09 خرداد ۱۳۹۵ ۱۰:۰۰ ب.ظ
(۰۹ خرداد ۱۳۹۵ ۰۹:۱۷ ب.ظ)behnam5670 نوشته شده توسط: این انصاف نیست بلک شیر طالبی و پیتزا رو قاطیِ هم بخوره بعد تو ضد حال بخوری... بیا سر به نیستش کنیم اون ۲۰ میلیونش رو هم بزنیم به رگ. هوم؟
بلکشیرطالبیوپیتزا دیگه چیه؟؟؟ هوم؟؟؟
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - Behnam - ۰۹ خرداد ۱۳۹۵ ۱۰:۲۶ ب.ظ
(۰۹ خرداد ۱۳۹۵ ۱۰:۰۰ ب.ظ)Riemann نوشته شده توسط: بلکشیرطالبیوپیتزا دیگه چیه؟؟؟ هوم؟؟؟
به اختلاف طبقاتی ناجوانمردانهی blackhalo1989 باهات اشاره نمودم.
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - Menrva - 09 خرداد ۱۳۹۵ ۱۰:۳۷ ب.ظ
این رسمش نبود...
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - Riemann - 09 خرداد ۱۳۹۵ ۱۰:۴۶ ب.ظ
(۰۹ خرداد ۱۳۹۵ ۱۰:۲۶ ب.ظ)behnam5670 نوشته شده توسط: به اختلاف طبقاتی ناجوانمردانهی blackhalo1989 باهات اشاره نمودم.
پیتزا و شیر طالبی که چیزی نیست!
ما خودمون در خفا شیر موز انبه میخوریم
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - khayyam - 09 خرداد ۱۳۹۵ ۱۰:۵۷ ب.ظ
خوشی لحظه ای یعنی اینکه یه بستنی قیفی از انقلاب بخری پیاده از کارگر شمالی بزنی بری سمت پارک لاله ... ![Big Grin Big Grin](images/smilies/biggrin.gif) ![Big Grin Big Grin](images/smilies/biggrin.gif) ![Big Grin Big Grin](images/smilies/biggrin.gif) ![Big Grin Big Grin](images/smilies/biggrin.gif) ![Big Grin Big Grin](images/smilies/biggrin.gif)
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - codin - 09 خرداد ۱۳۹۵ ۱۱:۲۹ ب.ظ
(۰۹ خرداد ۱۳۹۵ ۱۰:۵۷ ب.ظ)khayyam نوشته شده توسط: خوشی لحظه ای یعنی اینکه یه بستنی قیفی از انقلاب بخری پیاده از کارگر شمالی بزنی بری سمت پارک لاله ... ![Big Grin Big Grin](images/smilies/biggrin.gif) ![Big Grin Big Grin](images/smilies/biggrin.gif) ![Big Grin Big Grin](images/smilies/biggrin.gif) ![Big Grin Big Grin](images/smilies/biggrin.gif) ![Big Grin Big Grin](images/smilies/biggrin.gif) ![Big Grin Big Grin](images/smilies/biggrin.gif)
کلا وقتی انقلاب میری به هر دلیلی نمیشه اون مسیرو نری![Cool Cool](images/smilies/cool.gif)
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - Behnam - ۰۹ خرداد ۱۳۹۵ ۱۱:۴۰ ب.ظ
(۰۹ خرداد ۱۳۹۵ ۱۰:۴۶ ب.ظ)Riemann نوشته شده توسط: ما خودمون در خفا شیر موز انبه میخوریم ![Big Grin Big Grin](images/smilies/biggrin.gif)
پس اون یه ریمان دیگه بوده حسابش داشت ته میکشید
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - aamitis - 10 خرداد ۱۳۹۵ ۱۲:۰۰ ق.ظ
هرگز آن روز را که مادرم مجبورم کرد به جشن تولد دوستم بروم، فراموش نمی کنم. من در کلاس سوم خانم بلاک در ویرچیتای تگزاس بودم و آن روز دعوتنامه فقیرانه ای را که با دست نوشته شده بود، به خانه بردم و گفتم: «من به این جشن تولد نمی روم. او تازه به مدرسه ما آمده است. اسمش روت است. برنیس و پت هم نمی روند. او تمام بچه های کلاس را دعوت کرده است!»
مادرم دعوتنامه را نگاه کرد و سخت اندوهگین شد. بعد گفت: «تو باید بروی. من همین فردا یک هدیه برای دوستت می خرم.»
باورم نمی شد. مادرم هیچ وقت مرا مجبور نمی کرد به مهمانی بروم و ترجیح می دادم بمیرم، اما به آن مهمانی نروم. اما بی تابی من بی فایده بود.
روز شنبه مادرم مرا از خواب بیدار کرد و وادارم کرد آئینه صورتی مروارید نشانی را که خریده بود، کادو کنم و راه بیفتم. بعد مرا با ماشین سفیدش به خانه روت برد و آنجا پیاده ام کرد.
