|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - نسخهی قابل چاپ
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - انرژی مثبت - ۰۴ شهریور ۱۳۹۴ ۰۱:۰۱ ب.ظ
داستان بسیار زیبا وشنیدنی:
شیخ عباس قمی در فوائدالرضویه نقل میکنند که:
کاروانی از سرخس مشهد اومدند پابوس امام رضا(علیه السلام )، سرخس اون نقطه صفر مرزی است، یه مرد نابینایی تو اونها بود،اسمش حیدر قلی بود. اومدند امام رو زیارت کردند، از مشهد خارج شدند، یه منزلیه مشهد اُطراق کردند، دارند برمیگردند سرخس، حالا به اندازه یه روز راه دور شده بودند
شب جوونها گفتند بریم یه ذره سر به سر این حیدر قلی بذاریم، خسته ایم، بخندیم صفا کنیم
کاغذهای تمیز و نو گرفتند جلوشون هی حرکتش میدادند، اینها صدا میداد، بعد به هم میگفتند، تو از این برگه ها گرفتی؟ یکی میگفت: بله حضرت مرحمت کردند
فلانی تو هم گرفتی؟ گفت:آره منم یه دونه گرفتم، حیدر قلی یه مرتبه گفت: چی گرفتید؟
گفتند مگه تو نداری؟ گفت: نه من اصلاً روحم خبر نداره! گفتند: امام رضا تو یکى ازصحن ها برگ سبز میداد دست مردم، گفت: چیه این برگ سبزها، گفتند: امان از آتش جهنم، ما این رو میذاریم تو کفن مون، قیامت دیگه نمیسوزیم، جهنم نمیریم چون از امام رضا گرفتیم،
تا این رو گفتند، دل که بشکند عرش خدا میشود، این پیرمرد یه دفعه دلش شکست، با خودش گفت: امام رضا از تو توقع نداشتم، بین کور و بینا فرق بذاری، حتماً من فقیر بودم، کور بودم از قلم افتادم، به من اعتنا نشده
دیدن بلند شد راه افتاد طرف مشهد، گفت: به خودش قسم تا امان نامه نگیرم سرخس نمیآم، باید بگیرم، گفتند:آقا ما شوخی کردیم، ما هم نداریم، هرچه کردند، دیدند آروم نمیگیرد، خیال میکرد که اونها الکی میگند که این نره، جلوش رو نتونستند بگیرند
شیخ عباس میگه: هنوز یه ساعت نشده بود دیدند حیدر قلی داره بر میگرده، یه برگه سبزم دستشه، نگاه کردند دیدند نوشته:
«اَمانٌ مِّنَ النار،من ابن رسول الله على بن موسى الرضا»
گفتند: این همه راه رو تو چه جوری یه ساعته رفتی، گفت: چند قدم رفتم، دیدم یه آقایی اومد، گفت: نمیخواد زحمت بکشی، من برات برگه امان نامه آوردم، بگیر برو....
السلام علیک یا علی بن موسى الرّضا المرتضى علیه السلام...
فدای کرم و بزرگیت اقا جان ....
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - kazhal@ - 04 شهریور ۱۳۹۴ ۰۲:۳۳ ب.ظ
(۰۴ شهریور ۱۳۹۴ ۱۱:۳۶ ق.ظ)vesta نوشته شده توسط: من اووووووووووووووومدم
اینم تصاویر شاهاکارهای من فعلا از ظرف خارجش نکردم و یه خورده نامشخص هست ولی تصویرش رو میگذارم چون کار نهایی چندساعت دیگه آماده میشه و شاید بخورنش (باید ژله سفید رنگ درست کنم و بریزم ته قالبم بعدش صبر کنم خودش رو بگیره و در انتها ژله رو از ظرف خارج کنم)
عیـــــــــــــــــــــــــــــدتون مبارک... بفرمایید دهنتون رو شیرین کنید
مهمان عزیز شما قادر به مشاهده پیوندهای انجمن مانشت نمیباشید. جهت مشاهده پیوندها ثبت نام کنید.
مهمان عزیز شما قادر به مشاهده پیوندهای انجمن مانشت نمیباشید. جهت مشاهده پیوندها ثبت نام کنید.
