|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - نسخهی قابل چاپ
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - Somayeh_Y - 28 فروردین ۱۳۹۲ ۰۸:۵۱ ب.ظ
چقدر خوبه که خدا هست، چقدر خوبه که دعا هست.
وقتی دلشوره داری و نمیدونی چرا، شاید به خاطر اونی هست که رفته سفر. که نمیدونی الان کجاست، حالش خوبه یا نه، نمی تونی ازش خبری بگیری. هر جا که فکر می کنی ممکنه ازش خبری باشه، رو چک می کنی. اما خبری نیست. و همچنان دلشوره.
کاری ازت برنمیاد!! یه صلوات می فرستی اونو به خدای محمد(ص) می سپاری، به اونکه قدرت بی همتاست و میگی خدایا حافظش باش.
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - blackhalo1989 - 29 فروردین ۱۳۹۲ ۰۲:۰۲ ق.ظ
بعد از کلی تلاش بالاخره موفق شدم به ویندوز استور وارد بشم بعد دیدم چیزی که میخواستم حجمش ۸۰ مگه دیگه با این وضعیت ترافیک کم بیخیال شدم.
یعنی تحریم و فیلتر و سرعت کم و اینا همه به یه طرف، مساله ترافیک هم به اون یکی طرف. واقعا این اسمش دسترسی آزاد به اطلاعاته؟! (گرچه کار من با اطلاعات نبود)
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - هاتف - ۲۹ فروردین ۱۳۹۲ ۰۹:۲۰ ق.ظ
بعضی وقت ها می مونم!
می مونم که چطور بعضی ها لیسانس دارند و درک اجتماعی شون در حد بیسوادها هم نیست! خیلی خام!
گاهی فکر می کنم باید در مورد لغت "تحصیلکرده" بعنوان یه آدم فهیم و جا افتاده تجدید نظر کرد!
بخاطر منافع مالی انقدر موسسات دانشگاهی قارچ وار رشد کردند که فاتحه ی علم خونده شده، یکی از دوستام از قول یکی از اساتید سرشناس کامپیوتر می گفت در آینده نه چندان دور با پدیده ای مواجهه هستیم به اسم تحصیلکرده های بی سواد!
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - ۱-۱ - ۲۹ فروردین ۱۳۹۲ ۱۲:۴۸ ب.ظ
پدرم مسافرکشی میکرد. صبح که خروس همسایه خواب بود ، از خونه بیرون میرفت، و شب آخرین نفری بود که پیِ جاپارک میگشت.. آرزوش این بود که من واسه خودم کسی بشم.
پیرمرد آزارش به هیچکی نمیرسید . اما همیشه بغض داشت، دریغ از اشکی...
یه روز با صورت لت و پار اومد خونه، که دونفر سر چندتا اسکناس توی دخل...
- بابا چی شده؟؟!!
- هیچی بابا...
- بابا کی زده؟
با همون چشمای همیشه بغض آلود زل زده بود به من، ...
- چقدر زندگی سخت شده
جمله آخرش مثل یه غده ی چرکی تو سرم موند
پدرم مرد. منم کسی نشدم. هیچی... من موندم و کلی درد و یه تاکسیِ ارثی...
امروز ظهر وقتی دو نفر خواستن به زور از دخل ماشین پول بردارن، یاد اون روز و درد موروثی ام افتادم... ناخودآگاه قفل عصایی رو برداشتم و... یکیشون فرار کرد. منم با اون یکی درگیر شدم
تو کلانتری که بودیم زن و بچه اش اومدن
- چی کار کردی؟
یارو به صورت بچه اش نگاه نمیکرد. دستاش میلزید
- چقدر زنده موندن سخت شده
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - neilabak - 29 فروردین ۱۳۹۲ ۰۶:۳۹ ب.ظ
جدیدا یه انگیزه واسه قدرت پیدا کردم
اینکه تعداد آدمای بیصلاحیتی که بالادست منن و باید بهشون جواب پس بدم کمتر میشن!
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - blackhalo1989 - 29 فروردین ۱۳۹۲ ۰۸:۵۳ ب.ظ
بعد کنکور ارشد مانشت شده یه سایت ازدواج که گاهی بحث های جانبی مثل بحث های درسی هم میشه توش!
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - Autumn.Folio - 29 فروردین ۱۳۹۲ ۱۰:۵۲ ب.ظ
(۲۹ فروردین ۱۳۹۲ ۰۸:۵۳ ب.ظ)blackhalo1989 نوشته شده توسط: بعد کنکور ارشد مانشت شده یه سایت ازدواج که گاهی بحث های جانبی مثل بحث های درسی هم میشه توش!
یه دلیلش شاید اینه که خیلیا کنکورشونو خوب دادن دیگه دغدغه ای از این بابت ندارن و به فکر ازدواج و مسائل پیرامونش هستن!
یه دلیلش هم این میتونه باشه که گذشت زمان و افزایش سن اعضای مانشت به این فکر انداخته که زود به فکر سر و سامان گرفتن باشن!
اینا بیشتر واسه عوض کردن جو بود، جدی نگیرید.
اما همیشه به این فکر میکنم که با وجود اینکه هیچ انسانی ذاتا مثل و شبیه نداره، چطور ما میتونیم با یه کلی گویی در باره نوع جنسیت انسانها نظر بدیم در حالی که انسانها در شرایط خاص تصمیمات متفاوتی میگیرند و هیچ کدوم شبیه دیگری نیست
حتی اگر هم شباهتهای خیلی بزرگی در رفتار و ظاهر دو انسان باشه باز تفاوتهایی میشه پیدا کرد که بشه گفت اینا با هم متفاوتند.
