خیلی شلوغ و با نشاط بودبم واس خودمون. همه خوابگاه از ساعت ۱۰ شب تا ۲ مهمان اتاق ما بودن ....
من و هم اتاقیام هم ترم و هم کلاس بودیم، ،سلف دانشگام همیشه صبحانه میداد ما هم روزایی ک کلاس ساعت ۸ داشتیم زود پا میشدیم واس صبحانه وگرنه که ، همش می زدیم انتخاب صبحونه رو،نمی رفتیم می سوخت.. ی روز صبح ک کلاس داشتیم دیر پا شدیم ،تند تند آماده شدیم بریم سلف لااقل صبحونمون نسوزه ک دلمونم نسوزه. سریع مثل جت از تخت پا شدیم تو ۵ مین لباس پوشیدیم، رفتیم دم خوابگاه منتظر سرویس که ما رو ببره سلف . اما ۵ مین وایستادیم نیومد،۷ مین،۱۰ مین ... ساعت شده بود ۱۰ مین به ۸ .ک ۸ کلاس داشتیم.نه خبری از سرویس نبود... مام ک گفتیم خیلی شادو با انرژی کلاس و خوابگاه بودیم، دیدیم از دور ۴۰۵ استاد داره می یاد که بره کلاسمون یعنی با همین استاد کلاس داشتیم تا ۱۰ مین بعد. من گفتم بچه ها دلتون می خواد بین این همه دختر منتظر سرویس،براتون آزانس بگیرم کلاسمون بره بالا!!!! دوستامم خندیدن. گفتن قربونت. من و دوستم تا دیدیم استاد رسید ب ما . براش دست تکون دادیم .گفتیم دربست!!!
استادم خیلی دل بود. سوارمون کرد انقد ذوق کردیم سوار ماشین استاد شدیم همه هم خوابگاهیا نگامون می کردن مام فقط داشتیم می خندیدیم. استاد میدونست باهاش کلاس دازیم و مارو داشت می برد دانشکده..... ساعت دقیقا ۲ مین مونده به ۸ بود. که وقتی دم سلف رسیدیم....مام ک دلمون صبحونه می خواست ....سه تایی گفتیم استاد دستتون درد نکنه.ما سلف پیاده میشیم. استاد ترکید داشت شاخ در می آورد
گفت سوار ماشین من شدین ، با من کلاس دارین؟؟!!!!ساعت ۲ مین به ۸ صبح ، میگین استاد قربون دستت سلف....
بعد خوردن صبحانه ساعت ۸ و ۲۰ مین ،در زدیم رفتیم خدمت استاد تو کلاس...