پ.ن: به نظرم برای دفعه اول خوب بود، انشاالله تائید میکنید دیگه 
پ.ن: تجربه خوبی بود، میگم خوشبحال خدا چقدر موقع خلق موجوداتش ذوق میکنه
اااااا چه خوب شده  
واسه بار اول عالیـــــــــــــــــه هااااااا
.
.
.
+هم اکنون نیازمند فیلمهای شما هستیم
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - vesta - 04 شهریور ۱۳۹۴ ۰۴:۴۷ ب.ظ
اینم نتیجه نهایی
مهمان عزیز شما قادر به مشاهده پیوندهای انجمن مانشت نمیباشید. جهت مشاهده پیوندها ثبت نام کنید.
مهمان عزیز شما قادر به مشاهده پیوندهای انجمن مانشت نمیباشید. جهت مشاهده پیوندها ثبت نام کنید.
پ.ن: چون دیروز گفتم نتیجه رو میگذارم عکسش رو گذاشتم، وگرنه عذاب وجدان گرفتم که نکنه واقعا کسی دلش بخواد خب چیکار کنم، عروسی کنید من پاگشاتون کنم براتون از این ژله هام درست میکنم
پ.ن: عکس اول همونی هست که گفتم به نظرم ژله اش فاسد شده، باید مثل دومی کاملا شفاف باشه ولی اینطور نبود، هر وقت خواستید درست کنید یادتون باشه که هر چی شفافتر باشه، جلوه بهتری هم خواهد داشت
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - kazhal@ - 04 شهریور ۱۳۹۴ ۰۵:۲۲ ب.ظ
(۰۴ شهریور ۱۳۹۴ ۰۴:۴۷ ب.ظ)vesta نوشته شده توسط: اینم نتیجه نهایی
مهمان عزیز شما قادر به مشاهده پیوندهای انجمن مانشت نمیباشید. جهت مشاهده پیوندها ثبت نام کنید.
مهمان عزیز شما قادر به مشاهده پیوندهای انجمن مانشت نمیباشید. جهت مشاهده پیوندها ثبت نام کنید.
پ.ن: چون دیروز گفتم نتیجه رو میگذارم عکسش رو گذاشتم، وگرنه عذاب وجدان گرفتم که نکنه واقعا کسی دلش بخواد خب چیکار کنم، عروسی کنید من پاگشاتون کنم براتون از این ژله هام درست میکنم
پ.ن: عکس اول همونی هست که گفتم به نظرم ژله اش فاسد شده، باید مثل دومی کاملا شفاف باشه ولی اینطور نبود، هر وقت خواستید درست کنید یادتون باشه که هر چی شفافتر باشه، جلوه بهتری هم خواهد داشت
میگم دلتون اومد بخورینش؟! 
این همه زحمتشو بکشی در عرض چند ثانیه میخورنش
+نمیشه مجردام پاگشا کنین؟ ثواب داره بخدا
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - Behnam - ۰۴ شهریور ۱۳۹۴ ۰۵:۳۱ ب.ظ
(۰۴ شهریور ۱۳۹۴ ۰۱:۰۱ ب.ظ)انرژی مثبت نوشته شده توسط: داستان بسیار زیبا وشنیدنی:
شیخ عباس قمی در فوائدالرضویه نقل میکنند که:
کاروانی از سرخس مشهد اومدند پابوس امام رضا(علیه السلام )، سرخس اون نقطه صفر مرزی است، یه مرد نابینایی تو اونها بود،اسمش حیدر قلی بود. اومدند امام رو زیارت کردند، از مشهد خارج شدند، یه منزلیه مشهد اُطراق کردند، دارند برمیگردند سرخس، حالا به اندازه یه روز راه دور شده بودند
شب جوونها گفتند بریم یه ذره سر به سر این حیدر قلی بذاریم، خسته ایم، بخندیم صفا کنیم
کاغذهای تمیز و نو گرفتند جلوشون هی حرکتش میدادند، اینها صدا میداد، بعد به هم میگفتند، تو از این برگه ها گرفتی؟ یکی میگفت: بله حضرت مرحمت کردند
فلانی تو هم گرفتی؟ گفت:آره منم یه دونه گرفتم، حیدر قلی یه مرتبه گفت: چی گرفتید؟