آقای teacherpc من یه عنوان یه دوست میخوام بگم، برای گفتن یک حرف یا نظر یا باید بتونی ثابتش کنی یا مثال نقضی برای عکس قضیه بیاری. شما که ماشالله با سوادین و تحصیلکرده اینو خوب میدونین
این حرفای منو هم به حساب حرفای یه برادر بگذارید و قصد نصیحت نداشتم(یعنی در اون حد نیستم).
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - Msccom - 29 فروردین ۱۳۹۲ ۱۰:۵۹ ب.ظ
به هما جونم: homa
پیغام نمیتونم بدم بت عزیزم.خوبی؟راستی اصفهان خوش میگذره؟کاش منم اومده بودم اصفهان با تو!
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - nina69 - 29 فروردین ۱۳۹۲ ۱۱:۲۴ ب.ظ
دوره ارزانی ست
شرف اینجا ارزان
آبرو قیمت یک تکه نان
و دروغ...
و دروغ از همه چیز ارزان تر
و چه تخفیف بزرگی خوردست قیمت یک انسان!
آری روزگار غریبیست نازنین
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - teacherpc - 30 فروردین ۱۳۹۲ ۰۱:۵۷ ق.ظ
* از روی عشق زندگی کن نه اجبار . *
* آن باش که هستی و آن شو که توان بودنت هست . *
* شاید زندگی آن چیزی نباشد که آرزویش را داشته ایم اما حالا که ناخواسته به آن دعوت شده ایم بهتر است تا میتوانیم برقصیم . *
* اگر تمام شب را در حسرت از دست دادن خورشید سر کنی لذت دیدن ستاره ها رو هم از دست می دهی . *
* شعله های برزگ ناشی از جرقه های کوچک است . *
* چون میگذرد غمی نیست . *
* هر حادثه دارای دلیل و مقصودی است که به نفع ماست . *
* گاهی برای ده قدم به پیش رفتن یک قدم عقب نشینی لازم است . *
* ما آمده ایم تا با زندگی کردن قیمت پیدا کنیم نه اینکه به هر قیمتی زندگی کنیم . *
* تو آب افتادن انسان رو خفه نمی کنه زیر آب موندن آدم رو خفه می کنه . *
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - Somayeh_Y - 30 فروردین ۱۳۹۲ ۱۰:۱۷ ق.ظ
هوا گرفته بود. باران می بارید.
کودکی آهسته گفت:
خدایا گریه نکن درست میشه
مهمان عزیز شما قادر به مشاهده پیوندهای انجمن مانشت نمیباشید. جهت مشاهده پیوندها ثبت نام کنید.
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - esmaeli.sh - 30 فروردین ۱۳۹۲ ۱۰:۲۹ ق.ظ
زندگی میکنم ... حتی اگر بهترین هایم را از دست بدهم!!! چون این زندگی کردن است که بهترین های دیگر را برایم میسازدبگذار هر چه از دست میرود برود؛ من آن را میخواهم که به التماس آلوده نباشد، حتی زندگی را ! ...
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - Potential - 30 فروردین ۱۳۹۲ ۱۱:۲۱ ق.ظ
بچه ها من خیلی تحت تاثیر سایت
مهمان عزیز شما قادر به مشاهده پیوندهای انجمن مانشت نمیباشید. جهت مشاهده پیوندها ثبت نام کنید.
قرار گرفتم ... خیلی ... خیلی ... خیلی ... خیلی ... و خیلی. میخوام صفحه تقدیم و تشکر و همه چی پایان نامه م رو تخصیص بدم به این سایت ...
یعنی یه سوال میپرسی کمتر از ۵ دقیقه جواب ش و اجراش جلوی چشمته ...
ممکنه بعضی ها بگن آدم باید تکلیف ش رو خودش انجام بده! درسته! اما من یه جواب که میگیرم از این سایت، یاد میگیرم که کلا چطوری باید فکر کرد، چطوری باید نوشت، ... با یه جواب درست میتونم ۲/۳ تا سوال بعدی رو خودم حل کنم ...
البته از بچه های مانشت هم باید تشکر کرد که تا جایی که معلومات داشتند بهم کمک کردند و مانشت جای خودش رو داره
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - kati - 30 فروردین ۱۳۹۲ ۱۱:۲۲ ق.ظ
(۳۰ فروردین ۱۳۹۲ ۱۲:۳۹ ق.ظ)good-wishes نوشته شده توسط: نه جان ما الان ساعت چنده ؟
چنده ؟ نه شما بگین از نیمه شب گذشته یا نه ؟
خواب بودم . اتفاقا خیلی هم خسته بودم . یادم نیست در چه رویایی بودم که یهو صدای انفجار آمد . فکر کردم چرخ یک موتور ترکیده .
قلبم اومد تو دهنم تا آخرش رو بخونم ، ببینم چی شده........!!!! زلزله ، لوله های گاز ، عروسی و.... جالب بود ، اینم یه تجربه است دیگه
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - yasemi - 30 فروردین ۱۳۹۲ ۱۲:۲۵ ب.ظ
چه سخته سازنده جاده ترقی دیگران باشی!!!
و....
همان دیگران آدرس آن جاده خوب را به دست فراموشی سپرده باشند
|