از پله های قدیمی خانه بالا می رفتم، دلم گرفت. خوشبختانه وضع خانه به بدی پله هایش نبود. دست کم روی مبلهای کهنه شانملافه های سفید انداخته بودند. بزرگترین کیکی را که در عمرم دیده بودم، روی میز قرار داشت و روی آن نه شمع گذاشته بودند. ۳۶ لیوان یک بار مصرف پر از شربت کنار میز قرار داشت. روی تک تک آن ها اسم بچه های کلاس نوشته شده بود. با خود گفتم خدا را شکر که دست کم وقتی بچه ها می آیند، اوضاع خیلی بد نیست. از روت پرسیدم: «مادرت کجاست؟» به کف اتاق نگریست و گفت: «بیمار است.»
_ «پدرت کجاست؟»
_ «رفته.»
جز صدای سرفه های خشکی که از اتاق بغلی می آمد، هیچ صدایی سکوت آنجا را نمی شکست. ناگهان از فکری که در ذهنم نقش بست، وحشت کردم: «هیچ کس به مهمانی روت نمی آید.» من چطور می توانستم از آنجا بیرون بروم؟ اندوهگین و ناراحت بودم که صدای هق هق گریه ای را شنیدم. سرم را بلند کردم و دیدم روت دارد گریه می کند. دل کودکانه ام از حس همدردی نسبت به روت و خشم نسبت به ۳۵ نفر دیگر کلاس لبریز شد و در دل فریاد زدم: «کی به آنها احتیاج دارد؟»
دو نفری با هم بهترین جشن تولد را برگزار کردیم. کبریت پیدا نکردیم. برای آنکه مادر روت را اذیت نکنیم، وانمود کردیم که شمعها روشن هستند. روت در دل آرزویی کرد و شمعها را مثلا فوت کرد!
خیلی زود ظهر شد و مادرم دنبالم آمد. من دائم از روت تشکر می کردم، سوار ماشین مادرم شدم و راه افتادیم. من با خوشحالی گفتم: «مامان نمی دانی چه بازیهایی کردیم. روت بیشتر بازیها را برد، اما چون خوب نیست که مهمان برنده نشود، جایزه ها را با هم تقسیم کردیم. روت آئینه ای که خریدی، خیلی دوست داشت. نمی دانم چطور تا فردا صبح صبر کنم، باید به همه بگویم که چه مهمانی خوبی را از دست داده اند!»
مادرم ماشین را متوقف کرد و مرا محکم در آغوش گرفت. با چشمانی پر از اشک گفت: « من به تو افتخار می کنم.»
آن روز بود که فهمیدم حتی حضور یک نفر هم تأثیر دارد. من بر جشن تولد نه سالگی روت تأثیر گذاشتم و مادرم بر زندگی من اثر گذاشت.
از کتاب: ۸۰ داستان برای عشق به زندگی
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - blackhalo1989 - 10 خرداد ۱۳۹۵ ۱۲:۳۹ ق.ظ
کار به جایی رسیده که جام های CL ریال رو نمیشه با انگشتای دو تا دست هم نشون داد.
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - Pure Liveliness - 10 خرداد ۱۳۹۵ ۰۱:۰۹ ب.ظ
...
پی نوشت: بهترین راه/ سی دی آموزشی/ فیلم و ... خودآموزی php چیه؟
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - blackhalo1989 - 10 خرداد ۱۳۹۵ ۰۱:۱۴ ب.ظ
(۱۰ خرداد ۱۳۹۵ ۰۱:۰۹ ب.ظ)pure liveliness نوشته شده توسط: پی نوشت: بهترین راه/ سی دی آموزشی/ فیلم و ... خودآموزی php چیه؟
هیچ چیزی کتاب نمیشه.
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - همیلا - ۱۰ خرداد ۱۳۹۵ ۰۱:۱۹ ب.ظ
سلام ببخشید که اینجا این سوال میپرسم چون به نظرم از سایر بخش ها پر بازدید تره
برادر من ارشد برق هستش و الان سرباز یه ایمیلی به دانشگاه امام حسین برای دریافت کسر خدمت به ازای پروژه زده که دانشگاه فقط به اختصار در مورد یه موضوعی بهش جواب داده و دیگه هر چقدر ایمیل میزنه جواب نمیدن کسی میدونه روند کار چجوریه
خیلی ممنون میشم اگه اطلاع داشتین جواب بدین
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - RASPINA - 10 خرداد ۱۳۹۵ ۰۳:۵۱ ب.ظ
یه وقتایی را باید گذاشت برای خونه، برای همین کارهای روزمره ، اینکه آدم یه غذایی که دوست داره راخودش بپزه ، یه جاهایی از وسایل خونه را کامل به هم بریزه و از اول مرتب کنه، بشینه پای صحبت مادر ،باهاش بره خرید ، و کارهایی که مدت هاست گذاشته تا با یکی از بچه هاش انجام بده را انجام بده سبزی بخره و پاک کنه.....
پیشنهاد میکنم حتما یک عاشقانه آرام از نادر ابراهیمی را بخونید
من خیلی حسم نسبت به زندگی عوض شده
چند بار خواستم قسمت هایی از کتاب را بذارم ولی دیدم باید نصف کتاب را تایپ کنم
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - Behnam - ۱۰ خرداد ۱۳۹۵ ۰۴:۴۸ ب.ظ
عجب پیلهای هستا این استاده عجب گیری کردم
|