گفتند مگه تو نداری؟ گفت: نه من اصلاً روحم خبر نداره! گفتند: امام رضا تو یکى ازصحن ها برگ سبز میداد دست مردم، گفت: چیه این برگ سبزها، گفتند: امان از آتش جهنم، ما این رو میذاریم تو کفن مون، قیامت دیگه نمیسوزیم، جهنم نمیریم چون از امام رضا گرفتیم،
تا این رو گفتند، دل که بشکند عرش خدا میشود، این پیرمرد یه دفعه دلش شکست، با خودش گفت: امام رضا از تو توقع نداشتم، بین کور و بینا فرق بذاری، حتماً من فقیر بودم، کور بودم از قلم افتادم، به من اعتنا نشده
دیدن بلند شد راه افتاد طرف مشهد، گفت: به خودش قسم تا امان نامه نگیرم سرخس نمیآم، باید بگیرم، گفتند:آقا ما شوخی کردیم، ما هم نداریم، هرچه کردند، دیدند آروم نمیگیرد، خیال میکرد که اونها الکی میگند که این نره، جلوش رو نتونستند بگیرند
شیخ عباس میگه: هنوز یه ساعت نشده بود دیدند حیدر قلی داره بر میگرده، یه برگه سبزم دستشه، نگاه کردند دیدند نوشته:
«اَمانٌ مِّنَ النار،من ابن رسول الله على بن موسى الرضا»
گفتند: این همه راه رو تو چه جوری یه ساعته رفتی، گفت: چند قدم رفتم، دیدم یه آقایی اومد، گفت: نمیخواد زحمت بکشی، من برات برگه امان نامه آوردم، بگیر برو....
السلام علیک یا علی بن موسى الرّضا المرتضى علیه السلام...
فدای کرم و بزرگیت اقا جان ....
از کجا معلوم این وسط یکی برای اینکه این بندهی خدا واسه خودش و جمع بساط درست نکنه، این دستنوشته رو از خودش نداده بهش که طرف بیخیال بشه؟
بعدش الان اون برگه سبزه کو؟ مسلماً توو مملکت شیعه دور ننداختنش و الان باید موزهای جایی نگهداری بشه.
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - vesta - 04 شهریور ۱۳۹۴ ۰۵:۴۸ ب.ظ
(۰۴ شهریور ۱۳۹۴ ۰۵:۲۲ ب.ظ)majoit نوشته شده توسط: میگم دلتون اومد بخورینش؟!![[تصویر: biggrin.gif]](https://manesht.ir/forum/images/smilies/biggrin.gif) ![[تصویر: biggrin.gif]](https://manesht.ir/forum/images/smilies/biggrin.gif)
این همه زحمتشو بکشی در عرض چند ثانیه میخورنش![[تصویر: biggrin.gif]](https://manesht.ir/forum/images/smilies/biggrin.gif)
+نمیشه مجردام پاگشا کنین؟ ثواب داره بخدا![[تصویر: biggrin.gif]](https://manesht.ir/forum/images/smilies/biggrin.gif) ![[تصویر: biggrin.gif]](https://manesht.ir/forum/images/smilies/biggrin.gif)
والا سه تا ظرف بود، من تا بخوام همه رو درارم، اولی رو که خوردن، دومی رو هم داداشم برد خونه اش، اون بزرگه هم رزرو شده واسه شب تو یخچال هستش... خودم هنوز نخوردم
مجردا باید متاهل باشید یا متاهلها رو دوست بدارید این تنها راه حل هست
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - A L I - 04 شهریور ۱۳۹۴ ۰۵:۴۸ ب.ظ
(۰۴ شهریور ۱۳۹۴ ۰۵:۳۱ ب.ظ)behnam5670 نوشته شده توسط: از کجا معلوم این وسط یکی برای اینکه این بندهی خدا واسه خودش و جمع بساط درست نکنه، این دستنوشته رو از خودش نداده بهش که طرف بیخیال بشه؟
بعدش الان اون برگه سبزه کو؟ مسلماً توو مملکت شیعه دور ننداختنش و الان باید موزهای جایی نگهداری بشه.
مطابق آنچه نوشته اند برگ سبزه که باید الآن تو کفن حیدرقلی باشه.
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - gogooli - 04 شهریور ۱۳۹۴ ۰۷:۳۱ ب.ظ
همیشه رفتن سخته حتی وقتی خودت داری می ری...
