به نیما:
البته منم هفتگی مرخصی میرفتم به قول تو اونم اگه نگهبانی بم نمیخورد واسه همین بود که انگار از قحطی برگشته بودم وقتی میرفتم خونه ،تازه من اونجا یه پارتی داشتم که بعد از آموزشی متوجه شدم
دیکه کار از کار گذشته بود
زیاد سخت نگیر علی جان تا وقتی نری این چیزارو درک نمیکنی، آموزشی که باید تحملت خیلی زیاد باشه یعنی اعصابت از فولاد باشه (من که واقعا با چشم خودم میدیدم چه بد رفتاریایی می شد) ،خلاصه کل کارای گروهان به عهده خودتونه از نظافت آسایشگاه تا گلاب به روت...
فقط شانس بیاری که اونجا نیفتی بچه هایی که مسئول نظافت اونجا بودن دپرس ترین سربازها بودن
، کلاس های آموزشی هم که من متوجه نشدم چطور گذشت همش خواب بودم
جهنم من میدون تیر بود آخه کلا یه خاک آلوده و چون خرداد میرفتیم میدون تیر گرم بود واقعا اذیت میشد آدم این مرحله هیچ راه حلی نیست براش باید تحمل کنی
بعد آموزشی هم من افتادم یه پاسگاه تو یکی از شهر ای خوزستان اونم یه پاسگاه روستایی ۵۰۰ کیلومتر از خونه دور بودم نزدیکترین منطقه مسکونی به اونجا ۱۰۰ ک فاصله داشت
واسه من روزای اولش سخت گذشت با مردمی که هم زبونم نبودن و به زبون محلی صحبت میکردن و...، اما بعد یه مدتی عادت کردم به اونجا البته سرباز انتظامی باشی تو اجاها زیاد نمیذارن درس بخونی اما من زیاد جیم میزدم ودرس میخوندم سر همین قضیه هم اضاف زیاد خوردم
چقد حرف زدم...