فردا از شرکتمون استعفا می دم به خاطر ارشد...دلم گرفته می باشد.شرکتمون رو واقعا دوست دارم.
خوبیش اینه که هروقت بخواهم می تونم برگردم البته اگر تا اون موقع سمت framework های دیگه نرفته باشن.
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - **sara** - 04 شهریور ۱۳۹۴ ۰۸:۱۵ ب.ظ
حال خوب...
یعنی صحبت با یه دوست خوب
یعنی کسی که هیچ نسبتی باهات نداره تا جایی که بتونه بخواد آرومت کنه و بهت کمک کنه
یعنی امید
خدایا ممنونم که بنده های خوبت رو سر راه زندگیم قرار دادی
خیلی خیلی حس خوبیه
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - messi1991 - 04 شهریور ۱۳۹۴ ۰۸:۳۳ ب.ظ
(۰۴ شهریور ۱۳۹۴ ۱۲:۲۹ ب.ظ)F@gh@ نوشته شده توسط: (04 شهریور ۱۳۹۴ ۱۱:۳۶ ق.ظ)vesta نوشته شده توسط: عیـــــــــــــــــــــــــــــدتون مبارک... بفرمایید دهنتون رو شیرین کنید
توبه کن وستا ،توبه کن چرا با احساسات ملت بازی میکنی وستااااااااااااا 
باید بگی بفرمایید نگاه

خدا رو شکرررررررر پایان ناممو تحویل دادم، مونده فقط دفاعش (:
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - kazhal@ - 04 شهریور ۱۳۹۴ ۱۰:۱۰ ب.ظ
(۰۴ شهریور ۱۳۹۴ ۰۵:۴۸ ب.ظ)vesta نوشته شده توسط: والا سه تا ظرف بود، من تا بخوام همه رو درارم، اولی رو که خوردن، دومی رو هم داداشم برد خونه اش، اون بزرگه هم رزرو شده واسه شب تو یخچال هستش... خودم هنوز نخوردم
مجردا باید متاهل باشید یا متاهلها رو دوست بدارید این تنها راه حل هست
عامو حیــــفه بخوریش 
یادم اومد به یکی از دوستام که مینشست واسه نامزدش میوه آرایی میکرد، میگفت یک دقیقه ای همشو میخوره  (واقعا چه کاریه آخه )
+متاهلا رو دوست میدارم (آدمو وادار به چه کارایی که نمیکنیدااا! حس میکنم با علایقم بازی شده )
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - crevice - 05 شهریور ۱۳۹۴ ۱۲:۲۹ ق.ظ
ای کاش یه آرایشگاه دم در خونمون بود!(درد دلهای یه شیرازی!)
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - maryam.raz - 05 شهریور ۱۳۹۴ ۰۲:۲۱ ق.ظ
(۰۵ شهریور ۱۳۹۴ ۱۲:۲۹ ق.ظ)crevice نوشته شده توسط: ای کاش یه آرایشگاه دم در خونمون بود!(درد دلهای یه شیرازی!) 
عه! عه!!!!
تو روز روشن و غیبت شیرازیا!
شما فکر کردی ما اینجا چغندریم؟؟

نمیدونم ما چه هیزم تری به این سنجش فروختیم که امسال اینجوری میکنه با ما :/
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - Parisa-SH - 05 شهریور ۱۳۹۴ ۱۰:۲۰ ق.ظ
بیخودی پرسه زدیم صبحمان شب بشود
بیخودی حرص زدیم،سهم مان کم نشود
ما خدا را با خود،سر دعوا بردیم و قسمها خوردیم
ما به هم بد کردیم،ما به هم بد گفتیم
ما حقیقتها را،زیر پا له کردیم
و چقدر حظ بردیم که زرنگی کردیم
روی هر حادثه ای،حرفی از مهر زدیم
از تو من میپرسم،ما که را گول زدیم؟؟؟
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - software94 - 05 شهریور ۱۳۹۴ ۱۰:۳۹ ق.ظ
چقدر از بیهوده حرف زدن بیزار شدم.حرفایی که دل خیلی هارو شکست و الانم دیگه کاری نمیشه کرد.
کاش ادم ها قدر همو بدونن.
|